فردا آخرین روز از مدرسهی پسرمه در این مقطع. ما روزهای زیادی هر لحظه کنار همون بودیم. خیلی از روزها مخصوصا سال اول مریض بود، هنوز کرونا جولان میداد و هر بلر که میرفت مدرسه یه ویروس جدید میآورد اخرای سال دیگه بدنش مقاومتر شده بود ولی من مدام مریض بودم از بس که دست تنها بود و کسی نبود حتی یه سوپ گرم بده دستم و کمک کنه بهتر بشم. خیلی روزها و شبهای سختی گذروندم و بعد آخر سال بچه آبله مرغان گرفت و من عفونت گوش...از درد گوشم گریه میکردم ولی در نهایت بعد از حدود ۶ ماه و بل مصرف انتیبیوتیک عفونت ول نکن از بین رفت. سال دوم شرایط بهتر بود، بدنش قویتر شد و منم به نسبت بهتر بودم. سال سوم دیگه خبری از مریضی سخت نبود در حد ویروسهای چسکی. یادمه سال اول بعضی ادمها باور نمیکردن که میگفتم ما مریضیم، براشون عجیب بود چرا من همیشه مریضم. یا بعضیای دیگه انگار در رقابت با تو هستن حتما باید میگفتن آره ما هم همینطور بودین و حتی بدتر و این که چیزی نیست و الخ...
دوستن که بچهاش رفت مدرسه، گاهی زنگمیزد و میگفت الان میفهمم از چی حرف میزدی، الان میفهمم چی کشیدی و...
تو منطقهای که ما هستیم به خاطر رطوبت و آب و هوای تخمی که داره بیماریهای مربوط به گوش و گلو و اینها خیلی زیاد شایع هست و از اون ور به دلیل نبود آفتاب خیلی مشکلات دیگه هم در ادامه پیش میاد.
خلاصه که فردا مدرسه بچه تمومه. تمام روزها و شبهای تیره و تاره این سالها کنار اون گذشته و روزنه امید و اتصال من به این دنیا بوده و هست.