۱۴۰۳ تیر ۱۵, جمعه

دو و ۳۷ دقیقه بامداد

 از خواب که پریدم یادم اومد عمیقا خواب رفته بودم، ولی دوباره با یه خواب مزخرف بیدار شدم. بعدش یاد ایام کردم و کوفت و زهرمار و گریه کردم. گوشیم شارژ نداشت ولی احتمال دادم حدود ساعت دو یا دو نیم باشه. گوشی رو زدم تو شارژ و به ادامه گریه‌هام رسیدگی کردم. ۱۴ درصد شارژ شده بود که کشیدمش، ساعت دو و ۳۷ دقیقه‌ی بامداد بود.

خیلی دلم برای خونه‌امون تنگه، مامان و بابام و همه‌چی...جلو بچه هم تا حرف از دلتنگی می‌زنم می‌گه یعنی من رو دوست نداری...گاهی به سفر رفتن ادم‌ها حسودی‌م می‌شه، به اون گاها رهایی و سبکی که دارن، چه می‌دونم والا. دلم می‌خواد برم خونه‌امون و فقط بچسبم به چهار دیوار خونه و از بودن با ادم‌هایی که دوستشون دارم و دوستم دارن لذت ببرم. سفر آخرم یه کابوس بوده، تا یکسال بعدش کارم به خوردن قرص کشید. آسیب‌های عمیق روحی و همین شب زنده‌داری‌ها و بی‌خوابی‌ها که انگار دوباره برگشتن. معجزه‌ی بعدش این بود که پدر و مادرم اومدم پیشمون. باورم نمی‌شد و نمی‌شه انگار یه رویا بوده و هست. هر بار به اون عکس‌های دسته‌جمعی نگاه می‌کنم عمیقا درد می‌کشم از این رنج.

۱۴۰۳ تیر ۱۴, پنجشنبه

روز آخر مدرسه

 فردا آخرین روز از مدرسه‌ی پسرمه در این مقطع. ما روزهای زیادی هر لحظه کنار همون بودیم. خیلی از روزها مخصوصا سال اول مریض بود، هنوز کرونا جولان می‌داد و هر بلر که می‌رفت مدرسه یه ویروس جدید می‌آورد  اخرای سال دیگه بدنش مقاوم‌تر شده بود ولی من مدام مریض بودم از بس که دست تنها بود و کسی نبود حتی یه سوپ گرم بده دستم و کمک‌ کنه بهتر بشم. خیلی روزها و شب‌های سختی گذروندم و بعد آخر سال بچه آبله مرغان گرفت و من عفونت گوش...از درد گوش‌م گریه می‌کردم ولی در نهایت بعد از حدود ۶ ماه و بل مصرف انتی‌بیوتیک عفونت ول نکن از بین رفت. سال دوم شرایط بهتر بود، بدنش قوی‌تر شد و منم به نسبت بهتر بودم.  سال سوم دیگه خبری از مریضی سخت نبود در حد ویروس‌های چسکی. یادمه سال اول بعضی ادم‌ها باور نمی‌کردن که می‌گفتم ما مریضی‌م، براشون عجیب بود چرا من همیشه مریض‌م. یا بعضیای دیگه انگار در رقابت با تو هستن حتما باید می‌گفتن آره ما هم همینطور بودین و حتی بدتر و این که چیزی نیست و الخ...

دوستن که بچه‌اش رفت مدرسه، گاهی زنگ‌می‌زد و می‌گفت الان می‌فهمم از چی حرف می‌زدی، الان می‌فهمم چی کشیدی و...

تو منطقه‌ای که ما هستیم به خاطر رطوبت و آب و هوای تخمی که داره بیماری‌های مربوط به گوش و گلو و این‌ها خیلی زیاد شایع هست و از اون ور به دلیل نبود آفتاب خیلی مشکلات دیگه هم در ادامه پیش میاد. 

خلاصه که فردا مدرسه بچه تمومه. تمام روزها و شب‌های تیره و تاره این سال‌ها کنار اون گذشته و روزنه امید و اتصال من به این دنیا بوده و هست.

اضغاث احلام

 این چند شب آنقدر خواب‌های هفت‌الهشت دیدم که از خوابیدن می‌ترسم. خواب دیشب خیلی بد بود، دنبال بازداشتم بودم و چقد تو خواب حالم بد شد...

از ساعت ۵ بیدارم، باید برام برای آزمایش خون و ادرار! و آزمایشگاه چه ساعتی باز می‌شه؟ هفت. من کی می‌تونم برم؟ هشت و نیم بعد از رسوندن بچه به مدرسه!!!

دارم به خودم دلداری می‌دم که دو سه ساعت دیگه رو تحمل کن، ولی کاش می‌شد هفت برم و بیام ولی بچه خوابه، سختش هست اون موقع بیدار شه و بیاد پیاده باهم بریم و بیایم. مثانه‌ام در حال انفجاره، دلم بودن دوستی آشنایی رو می‌خواد. کاش یکی بود ساعت‌ها می‌نشستیم کنار هم، لازم نبود حتما حرفی بزنیم ولی هر از گاهی می‌شد دستش رو فشار داد و گفت بعدش چی می‌شه؟ تهش چی می‌شه؟ بالاخره کی یه چیزی می‌شه؟!

ولی تا فرسنگ‌ها کسی نیست و تنها کاری که ازم بر میاد لش کردن و خیره شدن به سقف‌ه.