۱۴۰۳ مرداد ۶, شنبه

عصر شنبه

 صبح یهو انگار شارژم خالی خالی شد از ۱۵ درصد رسیدم صفر و خاموش. تجربه‌ی عجیبی بود. یکساعتی افتاده بودم تا تونستم بلند شم و بعد کارهام رو کردم. بعداز طهر خسته بودم، سردرد داشتم رفتم که فقط دراز بکشم. بچه اومد چسبید بهم که اینجا کنارت بازی کنم. بهش گفتم آروم باش و بذار فقط دراز بکشم. بعد بابای دو ساله‌ش اومد و چون گفتم دراز کشیدم و دارم استراحت می‌کنم بنده خدا تمام تلاشش رو کرد تا حتی کوچک‌ترین ترک‌های روی دیوار هم سر و صدا در بیاره!

بلند شدم افتادم جلو تلویزیون، مسابقه‌های المپیک رو می‌بینم. جودو، شمشیربازی، هر چی هر چی باشه که کمتر سر و صداها رو بشنوم...چقد دلم برا خونمون، برا دوستام برا همه‌چیز غیر این چیزی که الان توش گیرافتادم تنگه.

۱۴۰۳ مرداد ۴, پنجشنبه

املت خروس‌خون

 کپیدتی در کار نبود، هر چی تقلا کردم خوابم‌ نبرد و لذا گفتم این بگایی عظمی رو به دستاوردی ارزشمند تبدیل کنم، املت درست کردم و زدم بر بدن.

هیچی دیگه کلا چهار ساعت خوابیدم و حالا باید بشینم به انتظار هشت و نه شب که بکپم و دوباره ریده بشه به خوابم و این دور باطل ادامه دارد.

کاش بکپم

 ساعت چنده؟ سه صبح! گه بگیرن این شانس و اقبال رو. از اعماق یک خواب تباه بلند شدم. موضوع خواب ترکیب کانال داکیو دراما، پروفایل و تونل زمان بود...تباه اندر تباه! کثافت محض، بعد معلومه دیگه ساعت چند بیدار شدم؟ دو و ۴۴ دقیقه‌ی بامداد پنج‌شنبه! ای شانس، ای اقبال تمبیده تو روحتون.

۱۴۰۳ مرداد ۳, چهارشنبه

اراجیف/قدم اول

 بچه صبح بامبول درآورد و نرفت مرکز بازی. خب هیچی دیگه تا الان که حدود هشت شب شده دهنم‌سرویس شده و منتظرم بشه حدود نه و بالاخره بچسبیم. خدا رو شکر روزها داره کوتاه می‌شه واقعا برای ما روزهای بلند زجر مطلقه. نه جایی، نه کسی، نه معاشرتی...فقط خیره به سقف و ساعت و پنجره که هوا تاریک بشه.

مغازه‌ها و کافه‌ها ساعت هفت تعطیل می‌شن و هیچی دیگه باید بری تو لونه‌ات. اصلا چیزی به اسم زندگی شبانه وجود نداره و البته که منم آدم صبح زودم و شب کشش هیچی رو ندارم.

الانم الکی اومدم این چرت و پرت‌ها رو اینجا نوشتم که مثلا یه غلطی کرده باشم امروز و صد در صد نریده باشم به روزم! 

۱۴۰۳ مرداد ۱, دوشنبه

سهمیه‌ی غر روزانه

 افتادم پای کانال داکیودراما و زرت زرت ویدیوهاش رو می‌بینم. نمی‌دونم از کی تاحالا به مسائل جاسوسی و جاسوس‌ها علاقه‌مند شدم. حالا بگو بشین فلان فیلم یا سریال رو ببین، عمرا بتونم! آخرین بار فک کنم سریال رهایم کن یا نکن رو دیدم بعدش دیگه سریال دیدن هم تعطیل، سریال خارجی که هیچچچ...در وضعیت تباه و جزغاله‌ی فرهنگی‌م. گاهی دلم برا تئاتر دیدن کف سالن هودی تنگ می‌شه، یا نشستن تو تالار حافظ... چقد همه‌ی اون روزها از من و من از اون‌ها دورم. دوستم می‌گه دیگه اون کافه‌ها نیستن، نیایش و معالی‌آباد شده پر از کافه...

خب هوا دم و تخمی شده دوباره! صبح انقد خسته و کوفته بودم نمی‌دونم چطور با بچه رفتم کلاس و بعد فقط رسیدم خونه و لش مبسوط. گاهی یادم میاد که صبح ساعت چهار صبح می‌رفتم برای برنامه خبری ورود فلان وزیر و الخ تا شب داشتیم از این جلسه به اون جلسه می‌رفتیم. بعد فقط با یه تی‌تاپ سالمین جلد قرمز و چایی سرپا بودم. حالا چی؟ تباه اندر تباه.


۱۴۰۳ تیر ۳۱, یکشنبه

شرجی

 دیروز بعدازظهر رسما برشته شدیم. گه تو هوای شرجی. نه پنکه‌ای نه کولری، فقط باید وول بخوری تا فرجی بشه! نمی‌دونم از کی بالاخره سر و کله‌ی نسیم خنکی پیدا شد و بالاخره خوابم برد. نمی‌دونم خودشون چطوری برای آفتاب‌ گرفتن و این دما له‌له می‌زنن ولی من نمی‌تونم! یعنی یه زمانی تا ۴۵ درجه رو تحمل کردم حتی رفتم سرکار ولی هوای شرجی خیلی تخماتیکه. تازه تو این هوا زنای عرب عبایه رو پوشیدن، یه سری حتی سیاه ولی مردهای کنارشون با شلوارک و لباس خنک و الخ...فک کن از تیر و طایفه و قبیله بزنی بیای تو یه کشور مثلا آزاد ولی باز همه اون قوانین خانوادگی و قبیله‌ای رو سه قفل‌ کنن روی زن! یه جوری که هم چهار تا پنج تا بچه قد و نیم‌قد رو باید داشته باشی، حجاب سفت و سخت هم داشته باشی و گه تو همه‌اش...

یه خانم جوونی بود تا همین دو سال قبل که باردار بود و حتی بعد از بارداری وقتی بچه‌هاش رو می‌آورد مدرسه حجاب نداشت، لباس‌های مختلف می‌پوشید بدون حجاب سر! چند مدت پیش باورم نمی‌شد این همون زن باشه که خودش رو وسط چند لایه پارچه پیچیده، لباس بلند تا روی کفش، روسری و همبند و شال و همه‌چی! هی دقت کردم و بیشتر مطمئن شدم خودشه...

چند روز دیگه المپیک شروع می‌شه و به ورزشکاران فرانسوی اجازه ندادن با حجاب وارد مسابقه‌ها بشن. طرف یه عمر خودش رو جر داده با همه اون تفکری که سال‌ها بهش تحمیل شده یا نشده که حجاب داشته باشه بعد می‌ره سهمیه می‌گیره و در نهایت می‌گن چون حجاب داری نمیشه. همه‌اش ظلم در ظلم و کثافت...



۱۴۰۳ تیر ۳۰, شنبه

اولین اردو

 ساعت حدود چهار و ده دقیقه صبح‌ه. از کی بیدارم؟ بعله دو و خرده‌ای...اعصابم داغونه، یه جوری که اگر پناه بر خدا یه آشنایی کسی رو اینجا ببینم و فقط بگه چطوری خودم رو پرت می‌کنم تو بغلش و زار می‌زنم.

بچه دیروز رفته بود دریا، این اولین اردویی بود که رفته و براش خوشحالم که بهش خوش گذشته بود.


۱۴۰۳ تیر ۲۸, پنجشنبه

هوای تخماتیک

 ساعت حدود هفت شبه، انگار ساعت دو بعدازظهره. بعد کی آفتاب غروب می‌کنه؟ ده شب! ولی همه‌جا هفت شب تعطیله به جز غذاخوری ‌ها و فست‌فودها.

من و بچه کی می‌خوابیم؟ من از خدامه هشت و نیم بیهوش بشم ولی خب هوا روشنه و بچه باورش نمی‌کنه وقت خوابش گذشته. نمونه‌ای از اوضوی ال.

بالاخره تابستون شد. خب یعنی چی؟ دما شده ۲۸ و فردا می‌شه ۳۱ و ما به غلط کردن افتادیم. چرا؟ هوا شرجی‌ه، انگار اکسیژن کمه. خبری از کولر و پنکه هم نیس فقط باید لش کنی. و دو روز بعدتر دما زرتی می‌افته پایین. ترک خوردیم با این آب و هوای تخمی و این بدن بیچاره هم عادت نمی‌کنه. حالا می‌فهمم چرا دما به سی می‌رسه یه عده اینجا می‌میرن! بس که مدل گرماش هم تخماتیکه. بعد یه زمانی من وسط گرمای ۴۵ درجه سر تا پا سیاه پوش می‌رفتم سر کار و از این برنامه به اون برنامه ولی الان به سی می‌رسه رسما زرتمون قمصوره!


۱۴۰۳ تیر ۲۶, سه‌شنبه

خرید

 صبح بچه رو رسوندم مرکز بازی. در راه برگشت رفتم مغازه‌ی عرب‌ها برای خرید میوه. چهار قلم جنس برداشتم و صورتحساب رو که دیدم برام زیاد و عجیب بود! تو راه صورتحساب رو چک کردم، وزن دو تا دونه فلفل دلمه رو زده بود یک کیلو!!! یه نیمکت پیدا کردم و بقیه رو هم چک کردم وزن میوه‌ها با عدد نوشته شده تو صورتحساب نمی‌خورد. خلاصه رسیدم خونه و اول فلفل‌ها رو وزن کردم  دو تا فلفل حدود ۳۶۰ گرم! بقیه رو هم چک کردم و حدود ۶۰۰ گرم هر کدوم کمتر از وزنی بود که تو صورتحساب بود. منتظر موندم تا م رسید، اونم چک کرد و متوجه شدیم وزن کل خرید و صورتحساب تفاوت زیادی داره! همه رو برداشتیم و رفتیم مغازه تا گفتیم چی شده سریع گفتن ترازو خراب بوده و اشتباهی از ترازوی خراب استفاده شده و احتمالا ۶۰۰ گرم تفاوت باید باشه که دقیقا بود. خلاصه که کلی هم عذرخواهی کردن و پول اضافی دریافتی رو پس دادن و برگشتیم.

۱۴۰۳ تیر ۲۵, دوشنبه

مرکز بازی

 بچه چهار روز در هفته میره مرکز بازی. امروز زده بود به صحرای کربلا که من غذای اونجا رو دوست ندارم، من از استخر می‌ترسم و چی دوست داره؟ بعله بیفته جلو تلویزیون و کارتون ببینه! خلاصه پیاده با همدیگه رفتیم مرکز بازی، امیدوارم بهش خوش گذشته باشه. یه ساعت دیگه می‌ریم دنبالش. هوا هم تخماتیک، دما ۲۶ درجه‌اس و در آستانه‌ی بارش و رعد و برق.

۱۴۰۳ تیر ۲۰, چهارشنبه

کفرات

 از صبح تا حالا دنبال یه کرم برای اگزما می‌گردم که دود شده رفته همون‌جا که عرب نی انداخت! کلافه‌ام و اعصابم عن مرضیه ولی این نکبت که بیشتر وقت‌ها دو جای ثابت تو اتاق داشته پیدا نمی‌شه. قسمت کثافت ماجرا اینه که داروخانه بدون نسخه نمی‌ده و از اون کثافت‌تر اینه که نوبت دکتر زرتی گیر نمیاد و اولین نوبت اونم ویدئو کال برای دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده‌اس! 

کلا امروزم تا حدود ۷۰ درصد کفرات گرفته، سی درصد بقبه‌اش هم چون خونه نبودم از دستم در رفته مگرنه کفرات صد در صد بود امروز.

۱۴۰۳ تیر ۱۹, سه‌شنبه

اوضوی ال در تابستون

 دیروز بعدازظهر در عرض یه دقیقه یا حتی کمتر داشتم از شدت سرفه خفه می‌شدم، کار به جایی رسید که عق می‌زدم و خلاصه اوضوی ال. انگار کسی هم صدام رو نمی‌شنید حتی یکی نگفت آب بیارم، خوبی؟! باورم نمی‌شه حداقل دو تا آدم تو خونه بودن و یکی‌ش در نزدیک‌ترین فاصله. در دو تا اتاق به سمت هم باز بود... خونه هم قصر و کاخ نیست که یه فسقلی جاست! یعنی یه نفر می‌تونه آنقدر بی‌تفاوت باشه یا واقعا در دنیای دیگه‌ای سیر می‌کنه! به هر حال دلم خیلی گرفته و غمگینم. تو این وضع و حال این عفونت گلو قوز بالاقوز شده. به بچه می‌گم حالم خوب نیست دارم استراحت می‌کنم. سی ثانیه‌آی یه بار مامان گشنمه، مامان جیش دادم، مامان فلان...مامان بیسار! بعد هم می‌گه نه تو مریض نیستی والا که سگ‌جون شدم.

۱۴۰۳ تیر ۱۷, یکشنبه

هفتم ژوییه

 صبح خنک یکشنبه‌اس. خونه در سکوت و آرامش‌ه چیزی که دیشب اصلا نبود...

باورم نمی‌شه دیشب آنقدر حالم بد بود، همه‌اش حس می‌کردم دارم خفه می‌شم و نمی‌تونم نفس بکشم. تا نزدیک‌های صبح زجر کشیدم و وقتی هم خوابم برده بود با نیش تخمی پشه بیدار شدم.

امروز مرحله‌ی دوم انتخاباته اینجا، احساس می‌کنم یه به‌گایی دسته‌جمعی رو تجربه خواهیم کرد. کلا از این بگایی‌ها کم نبوده تو زندگی ما هر جا هم رفتیم بقچه پیچ کردیم و بردیم.

۱۴۰۳ تیر ۱۵, جمعه

دو و ۳۷ دقیقه بامداد

 از خواب که پریدم یادم اومد عمیقا خواب رفته بودم، ولی دوباره با یه خواب مزخرف بیدار شدم. بعدش یاد ایام کردم و کوفت و زهرمار و گریه کردم. گوشیم شارژ نداشت ولی احتمال دادم حدود ساعت دو یا دو نیم باشه. گوشی رو زدم تو شارژ و به ادامه گریه‌هام رسیدگی کردم. ۱۴ درصد شارژ شده بود که کشیدمش، ساعت دو و ۳۷ دقیقه‌ی بامداد بود.

خیلی دلم برای خونه‌امون تنگه، مامان و بابام و همه‌چی...جلو بچه هم تا حرف از دلتنگی می‌زنم می‌گه یعنی من رو دوست نداری...گاهی به سفر رفتن ادم‌ها حسودی‌م می‌شه، به اون گاها رهایی و سبکی که دارن، چه می‌دونم والا. دلم می‌خواد برم خونه‌امون و فقط بچسبم به چهار دیوار خونه و از بودن با ادم‌هایی که دوستشون دارم و دوستم دارن لذت ببرم. سفر آخرم یه کابوس بوده، تا یکسال بعدش کارم به خوردن قرص کشید. آسیب‌های عمیق روحی و همین شب زنده‌داری‌ها و بی‌خوابی‌ها که انگار دوباره برگشتن. معجزه‌ی بعدش این بود که پدر و مادرم اومدم پیشمون. باورم نمی‌شد و نمی‌شه انگار یه رویا بوده و هست. هر بار به اون عکس‌های دسته‌جمعی نگاه می‌کنم عمیقا درد می‌کشم از این رنج.

۱۴۰۳ تیر ۱۴, پنجشنبه

روز آخر مدرسه

 فردا آخرین روز از مدرسه‌ی پسرمه در این مقطع. ما روزهای زیادی هر لحظه کنار همون بودیم. خیلی از روزها مخصوصا سال اول مریض بود، هنوز کرونا جولان می‌داد و هر بلر که می‌رفت مدرسه یه ویروس جدید می‌آورد  اخرای سال دیگه بدنش مقاوم‌تر شده بود ولی من مدام مریض بودم از بس که دست تنها بود و کسی نبود حتی یه سوپ گرم بده دستم و کمک‌ کنه بهتر بشم. خیلی روزها و شب‌های سختی گذروندم و بعد آخر سال بچه آبله مرغان گرفت و من عفونت گوش...از درد گوش‌م گریه می‌کردم ولی در نهایت بعد از حدود ۶ ماه و بل مصرف انتی‌بیوتیک عفونت ول نکن از بین رفت. سال دوم شرایط بهتر بود، بدنش قوی‌تر شد و منم به نسبت بهتر بودم.  سال سوم دیگه خبری از مریضی سخت نبود در حد ویروس‌های چسکی. یادمه سال اول بعضی ادم‌ها باور نمی‌کردن که می‌گفتم ما مریضی‌م، براشون عجیب بود چرا من همیشه مریض‌م. یا بعضیای دیگه انگار در رقابت با تو هستن حتما باید می‌گفتن آره ما هم همینطور بودین و حتی بدتر و این که چیزی نیست و الخ...

دوستن که بچه‌اش رفت مدرسه، گاهی زنگ‌می‌زد و می‌گفت الان می‌فهمم از چی حرف می‌زدی، الان می‌فهمم چی کشیدی و...

تو منطقه‌ای که ما هستیم به خاطر رطوبت و آب و هوای تخمی که داره بیماری‌های مربوط به گوش و گلو و این‌ها خیلی زیاد شایع هست و از اون ور به دلیل نبود آفتاب خیلی مشکلات دیگه هم در ادامه پیش میاد. 

خلاصه که فردا مدرسه بچه تمومه. تمام روزها و شب‌های تیره و تاره این سال‌ها کنار اون گذشته و روزنه امید و اتصال من به این دنیا بوده و هست.

اضغاث احلام

 این چند شب آنقدر خواب‌های هفت‌الهشت دیدم که از خوابیدن می‌ترسم. خواب دیشب خیلی بد بود، دنبال بازداشتم بودم و چقد تو خواب حالم بد شد...

از ساعت ۵ بیدارم، باید برام برای آزمایش خون و ادرار! و آزمایشگاه چه ساعتی باز می‌شه؟ هفت. من کی می‌تونم برم؟ هشت و نیم بعد از رسوندن بچه به مدرسه!!!

دارم به خودم دلداری می‌دم که دو سه ساعت دیگه رو تحمل کن، ولی کاش می‌شد هفت برم و بیام ولی بچه خوابه، سختش هست اون موقع بیدار شه و بیاد پیاده باهم بریم و بیایم. مثانه‌ام در حال انفجاره، دلم بودن دوستی آشنایی رو می‌خواد. کاش یکی بود ساعت‌ها می‌نشستیم کنار هم، لازم نبود حتما حرفی بزنیم ولی هر از گاهی می‌شد دستش رو فشار داد و گفت بعدش چی می‌شه؟ تهش چی می‌شه؟ بالاخره کی یه چیزی می‌شه؟!

ولی تا فرسنگ‌ها کسی نیست و تنها کاری که ازم بر میاد لش کردن و خیره شدن به سقف‌ه.