دو تا بمب خورده وسط اتاق بچه و یکی هم وسط آشپزخونه و بهترین کار؟ بله در دو جا رو بستم و اومدم ولو شدم رو مبل. بعد چی؟ چند مدت پیش ت استوری چند تا از فعال حقوق زنان یه روایت دیدم درباره دختری که از یه کارگردان تئاتر نوشته بود و بعد حمایت بقیه و از این حرفها. بحث که چه عرض کنم جر و دعواها با کلمات رکیک و اصلا یه چیزهایی که تا حالا نشنیده بودم بین ادمهای مختلف در جر یان بود و امروز دیدم که اون دختر یه مطلب نوشته و انگار همه اون حرفها دروغ بوده...همه چیز رو به ابتذال و پوچی داره میره از زندانی سیاسی گرفته تا فعال حقوق بشر و هر چی...همه چی رو دارن از معنا تهی میکنن!
۱۴۰۳ شهریور ۹, جمعه
تاره متولد شده
ساعت سه و نیم بیدار شدم، از دردهای دیروز خبری نیست فقط احساس گرسنگی داشتم و تنها چیزی که کافی بود دست دراز کنم و برش دارن پلاستیک بادام هندی بود. دیروز به درد شدید بدن از شکم و کمر و پاها گذشت، آنقدر بیحال و داغون بودم که نمیفهمیدم چطور داره میگذره. شانس آوردم دوتایی با بچه ساعت هشت شب که هنوز هوا روشن بود بیهوش شدیم و الان که بیدار شدم احساس میکنم یه آدمی هستم که تازه متولد شده، بدون درد و با حال خوب.
قبلتر وقتی میگرن لعنتی میاومد سراغم نصف شب یه چشمم رو یواشکی باز میکردم ببینم هنوز هست یا رفته وقتی مطمئن میشدم گور به گور شده دقیقا همین حس رو داشتم، تازه متولد شدن. اینو سالها پیش مامانم بهم میگفت وقتی از درد میگرن و معده رها میشد.
۱۴۰۳ شهریور ۷, چهارشنبه
روز نوشت الکی
صبحها حدود هفت آفتاب طلوع میکنه و حوالی نه و ربع کم شب غروب. فک کنم زندگی طبیعی من همینه، که شب زودتر تاریک بشه. واقعا وقتی تا ۱۱ شب هوا روشنه نه تنها هیچ غلطی نمیکنم بلکه حرص هم میخورم که خوب که چی، چرا روشنی، ما که کسب رو نداریم، ما که جایی رو نداریم پس همون بهتر زودتر غروب کنی بخوابیم والا. هفته دیگه مدرسهها شروع میشه. قشنگ چالشهای دهنسرویس کن منتظرم هستن!
امروز هوا تا سی درجه رفت ولی خیلی خوب و قابل تحمل بود. اون وقتایی که شرجی میشه، اون وقتاس که به فنا میریم.
دیروز سر کلاس معلم رید به یکی، رسما. نمیدونم چرا انقدر آدمها دچار توهم هستن دربارهی خودشون، یکی باید ور دار بزنه تو گوششون بگه بابا بیا پات رو بذار رو زمین راه برو، انقد با تعریفهای چس مثقال بقیه توهم نزن.
۱۴۰۳ شهریور ۲, جمعه
محل سگ نذاشت و رفت
امروز آخرین روز کلاسهای تابستونی بچه است. بودنشون شهربازی کشور دوست و همسایهی بغل دستی. با اتوبوس حدود یکساعت و نیم راهه ولی شهربازیش یه چیزی در حد دیزنیلند و اینا باید باشه البته من فقط عکسها رو دیدم. گیر داده بود که نمیخوام برم، دوره، خسته میشم، اتوبوس خراب میشه و الخ. ولی مساله اساسی اینه که باید تمام مدت کمربند ببنده و اینه که براش سخته. خلاصه گذاشتنش داخل کلاس و بیرون منتظر موندم که موقع رفتن براش دست تکون بدم. اومد بیرون و نه تنها محل سگ بهم نذاشت که حتی نگاهم بهم نکرد و رفت. چنان رید بهم که اومدم یه گوشهی پارک نشستم گریه کردم بعد هم اومدم خونه ولو شدم تا ظهر. حالا میخواست بمونه خونه بیفته پای تلویزیون، دم و دقیقه بگه گشنمه، حوصلهم سر رفت، بریم پارک و الخ...ولی دلمم ترک برداشت آنقدر قوی و محکم با من قهر کرده نیموجبی.
۱۴۰۳ شهریور ۱, پنجشنبه
ابرماه آبی
اومدم اعلام کنم که زمان شببیداریم یک ساعت افتاده جلو و از یک بیدارم تا الی ماشالله. خیلی شانسی چند شب پیش که بیدار شدم تهماندهی ابرماه آبی رو دیدم و امشب هم قبل اینکه ماه پشت آپارتمانها گم بشه دیدمش، زیارت قبول.
هیچی دیگه کاش بکپم.
۱۴۰۳ مرداد ۳۰, سهشنبه
هلو انجیری
۱۴۰۳ مرداد ۲۷, شنبه
خنکای صبحگاهی
دو هفتهاس با بچه شبها رختخوابمون رو پهن میکنیم وسط هال، صبح ساعت چهار و پنج بیدار میشم ولی حوالی ساعت شش که هوا کمکم روشن میشه و یه نسیم خنکی همراه روشنایی افتاده تو هال انگار صبح تابستون وسط حیاط خونهی مادربزرگم بیدار شدم. انقد اون حس خنکای تشک و ملحفههای اون سالها زیر رگ و پوستم هست که قشنگ یه لبخند میاد روی لبم.
دو هفتهی دیگه مدرسهها باز میشه و زندگی به روتین قبلیش برمیگرده، هوا خنکتر میشه، شبها زودتر تاریک میشه و از کفرات تابستون با شرجی و پشههای دست و پا بلوری نجات پیدا میکنیم. یعنی کل بهار و تابستون میشه کمتر از یکماه ولی رسما سرویس میشیم.
۱۴۰۳ مرداد ۲۵, پنجشنبه
ریدم تو گرما
خب خدا رو شکر شبها زودتر آفتاب غروب میکنه از حدود ساعت ۱۱ شب رسیده به ۹ و امیدوارم زودتری برسه به ۶. واقعا از ساعت ۷ برای مایی که نه دوست و آشنایی داریم و همهجا به جز فستفودیها ساعت ۷ تعطیل میکنن زندگی شبانه معنایی نداره! تازه من کلا آدم صبح زودم، همین الان نمیدونم چرا ولی از چهار صبح بیدارم، خب معلومه ساعت ۹ شب جنازهای بیش نیستم. تو این هفته یه روز دما شد ۳۶ و دقیقا همون روز و تو اوج گرما ساعت ۳ وقت دکتر داشتم. خب؟ اعصاب تخمی بود، اینجا هم که از کولر و وسایل سرمایشی خبر خاصی نیس در نتیجه کلا روح و روان به فنا. تنها اتفاق خوب این بود با دکتر دعوامون نشد. مگرنه اونم گیر داده بود به یه سری آزمایش و اصلا تو کتش نمیرفت که چرا انجام نشده!!! بعدا تو خونه و بعدداز خوردن هندونه ایمیل ازمایشها رو چک کردم و دیدم بعله همه رو انجام داده بودم ولی تو اون اتاق خفه مغزم حتی کار نمیکرده که دنبال چی بگردم و خب همه آزمایشها رو آزمایشگاه ایمیل کرده بود و نمیدونستم که دکتر پرینت اونها رو لازم داره فک میکردم رو کارت بیمه همهچیز ثبت شده نگو جواب فقط میرفته برا ایمیل پزشک خانواده! خلاصه تموم شد اون روز ولی طرف فک کرد که احتمالا از وسط صحرای آفریقا با شتر رفتیم مطبش که هیچ زبونی تو اون گرما حالیمون نیس.
۱۴۰۳ مرداد ۱۹, جمعه
خالی از عاطفه و خشم
زنی که صبح جمعه در خنکای هوای تابستانی روی یه نیمکت تنها تقریبا روبهروی پنجرهی آشپزخونهاش نشسته و دلش نمیخواد پا تو اون خونه بذاره، حالش چطوره؟
۱۴۰۳ مرداد ۱۶, سهشنبه
مدال المپیک
دما ۲۷ درجهاس و خیلی قابل تحملتر از هفته پیش. هفتهی قبل به فنا رفتیم با گرما و شرجی ولی این هفته قابل تحملتر شده. پریشب با پسرک نشسته بودیم بازیهای المپیک رو میدیدیم. من هنوز هم از دیدن این رقابتها و مسابقههای ورزشی دچار هیجان میشم و جوگیر، پسرک هم همینطور. بعدش بهم گفت من دوست دارم مدال بگیرم، گل بندازن گردنم(البته که من ندیدم گل بندازن گردن کسی) و بعد گریه کنم، خیلی تاکید داشت که حتما باید گریه کنه. چون هر بار کسی برنده میشد میرفت تو بغل بقیه و با هم گریه میکردن.
دیروز عصر که رفتم دنبالش دیدم یه مدال طلا انداخته گردنش، گفت مسابقه نبوده ولی من گفتم مدال دوست دارم انداختم گردنم. انقد با اون مدال الکی خوشحال بود که تو مسیر ایستاد و با مدال و تفنگ آبپاشش عکس گرفت. شب هم با مدالش خوابید و گفت وقتی تولدت شد میاندازم گردنت.
۱۴۰۳ مرداد ۱۴, یکشنبه
پریشان گویی
در حال تقلا تو خواب بودم که احساس کردن صدای شر شر آب میاد. از اعماق خواب تخماتیک پریدم و دیدم بعله داره به شدت بارون میباره و پنجره نیمه باز بوده و الخ. خب ساعت چند بود؟ بعله دو و نیم. تمام یک هفته گذشته انقد هوا گرم و شرجی بود که شاید فقط یک یا دو شب رو تونستمتا حدودی بخوابم. یه شب که کلا بیخوابی کشیدم بقیه شبها هم دو سه ساعت نهایتا خوابیدم.
الانم که پنج صبح شده و من از دو و نیم بیدارم. انقدر که تو بدخوابی و بیخوابی دچار استمرار شدم، کاش تو چیزای دیگه هم دو زار استمرار داشتم. حالا این وسط این پشههای عوضی دست و پا بلوری هم من رک مورد عنایات خاص خود قرار دادند. خلاصه تو روحشون.
۱۴۰۳ مرداد ۱۱, پنجشنبه
گرمای خرکی
گرمای این چند روز چنان بلایی به سرم آورد که اصلا یادم رفته بود اینجا وجود داره. این شرجی کثافت محضه. نمیدونم تو این وضع هم ملت ولو میشن تو پارکها برا آفتاب گرفتن؟ رسما نمیشه نفس کشید. دیشب یهویی بارون خرکي آومد ولی رعد و برق بعدش باز هم هوا دمکرده و تخمی بود و هنوز هم هست.نهایت امکاناتی که داریم یه پنکهاس. دیگه آویزون همون شدیم. این چند روز نشد درست پیادهروی کنم، در اصل نشد که از خونه بیرون برم برای خ ید و پیادهروی. بچه رو گذاشتم مرکز بازی و پریدم تو خونه. تنها سرگرمیم بازیهای المپیکه.