۱۴۰۳ مهر ۱۳, جمعه
در آغوش آیدا
حالم یه جوریه که در عین اینکه کلی حرف برا زدن دارم کلی دلتنگم و کلی دلگیر ولی میخوام سکوت کنم. میخوان دور از اینجا و هر جایی باشم که موجودات آزارگر هستن. یه نفر فیزیکی وجود داره و با حضورش آزارم میده و چند تا انگل تو ذهنم مدام در حال آزار و اذیتم هستن. کاش میشد دست بچه رو بگیرم و دو تایی بریم یه جای دور، یه جای امن یه جای خوب و جمع و جور فقط کسی هر روز و هر ساعت از آزار دادنم لذت نبره.
دلم برا اتاقم تنگ شده، برای همهی کتابها، کرهی زمین و آیدا با مانتو کبریتی یشمیاش که یه گوشهی طاقچهی اتاقم همیشه چشم انتظارمه. آیدا جونم کاش یه روزی برگردم و هم دیگرو بغل کنیم. محکم و طولانی و من بتونم سنگینی همهی این سالهای پر غم و درد رو اونجا برای همیشه بذارم زمین.
۱۴۰۳ مهر ۱۱, چهارشنبه
نکبت جنگ
قبل از چهار عصر بود که بوی گند و نکبت جنگ بلند شد. لباس پوشیدن رفتم دنبال بچه، بعدش نشستم تو پارک که بازی کنه. بعد اومدم خونه، یه چشمم به گوشی بود. یه چشمم به بیبی باس، دستم به کاردستی. خلاصه همهجا بودم و جایی نبودم.
دوستم پیام داد موشکها رو دیدم، بعد داداشم پیام داد تو کمربندی موشکها رو دیدیم و مامان که نوشت صدای شدیدی رو شنیده و فهمیده خبرایی هست.
آخر شب با دلگرمی خانوادهام و دوستم کنار بچه خوابیدم. دهها بار بیدار شدم و گوشی رو چک کردم.
۱۴۰۳ مهر ۱۰, سهشنبه
ماجراهای ببه
جدیدا یاد گرفته بگه سرم میگه فلان کار رو بکنم، شکمم میگه فلان کار. شب مسواک میزنه و بعد یهو میگه شکمم میگه باید بستنی بخوری! بعله، صبحونه ناهار و شام اگر بستنی باشه عالیه، چون مدام شکمش این رو میگه.
دو کلمه هم که مینویسه، سرش بهش میگه خسته شدی برو دنبال کارتون!
اشتراک در:
پستها (Atom)