۱۴۰۳ آبان ۶, یکشنبه

پیر نشو ننه!

 ساعت‌ها رو یه ساعت کشیدن عقب و من به بی‌خوابی این موقع چقدر وفادارم، تو روحم!

بچه دیشب موقع خواب گریه می‌کرد که نمی‌خواد بزرگ بشه چون بعدش پیر می‌شه!!! هیچ.جوری نتونستم آرومش کنم، خودمم ریز ریز گریه کردم پشت سرش. آخه بچه جون چرا باید ذهنت آنقدر درگیر پیر شدن بشه...دفعه قبل گفتم آدما ورزش می‌کنن و قوی می‌مونن خودشون کارهاشون رو می‌کنن بعد هی یادآوری می‌کرد یادت نره ورزش کنی، اصلا من نمی‌خوام پیر بشی و الخ...هی یعنی در روزهایی هستم که اشکم دم مشکم‌ه. کاش همه‌چی یه کم لطیف‌تر بگذره.

۱۴۰۳ آبان ۱, سه‌شنبه

اژدها وارد می‌شود

 از صبح مدام اژدهای درونم بیدار می‌شود. ترجیح‌ام این بود که جایی دور از عالم و آدم این دو روز را سپری کنم ولی از بدحادثه باید در خانه بمانم چون بیرون هوا بارانی و تخماتیک است و بچه‌ هم در تعطیلات به‌سر می‌برد و هر لحظه امکان دارد جرقه بزنیم.

فردا سالگرد مادربزرگ‌م است. از صبح چندباری گریه کردم. مثلا شلوارم را با قیچی کوتاه می‌کردم و بعد با سوخت و نخ مشغول کوک زدن بودم که یک دلدسیر گریه کردم. بعد رفتم پشت میز نشستم و بلز هم گریه کردم. آخرین ماه‌های زندگی‌ش جز خاطرات دوست داشتنی آن خانه و جمع خانوادگی‌مان بود. من و خواهر هر شب با دوچرخه می‌رفتیم سمت خانه مادر. هر وقت نمی‌رفتیم سریع زنگ می‌زد که دخترها کجا هستند؟ اخی، یادش بخیر. ۱۳ سال گذشته، فک کنم دوجرخه‌ها از همان سال افتادند یک گوشه‌ی خانه و هرگز این سال‌ها باد نشدند.

سه سال بعد از فوت او و درست در سالگرد رفتنش من بزرگترین اشتباه عمرم تا به امروز را رقم زدم. فقط چند ماه بعدش خودم هم متوجه اشتباه‌م شدم و هر سال حس پشیمانی یقه‌ام را بیشتر گرفته.‌ به همه‌ی این سال‌ها و ادم‌ها که فکر می‌کنم فقط دلم می‌خواهد یکی محکم بغلم کند و بگوید می‌فهمم. خیلی سخت گذشت حالا بیا تو بغلم و فقط گریه کن.

۱۴۰۳ مهر ۳۰, دوشنبه

صبح‌نوشت

 چقدر حرف زدن سخت شده. تا دهن باز کنی بخوای بگه اینو یا اوطو به صدها وصله پینه می‌شی و دویستا برچسب می‌خوری. فک می‌کنم اونایی که به هررصورت رشته استوری می‌ذارن خیلی پوست کلفت هستن تو این دوره و زمونه!

یه نمونه‌های وحشتناکی هم می‌بینم و از عدد فالوئرها شاخم در میاد. طرف در بیو نوشته ایران‌پرست و همه‌ی عالم و آدم عن و گه هستن جز خاک مقدس خودش! ریدم تو اون مغزی که از هر چیزی بت و تقدس می‌سازه، والا.

یا طرف صرفا چیزی رو روایت کرده، بعد یکی جوری کامنت گذاشته انگار تو تک‌تک تونل‌های زیرزمینی حضور داشته و الان آمار کل اون منطقه وف دستشه و هر کی جز تایید حرف‌های اون چیزی بگه گه خورده و  وابسته‌اس و الخ.

هی چه روزگار تخماتیکی شده.

چند روز قبل دقت کردم دیدم این مدت چندتا کتابی که خوندم رده نوجوان بوده و چه خوب.

یکی شهر زنبوران که سال‌ها دنبالش گشتم تا بالاخره پیداش کردم. تو دوران ابتدایی یه تابستونی بابام کتاب رو از کتابخونه کارخونه آورده بود. خیلی دوسش داشتم و فقط یه جمله‌اش تو ذهنم مونده بود و با همون جمله کتاب رو پیدا کردم. 

یکی هم جزیره‌ی نهنگ‌های آبی بود که حتی یادم نمیاد چی شد که خریده بودمش ولی دو سال قبل دو سه صفحه خوندن و گذاشتم کنار، این بار با اشتیاق خواندمش.

قبل‌تر هم سفر تک‌نفره و یعقوب را دوست دارم رو خوندم. چقد هر دو تا دو دوست داشتم. جاهایی از یعقوب رو که می‌خوندم قشنگ بغض می‌اومد بیخ گلوم، حتی شاید گریه هم کرده باشم. اینجور کتاب‌ها رو که می‌خونم یه حسی وجودم رو پر می‌کنه که مدام دلم می‌خواد با یکی حرف بزنم، از حس‌های مشترک با شخصیت کتاب. از اتفاق‌ها و تجربه‌هاش...خلاصه که خیلی کتاب رو دوست داشتم.

الان دیگه دست و بالم تقریبا خالی شده. چند تا کتاب دارم ولی نمی‌دونم چرا نتونستم باهاشون هم‌ورق بشم. شاید زمانش نیس الان. 

۱۴۰۳ مهر ۲۹, یکشنبه

تعارف‌های تخماتیک

 یکی از هم‌کلاسی‌ها ایده‌ی داستانش را مطرح کرد. زن و مردی که تازه بچه‌دار شده‌اند و زن حالا می‌خواهد برود دنبالدپروسه تغییر جنسیت و نهایتا این جمله را گفت که خب سه مرد در یک اقلیم نگنجد! 

بعد صوفی یک نکاتی را بهش متذکر شد و الخ. زن ۵۶ سال دارد و مددکار اجتماعی است و در گروه نوشت که فک کرده ایده.اش خیلی ناب است و حالا با حرف‌های صوفی سرخورده شده و نمی‌تواند داستانش را بگذارد در گروه!!!

بعد از مقادیری چس ادامه بازی داستانش را گذاشت و خب، من رفتم در فاز ما هیچ ما نگاه!

بدتر اینکه چند نفری که کامنت گذاشتن مثل همیشه در حال به‌به و چه‌چه و اصلا یک حالی شدم که بی‌خیال نظر دادن شدم. باورم نمی‌شه تو یک گروه ۱۶ نفره که ادم‌ها باید حداقل نسبت بهم احساس مسولیت کنند، صداقت داشته باشن و بهم کمک کنن که رو به جلو برن بیشتر وقت‌ها نهایتا پنج نفر نظر می‌دن که سه تاش فقط تعریف و تمجید تخماتیکه. یعنی تو که انقد خوب می‌نویسی و فوق‌العاده‌ای و کوفت چرا اینجایی برو کتابت رو بنویس! چند بار هم تذکر داده شده که اینجا جای لاس زدن و تعریف بی‌جا نیس ولی خب انگار اگر ابن تعریف‌های الکی نباشه یه جای کار می‌لنگه!

خلاصه که داستان به آبکیتربن وجه ممکن شروع و تموم شد و تعریف‌ها در حد شاهکار بود! گاهی می‌گم شاید بچه‌های گروه کارهای خوب و داستان‌های قوی نخوندن. آخه مگه میشه برای کارهایی انقد ضعیف اینجور به‌به و چه‌چه کرد و طرف بره تو فاز توهم و من چقد بی‌نظیرم! 

خلاصه که تعارف و تمجید الکی بدبخت‌کننده‌اس و بخشی از فرهنگ ماست.

پ.ن: ساعت بیداری‌م از دو اومده روی دوازده، خدایا شکرت.

۱۴۰۳ مهر ۲۸, شنبه

الانم گشنمه

 دوم آبان سال‌گرد مادربزرگمه. با مامانم توویه کتابفروشی بودیم داشت کتاب‌ها رو حساب می‌کرد که رفتم تو کتابفروشی چرخی بزنم، دیدم مادربزرگم یه جایی اون وسطا نشسته، منتظر بودم مامانم بیاد یه تایی عکس بگیریم. یهو بچه شروع کرد به نک و ناله، هیچی بیدار شدم از خواب. ساعت ۲۰ دقیقه‌ی بامداد شنبه‌اس. 

تازه قبل از کتابفروشی بهم گفتن که زنگ زدن باید برم برای مصاحبه همون بازجویی خودمون! بعد همین‌جور داشتم فک می‌کردم این مدت در مورد چی ممکنه حرف زده باشم؟! روابطم که در حد صفره، جایی هم که نمی‌نویسم پس چرا دوباره من؟ هیچی دیگه همه چی دست به دست هم داده که از خواب بیدار بشم مبادا یه شب مثل آدمیزاد بخوابم.

۱۴۰۳ مهر ۲۵, چهارشنبه

صبح‌مرگی

 زندگی جغدگونه‌ای دارم. ساعت سه چهار بیدار می‌شم که البته قبل‌تر دو بیدار می‌شدم. سر می‌چرخونم تا بشه پنج و نیم شش. بعد خواب بر من مستولی می‌شه. ساعت هفت زنگ ساعت شروع می‌کنه به چوب کردن در آستین ما. و هی ده دقیقه ده دقیقه این چوب چرخونی ادامه داده. هوا هم تا حدود هشت و نیم تاریک. قشنگ ساعت هفت صبح ظلماته. خلاصه بیدار شدن همراه با کفرات.

حالا امروز که مدرسه تعطیله خیلی قشنگ و شیک از پنج بیدارم. کاش مثل آدمیزاد می‌شد خوابید و هشت بیدار شد ولی خوب چوب تصمیم گرفته الان تو آستین بچرخه.

دلم برای کتاب‌های کاغذی‌م در حدی تنگ شده که حتی خوابشون رو می‌بینم. دلم می‌خواست یه دوره‌ی ویراستاری برم. حالا تمام تابستون خبری نبود الان که بنده درگیر کلی اوضوی ال هستم زرت و زورت آگاهی دوره‌های ویراستاری رو می‌بینم. نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کنم باید حتما برم سر یه کلاس درس و مشقی تا مطمئن بشم خرفت نشدم، قدرت یادگیری و پیشرفت دارم و الخ...انگار ناف زندگی ما با این بریده شده که فقط نشستن سرکلاس بهت این احساس رو می‌ده که رو به جلو هستی، اینم عجب کوفتی‌ه.

سرخپوست عزیز امیدوارم خوب باشی و دوباره و پیوسته بنویسی. یکی از دلایلی که میام اینجا نوشته‌های توئه.

۱۴۰۳ مهر ۱۳, جمعه

در آغوش آیدا

حالم یه جوری‌ه که در عین اینکه کلی حرف برا زدن دارم  کلی دلتنگم و کلی دلگیر ولی می‌خوام سکوت کنم. می‌خوان دور از اینجا و هر جایی باشم که موجودات آزارگر هستن. یه نفر فیزیکی وجود داره و با حضورش آزارم می‌ده و چند تا انگل تو ذهنم مدام در حال آزار و اذیت‌م هستن. کاش می‌شد دست بچه رو بگیرم و دو تایی بریم یه جای دور، یه جای امن یه جای خوب و جمع و جور فقط کسی هر روز و هر ساعت از آزار دادنم لذت نبره.
دلم برا اتاقم تنگ شده، برای همه‌ی کتاب‌ها، کره‌ی زمین و آیدا با مانتو کبریتی یشمی‌اش که یه گوشه‌ی طاقچه‌ی اتاقم همیشه چشم انتظارمه. آیدا جونم کاش یه روزی برگردم و هم دیگرو بغل کنیم. محکم و طولانی و من بتونم سنگینی همه‌ی این سال‌های پر غم و درد رو اونجا برای همیشه بذارم زمین.

۱۴۰۳ مهر ۱۱, چهارشنبه

نکبت جنگ

 قبل از چهار عصر بود که بوی گند و نکبت جنگ بلند شد. لباس پوشیدن رفتم دنبال بچه، بعدش نشستم تو پارک که بازی کنه. بعد اومدم خونه، یه چشمم به گوشی بود. یه چشمم به بی‌بی باس، دستم به کاردستی. خلاصه همه‌جا بودم و جایی نبودم. 

دوستم پیام داد موشک‌ها رو دیدم، بعد داداشم پیام داد تو کمربندی موشک‌ها رو دیدیم و مامان که نوشت صدای شدیدی رو شنیده و فهمیده خبرایی هست.

آخر شب با دلگرمی خانواده‌ام و دوستم کنار بچه خوابیدم. ده‌ها بار بیدار شدم و گوشی رو چک کردم. 


۱۴۰۳ مهر ۱۰, سه‌شنبه

ماجراهای ببه

 جدیدا یاد گرفته بگه سرم می‌گه فلان کار رو بکنم، شکمم می‌گه فلان کار. شب مسواک می‌زنه و بعد یهو می‌گه شکمم می‌گه باید بستنی بخوری! بعله، صبحونه ناهار و شام اگر بستنی باشه عالیه، چون مدام شکمش این رو می‌گه.

دو کلمه هم که می‌نویسه، سرش بهش می‌گه خسته شدی برو دنبال کارتون!