صبح هوا تاریک بود ولی ساعت حدود هشت بود. بیرون ابری بارونی و دلگیر.
تو آشپزخونه که بودم پنجره رو باز کردم، بارون میزد. چشمم افتاد به درخت وسط حیاط مدرسه چقدر برگهاش قرمز شده بود و اصلا متوجه نشده بودم با اینکه هر روز از پشت همین پنجره چشم انتظار اومدن بچهام هستم.
پاییز تموم شهر رو گرفته ولی انگار تمام این سه هفته حواسم اصلا به تغییر رنگها نبوده.
روزی هزار بار گوشی به دست از توییتر میرم اینستا بعد یه سر میزنم واتسآپ ببینم پیامهام تیک دوم رو خوردن یا نه.
انگار اگر یه لحظه گوشی دستم نباشه از یه اتفاق مهم بیخبر موندم. تقریبا هر روز سردرد و تهوع داشتم و حجم زیادی از استرس و نگرانی...آه، ای وطن...ای همهی جوونها و نوجونها...ای همهی امیدها و جسارتها...امیدوارم نتیجه این همه جسارت آزادی باشه...آزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر