ساعت چهار و نیم صبحه. دلم میخواد بخوابم ولی نمیتونم. انقد که پر از ناامیدی و سرخوردگی هستم حتی دلمنمیخواد با کسی حرف بزنم کاش تو این شرایط یه جایی بود آدم میخزید اونجا و چند روزی به خیال عالم و آدم بود...فک میکنم به همهی این سالها، به کثافتی که خودم پاشیدم به زندگیم، به آدمهای عوضی که اعتماد کردم، به کثافتهایی که تحویل گرفتم از همهاشون بیزارم. من از شما از تکتک شما بیزارم.
کاش بتونم یه روز خودم رو ببخشم، حداقل از شر این عذاب وجدان خلاص بشم ولی نمیتونم. خیلی به خودم و خانوادهام بد کردم. کاش اون روزایی که دست و پا میزدم و التماس خدا میکردم یه صحنه از این سالها رو بهم نشون میداد. خاک تو سرم...چقد سرخوردهام بیانگیزه...تنها دلخوشیام زندگی کردن برای مراقبت از بچهامه. باید ورزش کنم، ورزش بهم کمک میکنه، انگیزه میده. نباید اجازه بدم جسمم نابود بشه. روحم آروم و قرار نداره، مدام درگیره...چرا حرف نزدم، چرا انقد عصبانی بود چرا فقط داد و هوار کردم. دلیل عمدهاش فشار روانی بود که مدتها روم بود. دلیلش حضور یه نامرد شارلاتان کنارمه، یکی که هیچ وقت برای نابودی زندگیم نمیبخشمش. یکی که ذره ذره امید و اعتمادبنفس رو در من کشت. کاری کرد که دغدغه بیپولی و فقر به بخش جدانشدنی از زندگیم تبدیل بشه. کاری کرد که اگه چیزی برای خودم بخرم که بالای ۲۰ یورو باشه عذاب وجدان بگیرم مبادا پول کم بیاد...کاری کرد که روزهای آخر برج بشینم پول خردهای رو بشمارم...کاری کرد که اصلا به هیچ هدفی فک نکنم فقط امیدوار باشم تا آخر برج پول داریم.
از آزار من لذت میبره، از این که کاری کنه و من صدامو بالا ببرم. کافیه نقطه ضعف من رو بدونه دست میذاره همونجا فشار میده و لذت میبره. از آزار من لذت میبره...بیخیالی طی میکنم. از اینکه سه تا دوچرخه تو آشپزخونه افتاده متنفرم، از دیدن هر روزه این صحنه متنفرم ولی دیگه سر شدم. بهش گفتم قفسه بخر به کار من قفسه میاد. رفت دنبال کابینت دیدن گفتم قفسه. گفت یه کمد مثل اینو بخریم گفتم قفسه. من دنبال اینم که کارم راه بیفته ولی احتمالا اون دنبال نمایشه. مگرنه چرا نباید چیزی که من بهش نیاز دارم رو بخره. دلم میخاد نصف وسایل خونه رو بریزم دور. از جمله دوچرخهها رو...دلم گرفته ولی نمیخوام برای کسی حرفهای تکراری بزنم، همینجا مینویسم. چقد شرمندهام، چقد گریه میکنم، چقد شبها تا صبح مشغول غصه خوردنم. چقد پشیمونم ولی باز امیدم به خداس که هوامو داره و دعاهای مادرم. امیدم به بچهامه که وادارم میکنه ادامه بدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر