۱۴۰۱ آبان ۴, چهارشنبه

رویایی دارم

قرار گرفتن در معرض مدام‌خبرها آدم رو دچار فرسایش و حتی فروپاشی میکنه. ولی این وسط یهو یادم اومد که چقد دوست دارم یه خونه سی چهل متری برای خودم داشته باشم. بل کمترین وسایل و دقیقا هم وسایلی که خود خودم دوست دارم. مطمئنم که تلویزیون جایی تو خونه‌ام نداره، اگه هم باشه یه تلویزیون کوچیکه. پرده‌های چهارخونه‌ی رنگی است. یه دست بشقاب هر کدوم یه رنگ، شش تا لیوان هر کدوم یه رنگ...هر چی که همه‌ی این سال‌ها خریدیم، همیشه با ترس و استرس قیمت همراه بوده...این مدت همیشه بی‌پولی رفیق همراه زندگی ما بوده. انقد که اعتمادبنفسم رو برای خرید یه وسیله‌ی ساده هم از دست دادم و همه‌اش نگرانم نکنه آخر برج پولی نداشته باشیم...
برای خونه‌ام حتما یه میز جودی ابوتی می‌خرم، یه کتابخونه که دوستش داشته باشم، یه رادیو و یه کمد. یه کمد چیه؟ من همونم ندارم.
گاهی فک می‌کنم که چطور شد خوشی زد زیر دلم و یه زندگی خوب و راحت بدون استرس بی‌پولی رو رها کردم و وارد این مرداب شدم. باورم نمی‌شه چیزی به اسم هدف  برنامه و آرزو تو زندگی‌م نمونده. من آدمی بود که تا قبل سی سالگی به برنامه‌هایی که داشتم رسیدم. قبولی ارشد، کار، زندگی مستقل تو تهران و برا همشون زحمت کشیده بودم.
ولی سال‌های بعد با ادم‌هایی روبه‌رو شدم که هیچ سودی جز تحقیر برام نداشتن، جز شرمساری جلو خانواده‌م، جز از دست دادن اعتمادبنفسم و جز دفن شدن آرزوهام...افتادم تو یه سیاهچاله...خجالت می‌کشیدم از احوالم بگم چون تصمیم‌گیرنده بودم، خاک تو سرم. می‌بینی خدا...زیادی دست و پا زدن همینه...به مرور می‌فهمی ذات یه آدم چیه، اونی که تو زمان بدبختی و مصیبت فقط ناله می‌کنه چطور با گذر زمان خودش رو نشون می‌ده، فراموشکار می‌شه و الخ...سعی می‌کنم به رویای خودم آویزون شم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر