انگار آخرالزمانه، هوا ابری، خاکستری، باد زوزه میکشه. از چهار صبح بیدارم. سالگرد مادربزرگمه. چند روز قبل چند خطی نوشته بودم. قبلتر از این روزها میخواستم برا سالگردش عکس لالهعباسیهای باغچه خونمون رو بذارم ولی یهویی دیدم بهتره یخ عکس از اون کوچه قدیمی بذارم. صبح زود بیدار شدم، خوابم نمیبرد. عکس رو پست کردم. دو ساعت بعدتر دیدم برادرم عکسی فرستاده بازش کردم رفته بود دارلرحمه سر قبر مادربزرگم، دور و برش رو گل گذاشته بودن...
چند ساعت بعد پسرداییم پیام داد، نوشته بود دو ساعته تو فکر پستی هستم که گذاشتی...
از صبح دلم خالی شده مادر، کلی گریه کردم...کلی دلتنگتم، کلی دلم شکسته، کلی غم دارم کاش کمک کنی کمکم دفع بشن. قدر به هضمشون نیستم. از خودم ناراحتم، از خانوادهام شرمندهام...خیلی پشیمون و سرافکندهام جلوشون ولی اونا پشتم هستن...چرا جوابشون رو ندادم؟ چرا یکی اومد خودش رو پهن کرد وسط زندگیم، هر گهی خورد و نتونستم جوابش رو بدم...امیدوارم خدا صدای شکسته شدن دلم رو بشنوه همونطور که هربار شنیده...دلتنگتم مادر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر