احساس میکنم تمام انگیزههای انسانیم برای پیشرفت و امید به آینده رو از دست دادهام. هر روز بیشتر در مردابی فرو میروم که پر از سوالهای بیجواب است، پر از اینکه چرا من اینجام؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
از خودم عصبانیم، از خریت، دلرحمی و حماقتی که در حق خودم و زندگیم کردهام. هیچ دوست و پناهگاهی در این نزدیکی ندارم، جز نشستن روی صندلی قبرستان قدیمی.
برای هزارمین بار دلشکستهام و نفرین ابدیم را نثارشان میکنم، کثافتهای عوضی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر