شاید این حرفها برای شما مسخره باشه ولی دیشب وقتی ساعت ۲:۳۰ برای دهمین بار از خواب بیدار شدم، بزرگتربن آرزوی اون لحظهام این بود که یکی از بچهها هم بیدار باشه فقط چند کلمه باهاش حرف بزنم.
نه! حرف هم نزنم، فقط منو محکم تکون بده و بگه دختر تو یهو چه مرگت شده؟! ولی اون موقع شب، همه خواب بودن.
اگه مطمئن بودم گوشی پیش خودت با کمال پر روی و خودخواهی بیدارت میکردم چون واقعا تو اون لحظهها خیلی داغون بودم، خودم هم نمیدونم چرا.
جونم بالا اومد تا بالاخره ساعت حدودای چهار خوابیدم.
فقط واسه یه نفر مسج دادم و امیدوار بودم که خواب باشه، جوابی نمی خواستم.
فقط همین که اون لحظه چند تا کلمه واسه یه نفر نوشتم و سندش کردم یه ذره از اون احساس خفگی خلاصم کرد.
تا دیروز ظهر هم خوب بودم ولی بین ساعت 12 تا 17 به شدت به من فشار اومد هر جور که فکرش کنی.
اون موقع هیچکس نبود؛ نه "ف" نه "س" نه حتی "آقای برادر" یا "کت قهوهای"، من هنوز تحمل اینجور فشارهای کاری رو ندارم.
الانم هم شما خوابید، چه بد، خیلی بد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر