نطفهاش شنبه بسته شد، 9 صبح.
خوشحال و امیدوار بودم.
تا عصر اجزای اصلیش شکل میگیرد.
یکشنبه برنامه نمیروم تا جزییاتش را کامل کنم.
تا ظهر به مرحله نهایی نزدیک میشود.
همه چیزش را دوست دارم.
منتظرم تا تولدش را ببینم، میگویند فردا صبح.
امروز، دوشنبه، امیدوار و خوشحالم.
در مورد زمان تولدش میپرسم، میگویند منتظر فلانی هستیم تا بخواندش.
فلانی سرما خورده و تا حدودی مشنگ میزند.
تا ظهر طول میکشد و من منتظرم.
دوست دارم زودتر ببینمش.
۱۳:۳۰میگوید الان میروم از اتاق خودم میخوانمش.
ساعت 14 تلفن را میگذارد و میگوید، کارش تمام شد.
به همان دلایل همیشگی، دلایلی که هیچ وقت درکشان نمیکنم.
مگر کسی ذوق، شوق و هیجان مرا برای تولدش درک کرد؟!
این دومین گزارشی بود که...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر