وقتی میخواهید خبر ناگوار به کسی بدهید، یه کم موقعیت سنجی کنید.
چه خبری ناگوارتر و دردآورتر از شنیدن خبر سفر...
هیچ راه فراری هم نیست، من دوست دارم گلابی باشم و به این گلابی بودن افتخار کنم.
الهام! اگر قرار تو این شهر و بین این مردم زندگانی و کار کنی، مجبوری آستانه تحملت رو ببری بالا و هی نگی از این خوشم میآد، از اون خوشم نمیآد، گرفتی چی میگم؟
خداییش، وقتی من کاری به کسی ندارم و فقط از روی احترام به یکی که از من بزرگتر مجبورم بر خلاف میل باطنیم سلام کنم و تمام 4، 5 ساعت یه بازدید اعصاب خرد کن و مزخرف کنارم باشه
اینکه بدونی رشته تحصیلیم چیه، از کی کارم رو شروع کردم، سابقه کار تو این زمینه رو داشتم یا نه، تو چه حوزهای کار میکنم، قراردادی هستم یا رسمی و ... چه دردی از بشریت تو کم میکنه؟ کدام سیاه چالههای نیمکرههای مغزت رو پر میکنه؟ چند تا از نقطههای کور ذهنت رو روشن میکنه؟
فقط کافی یه بار دیگه اینجور سوالها تکرار بشه...
این وبلاگها چارچوبهای شخصی هرفردی، دلیلی هم نداره که نوشتههاشون حتما مورد توجه و پسند دیگران قرار بگیره.
نوشتههای زرد، سفید، قرمز، سیاه، خاکستری، فیلسوفانه، کودکانه، کارتونانه و ... هر کدوم از این وبلاگها، به خود نویسندههاشون مربوط.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر