تسلیم، تسلیم.
هیچ بودنم را خوب بهم فهماندی، همراه با خجالت و اندکی شرم.
تکههای پراکندهی این پازل دارند جاهای خود را پیدا میکنند، در یک هفتهی گذشته شاید بیشتر از همیشه.
تمام مسیر را به این فکر می کردم که پروانه چه سالی بال زد، احتمالن سال 79 بوده.
ماجراهای این یک هفته، درست از روز سهشنبه گذشته تا همین امشب ساعت ۲۰:۴۵ ، بر حسب تصادف و اتفاق نبوده.
آدمها، حرفها و مسیر زندگیشان.
و آخرین جمله : تو که زندگی نکردی، شاید به خاطر اینکه سختی نکشیدی.
*ناتوانتر از آنم که به همین سادگی، ارتباط ظریف بین رویدادها این چند روز...
حالا بیشتر که فکر میکنم پیوستگی این رویدادها و آشناییها از چند سال پیش شروع شده و من حالا دارم چگونگی ارتباط آنها را با هم کشف میکنم.
سهشنبه، جمعه، دوشنبه و چهارشنبه! بعد که فکر میکنم به عقبتر میروم، ۹ سال عقبتر و دوباره همه چیز از تابستان 79 شروع شد؛ زدم به دندهی بیخیالی.
پروانهای همان موقع بال زد، شاید هم قبلتر.
عجب روزگار غریبی است، درد مشترکم.
فکر کن ما چطور با هم دوست شدیم و حالا امشب!
خودت که فهمیدی تو کف این اتفاقها رفتم.
هنوز...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر