هفتهای که شنبهاش با جلسهای دربارهی شیطانپرستی شروع شود، آخرش هم باید با جلسهی دستگیری یک باند خانوادگی سارقان مسلح به پایان برسد.
رویرو شدن با آدمهای دسته و پا بستهای که برای نجات خودشان تنها و تنها به دروغ پناه میآورند به هیچ وجه تجربهی خوبی نیست.
پدر، مادر، دو پسر متولد سالهای 63 و 68 به همراه دو داییشان در کمتر از 10 روز چند فقره سرقت مسلحانه انجام میدهند و دست آخر هم دستگیر میشوند.
بیچاره مالباختگان چه لحظههای پراسترسی داشتند وقتی اسلحه روی شیقهاشان قرار داشته، حتی تصورش هم دلم را بهم میزند.
پدر همه چیز را انکار میکرد و پسر بزرگتر قسم میخورد که برادر کوچکتر روحش هم از این دزدیها بیخبر است، یکی از داییها هم قسم میخورد که آن یکی برادرش بیگناه است.
عجب روزگاری است؛ صبح ساعت 8 وقتی به میدان علم رسیدم بسی روحم شاد شد که از ترافیک سنگین هر روزه خبری نبود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر