کاش لذت خواندن بعضی درسها رابا آوردن اسم امتحان به گند نمیکشیدن.
دست خودم نیست، امتحان همیشه برای من اضطراب آور است.
امروز صبح که داشتم نظریههای کاشت، برجستهسازی، استحکام و... را میخواندم داشتم اساسی حالش را میبردم.
عصر ساعت 6 برگه را که گذاشتن روی میز قفل کردم اساسی درست اتفاقی که سال دوم دبیرستان افتاد.
جالبه، خودکار رو نمیتونستم بگیرم دستم که حتی بنویسم ج.1 . من در نوع خودم شاهکاری هستم.
در همان اتاق آرام و ساکت شیشهای خبر، صدایش را میبرد بالا و رو به من میگوید: چرا تو هوا برای خودت حرف میزنی و برگه ها را می گذارد روی میز.
دوستندارم حریمی شکسته شود،جوابی نمیدهم حتی نگاهش هم نمیکنم.
زیر لب میگویم، بدرک.
فضا سنگین و ساکت است.
نوشتنم تماممیشود، همان موقع عکاس باشی می آید! چه خوب.
شاید بهترین اتفاقی بود که در آن لحظه میتوانست بیفتد. از ته دل خوشحال میشوم.
با هم میرویم پایین، عرفان هم آن جاست! چه خوب تر.
مینشینم همان جا و شروع میکنیم به حرف زدن، شکایت، اعتراض، غر و لند، خاطره گفتن و ...
چقدر به موقع آمدن.همان دقایق کوتاه هم خوب بود برای فکر نکردن به وجود آدمی در گوشه سمت چپ اتاق شیشهای.
بعد هم آقای برادر، می آید. خوب است و سر حال از خنده هایش پیداست.
می نشیند سر جای عرفان که حالا چند دقیقه ای است رفته
شروع میکنیم به حرف زدن از همه جا و همه چیز، حتی در مورد نظریه های ارتباط جمعی و اینکه عبدالله نوری قرار است بیاید شیراز و...
جالب این جا ست که بیشتر وقت ها نهایت حرف من و برادرم سلام است و دیگر هیچ ولی با آقای برادر میشود ساعتها حرف زد انگار نه انگار که او... و من... البته موقع کار همه چیز در چارچوب خودش است.
چقدر حیف میشود اگر...
دلیل عمده برگشتن دوبارهام او بود.
چون فردا یی که از اینجا برود نمی توان جواب چراهای وجدان زبان نفهمم را بدهم.
تمام تلاشم این است که تا آنجا که میتوانم تحمل کنم و هر جور شده احترام کت قهوهای را نگه دارم.
مهم این است که آنجا یک آقای دوست، یک آقای برادر، یک همکار ورزشی و یک برادر سیاهنمای دوست داشتنی دارد.
*************
درد مشترک نازنینم، که هوارتا هم دلم برایت تنگ شده، دیشب وقتی تو از آن حوالی میگذشتی من در کلاس حقوق مطبوعات داشتم جان میکندم و لحظه شماری میکردم برای فرار کردن از کلاسی که دوستش ندارم.
کتاب آقای دوست را دادهام، ولی دو کتاب دیگر را سه روز است دارم با خودم میبرم و میآورم چون که فرد مورد نظر در دسترس نمیباشد.
راستی یه مطلب جالب، آخرین بار وسط ماه رمضون حاج آقا را حضوری دیدم. دو روز پیش که رفته بودم جلسهای با حضور حاج آقا، در اومد و گفت: سیم دندونات کو؟! چادرت چی شد؟!!
برق سه فاز از کلهی مبارکم پرید.
یک نفر هست، که از نظر خودش احتمالن رفتارها و برخوردهایش درست است و بدون مشکل! ولی بهتراست بداند بیشتر وقتها فراموش کاریهایش از صدتا فحش ناموسی بدتر و آزار دهندهتر است.
یک نفر هست، که وقتی حرف میزند روی حرفش حساب میکنم، ولی خودش یادش میرود چه گفته.
یک نفرهست که بعضی وقتها نمی دان چطور برایش مطلبی را توضیح بدهم.
چون به هیچ وجه دوست ندارم که فکر کند دارم منتی بر سرش میگذارم، به همین دلیل بعضی حرفها را نمیزنم هر چند ممکن است ناراحت هم بشود.
یک نفر هست، که لازم نیست هیچ وقت بگوید معذرت میخواهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر