۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

روزگار نوشت

به نظرم باید دوباره بر گردم به دوران خوب وبلاگ نویسی. به‌‌ همان سال‌های ۸۶ و ۸۷. کلی دوست وبلاگی پیدا کرده بودم که منظم می‌نوشتند و کم کم‌‌ همان نوشتن‌ها رابطه‌هایمان را جدی‌تر کرد.
از ان جمع یکی حالا مادر پسرکی شده که چند ماه دیگر می‌شود سه سالش و گاهی وقتی زندگی فشار‌هایش را مضاعف می‌کند پناه می‌آورد به‌‌ همان وبلاگ قدیمی‌اش.
چند تای دیگر هم با شیرجه رفته‌اند توی کار.
از بقیه بی‌خبرم ولی کاش آن‌ها هم بودند، حداقل دورا دور از هم خبری داشتیم.
آن سال‌ها انقدر وبلاگم را دوست داشتم که اگر روزی سری بهش نمی‌زدم یا نمی‌نوشتم غمم می‌گرفت.
حالا زندگی روی شیب تند و جدی افتاده که گرفتاری‌ها و درسر‌هایش اجازه خیال‌پردازی و شیرجه زدن در غمم نوشتن را نمی‌دهد.
یک هفته شاید بیشتر است که ارتباطم با سین به شدت کم شده. مشکل؟ خود اوست، با آدم‌های جدیدی می‌گردد که ما دیگر در نظرش نمی‌آِییم. از نظر من‌‌ همان آدم‌هایی که توهم متفاوت بودن دارند و روی زمین و بین مردم جایشان تنگ شده...
همه این سال‌ها اگر کسی گلایه‌ای کرد که فلانی چقد عوض شده، گفتم نه اینطور نیست. درواقع اینطور بود الان دیگر نمودش بیشتر از قبل هم شده.
همین طوری است که آدم‌های دور و برم روز به روز کمتر می‌شوند. الان ارتباطاتم رسیده به دو دوست قدیمی دوران داشنجویی که تقریبا همزمان رفتیم سرکار. بعد انقدر آدم‌های خرحمالی بودیم و انقدر حماقت به خرج دادیم که خیلی راحت زیر پای هر سه تامون رو کشیدن.
من سال ۹۰ و آن دو تا سال ۹۲. هر کدام هم طی دوره کاری رسمن نقش آچار فرانسه را داشتیم ولی از آنجایی خر حمالی عاقبت ندارد خیلی شیک عذر هر سه تامان به نحوی خواسته شده.
هفته پیش با هم رفتیم نشستیم تویِ یه کافه مثلن دنج، حرف زدیم و خندیدیم و معلوم شد آن دو تا هر هفته می‌روند پیش مشاور...
وقتی شرایط را می‌سنجم می‌بینم من خیلی خوشانس بودم که زود جمع شدم حداقلش اینکه کارم به آرامش بخش و مشاوره‌های طولانی نکشید.
آخر این ماه وقت دکتر دارم، حدود یکسال است که تحت نظر دکترم هستم و از شدت دردهای سرم کم شده، هر چند گفته می‌گرن دردی نیست که برود به درک ولی خب می‌شود با مراقبت‌ها مختلف کنترلش کرد.
دکتر خوب هم نعمتی است که به آدم انگیزه می‌دهد برای بهتر شدن.