خب من هنوز هم از این حس عدم امنیت رنج میبرم، از حرف زدن پشت تلفن میترسم. خیلی وقتها که خودم تنها خانه هستم وقتی تلفن زنگ بزند جواب نمیدهم وقتی هم اهل بیت هستند اصلن من طرف تلفن هم میروم. با دوستانم هم تقریبا اصلن تلفنی حرف نمیزنم مگر اینکه آنها زنگ بزنند و در و دلی داشته باشند مگر نه خیلی کم پیش میآید من تلفن کنم. اینجا هم کم مینویسم، شفاف هم نمینویسم، یک جوری شده که اصلن به دل خودم هم نیست. همهاش از ترسی است که دست از سرم بر نمیدارد.
این روزها پیگیر کاری هستم که باید همین روزها به نتیجه برسد، اگر نتیجهاش مثبت باشد آخر مهرماه روزهای خوبی و شادی باید در انتظار «ما» باشد.
البته وجدانم راضی است که طی این دو سه هفته اخیر همه کارهای ادارای و غیر اداری که از دستم بر میآمده را انجام دادم.
سایتهای مربوطه را چک کردم ولی نمیدانم یک هو این ادا و اصولها و تبصرهها از کجا میپرند وسط پروسه کاری ما و گند میزنند به احوالاتمان.
در جدیدترین اتفاقهای پیش آمده مدارکی را که برای ترجمه فرستادهام تهران، گفتهاند که باید به تایید فلان جا برسد. رفتهام سایت فلان جا را چک کردهام نوشتهاند چه ما گواهی را صادر کنیم چه در هر شهر و استانی صادر شود همه یکی است ولی حالا برای ترجمه گیر دادهاند که باید اینها تایید کنند.
بهانههای الکی است که اعصاب ادم را به فاک عظما میفرستد، بعد یکی برایم پیامک میفرستد که بیحوصلگی نکن الی.
کدام بیحوصلگی رفیق؟! من که از بتن و اهن نیستم انقدر با غرور و احساساتم بازی میشود.
چهار ماه پیش خودشان برای بازگشتم به کار تماس گرفتند ولی هنوز هم خبری نیست، دلم میگیرد! چرا؟
اینکه خانواده وضعیتم را درک نکرده و نمیکند، نمیفهمند خرد شدن غرور یعنی چی؟ من از اول هم باید به این عوضیها میگفتم نه من سر کار بر نمیگردم ولی... ولی دیگر از توی خانه ماندن و بکیار خسته بودم، چکار باید میکردم؟!
این جور وقتها دلگیریم از پدرم صدها برابر میشود، اگر با خودخواهیهایش مانعام نمیشد لااقل بقیه انقدر به غرور ضربه خوردهام لگد نمیزدند، میرفتم یک گوشه دنیا بیخیال این عوضیها دنبال زندگیام.
خب، خودم هم به این نتیجه رسیدهام که نباید از کسی انتظار داشه باشم حتی خانوادهام. اگر توانستم خودم برای خودم قدمی بردارم که عالی است اگر نه حقام است که این روزگار و آدمهایش مرا مسخره خودشان بکنند.
حالا یک ماهی هست که دارم شخصا همه تلاشهای خودم را برای رسیدن به آنچه مدنظرم است انجام میدهم، گیر و گرفتاری کم نیست ولی ناامید نشدهام... دارم تلاش میکنم که به قول خانم' ل" کائنات هم با من همراه شوند.
برای روزهای آینده به دعاهای خیر و آرزوی خوب همه دوستانم احتیاج دارم.
۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه
احمقهای پرمدعا
نمیدانم چرا بعضی آدمهای معلوم الحالی که زیادی ادعا دارند، انقدر احمق و حقیر هستند.
آدمهایی که برای رهایی خود بقیه را دچار دردسر و مشکل میکنند، بعد دیگران در برابر آنها سکوت میکنند.
من؟ یکی از آن آدمهایی هستم که در برابر یک احمق پر مدعا سکوت کردم. چرا؟ دلم برای دختر و همسرش سوخت... سکوت کردم و فقط خود خوری کردم. بعد؟ به مرور روابط خانوادگیاش بهم ریخت تا سرانجام اط همسرش جدا شد. حالا؟ این موجود حقیر باز هم سر بالا آورده شروع کرده به لجن پراکنی، قضاوت درباره ادمهایی که از کشور خارج شدهاند. فک کرده خود عوضیاش که آن گندها را بالا آوردهف خودش که حالا یک مهره سوخته است قهرمانی است که با همه سختیها در کشور مانده و مثل آب خوردن بقیه را فراری و الخ میخواند.
این جور آدمهایی خودشیفته یِ پرمدعا برای هر جمع و گروهی آفتاند...
خدایا ما را از شر فتنه و فتنهگری و ماجراجوییهای آین آفتها در امان دار.
راستی پاییز هم رسید، سلام پاییز جان.
آدمهایی که برای رهایی خود بقیه را دچار دردسر و مشکل میکنند، بعد دیگران در برابر آنها سکوت میکنند.
من؟ یکی از آن آدمهایی هستم که در برابر یک احمق پر مدعا سکوت کردم. چرا؟ دلم برای دختر و همسرش سوخت... سکوت کردم و فقط خود خوری کردم. بعد؟ به مرور روابط خانوادگیاش بهم ریخت تا سرانجام اط همسرش جدا شد. حالا؟ این موجود حقیر باز هم سر بالا آورده شروع کرده به لجن پراکنی، قضاوت درباره ادمهایی که از کشور خارج شدهاند. فک کرده خود عوضیاش که آن گندها را بالا آوردهف خودش که حالا یک مهره سوخته است قهرمانی است که با همه سختیها در کشور مانده و مثل آب خوردن بقیه را فراری و الخ میخواند.
این جور آدمهایی خودشیفته یِ پرمدعا برای هر جمع و گروهی آفتاند...
خدایا ما را از شر فتنه و فتنهگری و ماجراجوییهای آین آفتها در امان دار.
راستی پاییز هم رسید، سلام پاییز جان.
۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه
آزادی:)
سرمست و خوشحال از خبرهای آزادی، تا باد چنین بادا.
به امید آزادی همه بچههای در بند، به امید شکستن حصر، به امید بازگشت عزیزامون
به امید آزادی همه بچههای در بند، به امید شکستن حصر، به امید بازگشت عزیزامون
۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه
در آستانه
شنبه- رفتهام چشم پزشکی. ارجاع داد به متخصص مغز و اعصاب. رفتم مطلب متخصص، روی برگهای نوشته بود تا اول مهر مطب تعطیل است.
یکشنبه- از صبح راه افتادم از این ور شهر به آن طرف شهر برای گرفتن یک گواهی، آخرین امضا را باید از حاج آقای حراست میگرفتم که نمازشان تا ساعت یه ربع به دو طول کشید.
دوشنبه-رفتهام پی باقی مانده کارهای یکشنبه، شانس من همین امروز دفتر جایی که باید مهر تایید را بزنند قرار بود افتتاح شود و گفتند امروز تعطیل است فردا بیایید. بعدش رفتهام دنبال تمدید دفترچه بیمه. یک مسخره بازی که نگو و نپرس... از کارگزاری فرستادهاند شعبه اصلی. چرا؟ برای هفت هزار تومن بدهی نمیدانم چه! یک بار قبص گرفتهام رفتهام بانک که۴۰ نفر جلوام بودهاند، هفت تومن را پرداختهام بعد بردهام ثبت شده. دوباره رفتهام قبض اصلی را گرفتهام رفتهام توی صف بانک. شانس آواردهام ملت اعصاب نداشتهاند و نوبتها را بیخیال شده بودند و سریع نوبتم شد.
روزهای پر رفت و آمدی دارم، به امید روزهای روشن آخر مهر.
پ. ن: حدود ساعت ۱۹ اینجا آفتاب غروب میکند و بعدش هم سریع همه جا تاریک میشود. من هم چشمم به همین تاریکی است و ساعت ۱۱ شب نشده چشم هام پر از خواب میشود. هوا هم به شدت پاییزی و دوست داشتنی است.
آقای «جیم» بدون اینکه من حتی حرفی بزنم، خودش پیگیر کارهای بازگشت من به سرکار است، دیروز هم پیغام گذاشته بود و از مراحل پیشرفت کار گفته بود.
بعد از ۱۷/۱۸ روز امروز کمی برنج خوردم، حس خاصی نداشتم. ولی از اینکه دارم چای سبز با رطب میخورم لذت میبرم.
یکشنبه- از صبح راه افتادم از این ور شهر به آن طرف شهر برای گرفتن یک گواهی، آخرین امضا را باید از حاج آقای حراست میگرفتم که نمازشان تا ساعت یه ربع به دو طول کشید.
دوشنبه-رفتهام پی باقی مانده کارهای یکشنبه، شانس من همین امروز دفتر جایی که باید مهر تایید را بزنند قرار بود افتتاح شود و گفتند امروز تعطیل است فردا بیایید. بعدش رفتهام دنبال تمدید دفترچه بیمه. یک مسخره بازی که نگو و نپرس... از کارگزاری فرستادهاند شعبه اصلی. چرا؟ برای هفت هزار تومن بدهی نمیدانم چه! یک بار قبص گرفتهام رفتهام بانک که۴۰ نفر جلوام بودهاند، هفت تومن را پرداختهام بعد بردهام ثبت شده. دوباره رفتهام قبض اصلی را گرفتهام رفتهام توی صف بانک. شانس آواردهام ملت اعصاب نداشتهاند و نوبتها را بیخیال شده بودند و سریع نوبتم شد.
روزهای پر رفت و آمدی دارم، به امید روزهای روشن آخر مهر.
پ. ن: حدود ساعت ۱۹ اینجا آفتاب غروب میکند و بعدش هم سریع همه جا تاریک میشود. من هم چشمم به همین تاریکی است و ساعت ۱۱ شب نشده چشم هام پر از خواب میشود. هوا هم به شدت پاییزی و دوست داشتنی است.
آقای «جیم» بدون اینکه من حتی حرفی بزنم، خودش پیگیر کارهای بازگشت من به سرکار است، دیروز هم پیغام گذاشته بود و از مراحل پیشرفت کار گفته بود.
بعد از ۱۷/۱۸ روز امروز کمی برنج خوردم، حس خاصی نداشتم. ولی از اینکه دارم چای سبز با رطب میخورم لذت میبرم.
۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه
مستانهها
آرشیو تابستان دو سال پیش را که نگاه میکنم، میبینم مرتبتر مینوشتم تا این روزها که کلن بیخیال نوشتن شدهام.
نه که خبری نباشد یا حتی حرفی، یه جور بیحوصلگی مزخرف که مثل بختک افتاده روی این روزها نمیگذارد بنویسم. البته فقط در زمینه نوشتن این بختک فعال بوده مگر نه این هفته چند قرار خوب و دوستانه داشتم.
بعد از مدتها پدرخواندهام به شهر ما آماده و تقریبا چند روزی با هم بودیم از گپ زدن گرفته تا ناهار و غیره.
ساعت حدود دو سه که میشود هوا انقدر دوست داشتنی و دو نفره میشود که از شدت کلافه گی هر کاری میکنم خوابم هم نمیبرد، لعنت به این پنجره که هر روز این هوای خوب را میکند ته چشم هام.
خلاصه که دیروز مسج دادم به یکی و شکایت کردم از تنهایی در این هوای لعنتی، گفت بیا برویم پیاده روی.
من؟ سه سوته آماده شدم و بعد از یک سال کتانیهای صورتی رنگم را پوشیدم و رسیدم به محل قرار. انقدر راه رفتیم و حرف زدیم که اصلن گذر زمان و فاصلهای که رفتیم و برگشتیم را متوجه نشدیم، یکی از بهترین پیاده رویهای ممکن همه این سالها بود.
نه که خبری نباشد یا حتی حرفی، یه جور بیحوصلگی مزخرف که مثل بختک افتاده روی این روزها نمیگذارد بنویسم. البته فقط در زمینه نوشتن این بختک فعال بوده مگر نه این هفته چند قرار خوب و دوستانه داشتم.
بعد از مدتها پدرخواندهام به شهر ما آماده و تقریبا چند روزی با هم بودیم از گپ زدن گرفته تا ناهار و غیره.
ساعت حدود دو سه که میشود هوا انقدر دوست داشتنی و دو نفره میشود که از شدت کلافه گی هر کاری میکنم خوابم هم نمیبرد، لعنت به این پنجره که هر روز این هوای خوب را میکند ته چشم هام.
خلاصه که دیروز مسج دادم به یکی و شکایت کردم از تنهایی در این هوای لعنتی، گفت بیا برویم پیاده روی.
من؟ سه سوته آماده شدم و بعد از یک سال کتانیهای صورتی رنگم را پوشیدم و رسیدم به محل قرار. انقدر راه رفتیم و حرف زدیم که اصلن گذر زمان و فاصلهای که رفتیم و برگشتیم را متوجه نشدیم، یکی از بهترین پیاده رویهای ممکن همه این سالها بود.
۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه
از زندگی
یک-هوا نسبت به یک ماه گذشته خیلی خنکتر شده، از ان گرمای عصبی کنند و از ان هوای دم کرده خبری نیست. شبها انقدری هم هوا خنک میشود که پتو را میکشم روی خودم و راحت میخوابم تا خود صبح.
دو- چقد این آدمهای خوش ظاهر و خوش تیپ با آن موهای نقرهای و گاها یک دست سپید که این روزها شدهاند دولتمردان یازدهم به لحاظ روحی و روانی انرژی مثبت میدهند، امید که در مسوولیتهایی هم که به عده دارند کاری به پیش ببرند.
سه-شانس اوردم که با پل استر نازنین آشنا شدم و خیلی بیشتر سانش اوردم که آشناییام با او از کتاب بخور و نمیر شروع شد. شرح حال زندگیاش تا سی سالگی و بعدتر کتابهای دیگرش. حالا دارم کتاب اختراع انزوایش را میخوانم. باز هم خاطراتش است این بار از زمان فوت پدرش.
چهار-پارسال وقت داشتم میرفتم کلاس بدمینتون، خیلی هم راضی بودم ولی بعد از عید بیخیالش شدم و البته تابستان که مطمئنم کلاس خیلی شلوغ شده و بهانهای شد که نروم. اخیرا شبها بعد از نصف شب به شدت گرسنه میشوم اغلب اوقات بلند میشوم بساط ماکارونی به راه میاندازم. روزها هم گاها زیاد میروم سر یخچال انقدر که خودم گاهی کلافه میشوم. حالا یک رژیم ۱۵ روزه را شروع کردم ببینم چقد دوام میآورم. خبری از نان و برنج نیست تا دو هفته.
پنج-اگر شد سه شنبه که بلیت سینما نیم بهاست برویم یک فیلم جدید ببنیم.
شش- انقدر قیمت مانتو و کفش و الخ تصاعدی بالا رفته که حتی وقتی فقط از جلو ویترین مغازهها رد میشوم و قیمتها را میبینم استرس میگیرم. ملت چطور دارن زندگی هاشون رو میچرخونن؟!
دو- چقد این آدمهای خوش ظاهر و خوش تیپ با آن موهای نقرهای و گاها یک دست سپید که این روزها شدهاند دولتمردان یازدهم به لحاظ روحی و روانی انرژی مثبت میدهند، امید که در مسوولیتهایی هم که به عده دارند کاری به پیش ببرند.
سه-شانس اوردم که با پل استر نازنین آشنا شدم و خیلی بیشتر سانش اوردم که آشناییام با او از کتاب بخور و نمیر شروع شد. شرح حال زندگیاش تا سی سالگی و بعدتر کتابهای دیگرش. حالا دارم کتاب اختراع انزوایش را میخوانم. باز هم خاطراتش است این بار از زمان فوت پدرش.
چهار-پارسال وقت داشتم میرفتم کلاس بدمینتون، خیلی هم راضی بودم ولی بعد از عید بیخیالش شدم و البته تابستان که مطمئنم کلاس خیلی شلوغ شده و بهانهای شد که نروم. اخیرا شبها بعد از نصف شب به شدت گرسنه میشوم اغلب اوقات بلند میشوم بساط ماکارونی به راه میاندازم. روزها هم گاها زیاد میروم سر یخچال انقدر که خودم گاهی کلافه میشوم. حالا یک رژیم ۱۵ روزه را شروع کردم ببینم چقد دوام میآورم. خبری از نان و برنج نیست تا دو هفته.
پنج-اگر شد سه شنبه که بلیت سینما نیم بهاست برویم یک فیلم جدید ببنیم.
شش- انقدر قیمت مانتو و کفش و الخ تصاعدی بالا رفته که حتی وقتی فقط از جلو ویترین مغازهها رد میشوم و قیمتها را میبینم استرس میگیرم. ملت چطور دارن زندگی هاشون رو میچرخونن؟!
اشتراک در:
پستها (Atom)