۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

مسافر غریب


رفتن به مشهد و زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) و آن غروب‌های باصفایش از دلم گذشته بود، گاهی هم از سر دلتنگی حرفی می‌زدم.
اواخر هفته پیش باز آنهایی که از همه شنوا‌تر و بینا‌ترند، همان‌هایی که آگاه‌تر از همه بر امورند! دستمم را گرفتند دوباره آن‌ها بودند که مرا به بهترین جا‌ها هدایت کردند و سفرم به مشهد اوکی شد.
تو این چن روز، چن بار سعی کردم قبل از رفتن ببینم‌اش و خداحافظی کنم، حتی گفته بود سر دردهاش شروع شده و براش داروی عطاری گرفته بودم ولی انگار...
انگار این روز‌ها حتی باید حسرت یک خداحافظی حضوری هم بر دلم بماند، لابد دلش از من گرفته.
ولی خدا می‌داند من هم دارم پا روی دلم می‌گذارم مدام، در حال جنگ و دعوا با خودم هستم، درونم پر از تردید‌ها و دودلی هاست، همه‌اش برای اینکه او به خودش بیاید و قدمی برای تغییر در زندگی‌اش بردارد.
خوبه خدا هست و آگاه‌تر به همه چیز.
شاید دلخوری و دلگیری پیش آمد ولی خدا شاهد همه آن اشک‌ها و غم‌ها بوده، خودش شاهد است که چه‌ها بر من گذشته و حتما بر او سخت‌تر گذشته ولی سپردم‌اش به خدا.
همین بودن خداست و آگاهی‌اش نسبت به آنچه در ذهن و روحم می‌گذرد است که آسان‌تر کرده تحمل این روز‌ها نحس و سگی را.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

سلام پاییز


نفس عمیق می‌کشم، خوشحال‌ام از اومدن پاییز.
گاهی امیدوار و گاهی نا‌امید.
لذت مزمزه کردن خبرهای خوب به بیش از چن دقیقه نمی‌کشه و این ناراحتی‌ها هستن که کشدار شده‌اند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

گاهی...

در حالی که همه چیز آرام پیش می‌رود یک هو لحظه‌هایی از راه می‌رسد که نفس کم می‌آوری، دنبال راه فراری، جایی دنج و آرام و اگر یافت شود آغوشی گرم و مطمئن.
اولش انقدر کلافه‌ای، انقدر عصبی و سر درگم که طول می‌کشد بفهمی قرار است چکار کنی.
بعد کم کم خودت به دنبال راهی می‌گردی برای آرامش، برای تمرکز.
آن وقت دوباره گذشته‌ها جلو‌ات رژه می‌روند، کارهایی که کردی و...
فقط دلت می‌گیرد، همین...
گاهی غریبانه دلت می گیرد و...پناه می بری به آغوش بی منت سکوت.

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

سیلی زمانه


کلن نوسانات این روز‌ها زیاد است یک هو از اوج آرامش می‌رسی به دنیایی پر از استرس و نگرانی و بالعکس.
این روز‌ها هی مدام دراز می‌کشم روی تخت و فکر می‌کنم، اینکه تصمیم درست چیه؟
فک نمی‌کردم اینجور بشه ولی شد! شاید بهترین اتفاق همین بوده و هست.
اینکه در اوج ناراحتی و عصبانیت حرف‌هایی مطرح بشه که هر کدومش تلنگری باشه واسه باز شدن چشم‌ها، واسه فاصله گرفتن از احساسات و این باز شدن چشم‌ها لطفی بود که خدا در حق‌ام کرد.
گاهی شرایطی پیش می‌آد که عقل حکم می‌کنه از یه نفر دور باشی ولی احساست نمی‌ذاره، دستت رو می‌گیره و می‌برتت جلو و مدام بهت می‌گه کار درستی می‌کنی.
شاید تو اون شرایط به تنها چیزی که فک می‌کنی کمک کردن به یه انسان، به یکی که می‌دونی یاید از جا بلند شه ولی لازمه دستش رو بگیرن! ولی همه دور شدن.
من از تجربه‌های این سه ماه و چن روز به هیچ وجه پشیمون نیستم، عذاب وجدانی ندارم و به عنوان یک دوست مطمئنم کار درستی کردم شاید گاهی شتاب زده و تا حدودی هیجان زده ولی خوشحالم که بودم و دور نشدم.
این روز‌ها بعد از یک دعوا شاید هم جر و بحث اساسی، فرصتی پیش اومد برای فکر کردن برای مرور چن ده باره حرف‌های رد و بدل شده و نتیجه اینکه نمی‌شود همین جور رهابش کرد باید باز هم فرصت داد ولی این بار با چارچوب‌هایی که من تعیین می‌کنم.
این بار او باید واقعیت‌های دنیایی که در آن زندگی می‌کند را ببیند، باید از توهماتی که مدام در آن‌ها غوطه ور است، از آن رویا بافی‌ها و هذیان گویی‌ها فاصله بگیرد، باید بداند که زندگی گاهی سیلی‌های محکمی به صورت هر کدام از ما می‌نوازد، رد این سیلی‌ها می‌رود ولی لازم است هر از گاهی دردش را دوباره مزمزه کنیم تا فراموشمان نشود که زندگی بازی نیست و نمی‌شود همه چیز را ساده گرفت.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

رفقا



یه نفس عمیق.
بعد از دو هفته بالاخره دارم رو سیستم خودم تایپ می‌کنم، مثه یه دوست قدیمی که دوریش گاهی زیاد آزاردهنده می‌شه.
عصر با رفقا بیرون بودیم، گر چه سه تایی شاد و شنگول نبودیم ولی خب خوبیش به اینه که دردها و روابطی داریم که می‌تونیم حال و احوالات درب و داغون این روزهای همو بهتر درک کنیم.
این شانس رو دارم که دوستای نادیده‌ای هم دارم که خیلی راحت می‌تونم باهاشون درد و دل کنم و برای هم از رابطه های احساسی، تردیدها، نگرانی ها و شکست هامون بگیم، بدون ترس از این که درباره مون چطور قضاوت می شه.
به روابط احساسی اگر بیش از حد اجازه پر و بال بدی رسما آدم رو با خاک یکسان می‌کنه.
از فردا با جدیت بیشتری کارم رو دنبال می‌کنم این بهترین کاری که می‌تونم بکنم.
خوشحالم از اینکه دوستای کمی دارم، ادعایی ندارن؛ میلیاردر نیستن ولی میلیارد‌ها میلیارد ارزش دوست داشتن رو دارن.

روزهای سگی اندر سگی

خیلی خوبه که تو شرایط سخت می‌تونم رو چن تا دوست حساب کنم، اینکه باهاشون راحت و بی‌پرده صحبت کنم.
اینکه سرزنش‌ام نمی‌کنند چون خودشون هم تجربیات کم و بیش مشابهی دارند.
واقعا انتظار این همه خودخواهی رو نداشتم، آدم انقد بی‌منطق.
بعضی آدم‌ها با خودخواهی هاشون لذت خوب در کنار هم بودن رو خراب می‌کنن، آخه چرا؟
نمی‌فهمم چرا این همه عجله؟

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

وبلاگ نویسی

دارم به مطالب وبلاگم نگاه می‌کنم.
یهویی ته دلم ذوق کردم، مثه لذت آب شدن ژله روی زبونم.
سیستمم درست بشه باید شرووع کنم به نوشتن روزانه، اینجوری حالم هم بهتر می‌شه.
باید اتاقم رو مرتب کنم اساسی، میز رو هم سفارش بدم.
دلم امیدواره به روزهای خوب، هر چند سخت بهشون برسم.

بی‌خیال ولی تا کی؟

همیشه هوای روزای آخر شهریور رو دوست داشتم، بوی پاییز به مشام می‌رسه و صدای خش خش برگ‌ها.
روزهای سختیه و گاهی به شدت اعصاب خرد کن.
دلم تنک شده برای نوشتن منظم وبلاگ و اینکه دوستام دوباره بیان بهم سر بزنن.
تو این چن سال خیلی چیزا عوض شده و طی این چن ماه بیشتر از همیشه.
گاهی درست زمانی که باید عاقلانه‌ترین تصمیم رو گرفت، بی‌منطق‌تر از همیشه می‌شی و احساسات کار دست آدم می‌ده! این یعنی فاجعه.
روزهای آرومی پیش رو ندارم ولی باید محکم و قاطع باشم.
این روز‌ها باز کار داره اذیتم می‌کنه، نمی‌دونم چرا هر چی سعی می‌کنم کنار بیام با شرایط نمی‌شه.
دلم پر از دست برخی همکارای مظلوم نما، کسایی که مخصوصا تو این دو سال اخیز جز دورغ و تظاهر چیزی ازشون نشنیدم و ندیدم!
گاهی به خودم می‌گم بی‌خیال ولی تا کی؟!

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

این روزهای زندگی من


روزهایی پر اضطراب، پر از تردید و دو دلی رو دارم می‌گذرونم.
نمی‌شه همه حرف‌ها رو به یکی زد و نمی‌شه هیچ حرفی هم نزد، تحمل این حجم از حرف و درد و دل برای خودم به تنهایی سخته.
نمی‌دونم چیکار کنم خدا؟
انقد مستاصل و درمانده ا م که هر از گاهی زنگ می‌زنم به دوستی و آشنایی یه بخشی از حرف‌ها رو می‌زنم، ولی باز اون اصل کاری سر جاش مونده.
خدا تو که ازش خبر داری، تو بگو چیکار کنم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

پایان سرد انتظار


مدت ها از اینجا دور بودم و کلی اتفاق‌های جدید و تجربه‌های نو در این مدت داشتم.
یه زمانی وبلاگم صمیمی‌ترین دوستم بود و هر چی پیش می‌اومد رو بهش می‌گفتم ولی حالا انگار کمتر حوصله گفتن و نوشتن دارم بیشتر یه جایی توی دلم دارم همه چیز رو انبار می‌کنم.
نتایج ارشد رو هم زدن و در عین امیدواری، قبول نشدم.
شاید بیش از حد امیدوار بوذم، بیش از اون چه که باید تلاش می‌کردم این امید بود که من رو به پیش برد، مگر نه خودمم می‌دونم که وقتی برای خوندن نذاشتم حتی ماه آخر که فکر می‌کردم می‌تونم یه نگاهی به کتابا بندازم کلن درگیر مراسم کنگره شدم و...
دوستای کم و خیلی خوبی دارم، همین خوشحالم می‌کنه همین انگیزه بهم می‌ده که ادامه بدم.
الان که فکرش رو می‌کنم انگار بیشتر از اینکه مشتاق به قبولی باشم دوست داشتم از این شهر و از این آدم‌ها دور شم، مخصوصا از محیط کارم.
خیلی دارم اذیت می‌شم؛ با اینکه خیلی کمتر از قبل می‌بینمشون ولی حس بدی بهشون دارم! واقعا برام آزاردهنده شدن، نمی‌دونم چیکار کنم تا این حس به حداقل برسه.
به فکر خوندن دوباره هم نیستم چون دیگه تحمل استرس و انتظار کشیدن رو ندارم، تازه گاهی وقتی فکرش رو می‌کنم به اینکه از اون همه درس خوندن تو ۱۲ سال و هر سال با معدل بالا قبول شدن چی نصیبم شده از خودم نا‌امید می‌شم...

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

پریدن از سیم خاردارها


طی همه این سال‌ها یک چیزهایی بوده که در ذهن ما تبدیل به یک غول شده یا چیزی شبیه سیم خاردار.هرگز جرات نزدیک شدن به این سیم خاردار رو نداشتیم چه برسه به گذشتن ازش.
سر همین قضیه سال هاست که خودمون رو از کلی لذت خوب محروم کردیم بدون اینکه کوچک‌ترین تجربه‌ای ازشون داشته باشیم، فقط به خاطر تصویرهای تاریکی که طی همه این سال‌ها در ذهن ما حک کردند.
حالا اما یکی پس از دیگری این سیم خاردار‌ها فتح می‌شوند گر چه با ترس و اضطراب و گاهی با قدم لزران.
این اتفاق باید می‌افتد، شاید زود‌تر از این‌ها...
۱۴ تیرماه یادم باشد.
یک ماه و یک روز بعد از آن هم باید جایی ثبت شود.

روزهای مردادی

از کجای این روز‌ها بنویسم؟
همین که کمتر برنامه می‌روم، کمتر موجودات روی اعصاب را می‌بینم و از دروغگو‌ها فاصله دارم حالم بهتر است.
تحمل فضایی که این موجودات آزار دهنده هم در آن حضور دارند برایم خیلی سخت شده.
فک کن کاری به کارشان نداری ولی از سر تا پای تو را کار دارند.
فک کن حرفی به آن‌ها نمی‌زنی ولی زل می‌زنند به چشم هات و شروع می‌کنن به دروغ گفتن، مگر مجبورید؟
با آن قیافه مظلوم و قدیس نما، شریک دزد و رفیق قافله‌اند.
می‌گذرد این روز‌ها هم...
آرامش بودن کنار یک نفر به همه این تلخی‌های و بی‌صفتی‌های روزگار می‌ارزد.
خدایا تو باش ، دستت را از پشتمان بر ندار همین ما را بس..

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

چشم انتظار


این روز‌ها مدام با خودم درگیرم، مدام همه چیز را از اول مرور می‌کنم و باز بی‌نتیجه به گوشه‌ای از اتاق م پناه می‌برم.
هر چقدر او عجله یانمی دانم اصرار بیش از حد دارد، من هی دارم دست و پا می‌زنم برای پیدا کردن راه فراری شاید...
هر چقدر من مانع می‌تراشم و هر چقدر نع می‌آورم او دارد رویا‌هایش را...
مانده‌ام که به کی و کجا پناه ببرم؟
دلم نمی‌خواد زندگی یه نفر با حضور من پر از مانع و محدودیت بشه، پر از نخواستن‌ها، پر از "من اینجوری دوست ندارم‌ها" و اون همه‌اش به خاطر از دست ندادن من کوتاه بیاد.
نمی‌دونم چیکار کنم، فقط هر چی زمان می‌گذره احساس می‌کنم بیشتر دارم در حق‌اش ظلم می‌کنم.
خدای چاره ساز! کمک کن، چشم انتظارم ها...

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

منٍ عاصی

دبروز نیمه شعبان بود، شاید فرصتی برای جبران.
از دیروز هی با خودم گفته‌ام باید جبران کنم همه این اشتباهات این مدت را.
مقصر هم من و این دل هستیم، زیادی جولان داد این حس.
نباید انقدر زود وا می‌دادم، شاید هم نیازی بود که باید همه این سال‌ها فرصتی پیدا می‌کرد برای نفس کشیدن ولی اجازه نداده بودم؛ یا مجالش نبود.
کجا رفت آن الی منطقی که می‌گفتند تکه سنگی، که می‌گفتن تو مگر دوست داشتن هم بلدی؟!
من تمام این روز‌ها و شب‌ها گند زده‌ام یکی را وابسته کردم و حالا درد می‌کشم.
از دیروز خواستم و تلاش کردم که دوباره از اول شروع کنم، شاید هم جبران.
از خدا خواسته‌ام که از چشم ش اساسی بیفتم، نباید مانع زندگی عادی یکی دیگر شوم.
یکی که زندگی را خیلی بیش از من دوس دارد، یکی که برای خنده بچه‌ها ذوق مرگ می‌شود.
یکی که می‌خواهد «زندگی» کند، نه مثل من.
تازه مامان هم بهم گفته دختر تو روانی هستی.
خب کلن حالم خوب نیست، جدی به این فک می‌کنم که اگر قبول نشدم برم یه سویئت بگیرم و تنها زندگی کنم با خودم.
دیگر وقتی یکی آمد یا خانواده خواست جایی برود مجبور نیستیم بساط این بحث‌های خاله زنکی و تکراری را راه بیندازیم.
آقا خانم من از شما خوشم نمی‌آید، نه اصلن من با دیدن آدم‌ها مشکل دارم.
دلم می‌خواهد وقتی خانه هستم توی اتاق خودم باشم، روی تخت یا جلوی سیستم. دلم شما را دوست ندارد.
ولی وقت‌هایی که با دوستام هستم‌‌‌ همان دو سه نفر شونصد بار زنگ میز نن کجایی؟ دیر می‌رسم اخم و تخم می‌کنند.
حوصله ندارم، دیگه حوصله ندارم برای خواستنی‌های دلم دعوا کنم.
دلم گاهی اساسی می‌خواهد گم و گور شود، مثل همین حالا.

موجود کثیف


حالا اگر ان سال‌های ربوده شده بود هر روز می‌نوشتم نمی‌ذاشتم بین نوشته‌ها انقدر فاصله بیفته اصلن نمی‌ذاشتم بین من و صمیمی‌ترین دوستم فاصله‌ای باشه.
این روز‌ها پر از تردید و دلنگرانی‌ام.
از یه طرف کار و نتیجه ارشد و از یه طرف دیگه حرف دل.
گاهی آدم ناخودآگاه و بدون اینکه عمدی داشته باشه حرفی رو می‌زنه که بعد وقتی بهش فک می‌کنه می‌گه نکنه...
حالا من هی مدام فک می‌کتم که آدم کثیف و بی‌شعوری شدم که فاصله گرفتم از خودم، خدا که اصلن شاید خدا ازم قهره! رهام کرده تا هر غلطی بکنم.
خیلی بده این حس! حسی که مدام مثه خوره به جون آدم می‌افته و هی با خودش تکرار می‌کنه من موجود کثیفی شدم؟
حوصله کسی رو ندارم، صقحه فیس رو هم می‌بندم.
مادربزرگ مریض، ناتوان و ضعیف در بستر.

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

لحظه های لعنتی

این روز‌ها همه چیز در بیم و امید خلاصه می‌شود و انتظار.
دیشب حتما شب بدی برایش بوده، بد خیلی بد.
بد‌تر از آن ناتوانی من بود، نتوانستم همراه آن لحظه‌های لعنتی باشم! نتوانستم...

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

عصرهای دو نفره

گیر افتاده‌ام بین این احساسات و آن مغزی که مدام می‌خواهد چرتکه بیندازد.
یه‌ترین ساعت‌های این روز‌ها وقتی است که کنارش می‌نشینم بی‌هیچ استرسی و ترسی از نگاه دیگران، از اینکه حالا ذهن‌های دیگر درباره ما چه فکر می‌کنند و این حرف‌های مفتی که همیشه بوده و هست.
خودم هم نمی‌دونم چی می‌شه، اصلن قراره چی بشه! فقط می‌دونم این حالٍ بودن کنارش رو واسه بار اول تجربه می‌کنم، این دلتنگی‌ها رو واسه بار اول تجربه می‌کنم و...
به صورت عادی آدم آرامی نیستم گاهی استرس و نگرانی توی صورتم، توی حرف زدن و حرکاتم موج می‌زند اساسی! ولی وقت‌هایی که با او هستم حتی اگر خسته و نگران باشم آرام می‌گیرم به صورت ناخودآگاه! انقدر که باور نمی‌شود این خودٍ من هستم.
نمی‌دانم به حرف‌های دیروزش که با کلی اضطراب گفت، که یه آن احساس کردم دهانش دارد خشک می‌شود، کلی زمینه و مقدمه و ماخره و این‌ها را چید چطور باید فکر کنم؟
______
دو روز قبل رفته بودیم بازدید از زندان، قبلن هم رفته بودم ولی فرق می‌کرد این بازدید.
حال خوبی نداشتم وهی بد‌تر هم شد؛ گر گرفته بودم و بعد که آمدیم بیرون با بدیختی خودم را رساندم خانه و بعد روی تخت پخش شدم، حرارت از من بالا و پایین می‌رفت و... بد بود خیلی بد.
دیروز عصر هم باز همین قصه بود و داغی و گر گرفتن و
...
پنجشنبه نهم تیرماه90

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

هی دلتنگ می شوم هی


میان خستگی‌ها و دلسردی‌های‌ گاه و بی‌گاه این روزهای خاکستری، بودن کنار اوست که آرامم می‌کند.
گاه ساعت‌ها کنار هم می‌نشینیم، غالبا او گوینده و من شنونده و همه چیز آرام.
هی به آدم هشدار می‌دهند ولی آدم اگر آدم بود که...
حالا عصرهایی که کنارم نیست هی دلم تنگ می‌شود، هی.
سه شنبه هفتم تیرماه90.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

آزاد و رها

خواب بودم، عمیق.
از آن‌ها که آزاد و رهایی.
یهو پریدم و همه چیز آغاز شد.
دوباره درگیری‌های ذهنی، ترس، استرس و نگرانی، چه خواهد شد‌ها، نمی‌دانم‌ها و...
صدای اذان صبج در سکوت و انتظار می‌پیچد به الله اکبر آخر نرسیده، دوباره آزاد و‌‌ رها شده‌ام.
نیمه شب سوم تیرماه 90.

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

یه نیمکت تنها


روی نیمکتی کنار هم، ساعت‌ها بین واژه‌هایی که‌ گاه شاکی و عاصی‌اند،‌ گاه مسخره و سرخوشانه و‌ گاه به اتنها نمی‌رسند...
بی هیچ نگاهی به آینده، حال میزبان سکوت ماست.
و پک‌های‌ گاه و بی‌گاه‌اش...
دو تبر 90

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

حالِ ناگزیر


عصر چهارشنبه است، اول تیرماه داغِ داغ.
کلن این مدت انقدر اتفاق‌های مختلف و غیر قابل پیش بینی افتاده که وقتی به‌شان فکر می‌کنم خودم هم باورم نمی‌شود.
ورود یک آدم جدید به زندگی‌ام با همه تردیدهایی که می‌شود از لابه لای حرف‌هایش آن‌ها را حس کرد، مهم‌ترین اتفاق این روزهای گرم است.
به انتظار آینده ننشسته‌ایم، داریم در همین حالِ ناگزیر سیر می‌کنیم، گاهی امیدوار و گاهی مایوسانه.

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

حس ها و دردهای مشترک

حالا روزهای متوالی سر کار نمی‌روم و در خانه می‌مانم، آرامش دارد خانه ولی خب گاهی از این همه چپیدگی در خانه، الاف بودن و برنامه نداشتن حوصله‌ام سر می‌رود.
خوب یا بد در تمام مدت عمر آن موقع که مدرسه می‌رفتم مدرسه بود و درس، یک کلاس زبان و خانه.
دانشگاه رفتم، دانشگاه بود و درس و خوابگاه
رفتم سر کار،کار بود و برنامه و خانه.
کمتر پیش آمده که اهل گردش و تفریح و رفیق بازی و بیرون رفتن باشم، گاهی بعد از مدت‌ها جمع می‌شویم جای همیشگی در جلوی آبنما در همین حد.
یک زمانی هم سینما و تئاتری بود که آن هم تعطیل شد.
دیروز پس از مدت‌ها خودم را جمع جور کردم تا کارهای عقب مانده را انجام دهم آن هم با کلی انرژ
ی مثبت که رفقا روانه کردند، مگر نه وقتی فک می‌کنم به این همه قدرن‌شناسی‌ها، بی‌عدالت‌ها و ظلم و حق خوری‌های این چند مدت اخیراصلا دوست ندارم کار کنم.
روابط عمومی‌ها گیر می‌دهند که خبر ما چه شد؟! مگر نه من دیگر مثل سابق کار اهمیت و جایگاهی ندارد.
جناب من من فک می‌کند محتاجیم و منت می‌گذارد که مثلا فلان خبر را برداشتم و به جای شما کار کردم، نکن جناب مگر من گفتم.
بیشتر از اینکه من دنبال حق و الزحمه‌ام باشم تو دنبال ماندن پشت آن میزی تا با هر آشغالی شده آمار و عملکرد بالاتری را ارائه دهی، مگر نه از کی تا حالا جماعت رسمی دلش برای ما آزاد‌ها سوخته.
حالا این‌ها همه‌اش کاری بود می‌رسیم به بخش احساسی.
چه می‌دانم والله چه بگویم از این احساس که مدام هم ضربه می‌خورد.
درست وقتی انتظار دارد از یک نفر‌‌، همان موقع محکم می‌خورد به سنگ سرد! بعد توقع دارند ما احساساتمان لطیف بماند.
وقتی که دست و بالش را باز می‌گذارم که برای خودش جولان دهد کسی که باید همراهی‌اش کند نمی‌کند، خب احساس است لطیف و حساس! بهش بر می‌خورد سعی می‌کند دیگر به این راحتی‌ها خودش را ظاهر نکند.
خدا رو شکر رفقای خوبی دارم که دردهای این روز‌هایمان مشترک است، می فهمند این ناله‌ها و غرهای مداومم را.

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

روح شاد


برنامه صبح لغو شده و از خانه بیرون نرفتم.
همین جور توی فیس بوک و سایت‌ها ول گشته‌ام و وقت کشی کرده‌ام اساسی.
بعد همینجور سری زدم به اینجا، کلی روحم شاد شد دیدم یکی نظر گذاشته.
مدت‌ها بود اثر و نشانی از کسی اینجا ندیده بودم و هر بار فقط برای دل خودم می‌نوشتم.
خوشحالم دوره گرد جان سری به اینجا زده.
اصلن این روز‌ها یکجوری همه چیز دارد متفاوت می‌شود، دوست دارم این اندک تغییر‌ها را.

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

کمی زندگی


روزهای نسبتا خوبی است، دلیل عمده‌اش هم این است که سرکار نمی‌روم یعنی نمی‌روم دفتر! مگر نه برنامه‌ها را که هر وقت باشد می‌روم.
دلیل بعدی‌اش این است که دارم به زندگی فک می‌کنم به چیزهای کوچکی که به این روح و روان متلاطم آرامش می‌دهند، کارهایی که از انجام دادن یا حتی فک کردن به آن‌ها لذت می‌برم.
انرژی‌های خوب این روز‌ها را مدیون پسرکی هستم که ناغافل که اصلا نمی‌دانم چرا یهویی در یک شب غمیگن انک خدا در مسیر زندگی‌ام قرار داد.
پر از احساسات خوب و انرژی‌های خوب‌تر، انقدر خوب که می‌توانم یک ساعت با لیلا فک بزنم و آخر سر او را از یک شرایط خاص بحرانی کمی دور کنم.
کلن هر از گاهی آدم باید اجازه بدهد انسان‌های جدیدی وارد زندگیش شوند. البته این ورود غالبا از روی عقل و منطق نیست بیشتر احساسی است ولی خب من که راضی‌ام اساسی از اعتمادی که به احساساتم داشته‌ام.
آبجی هم اساسی با این شاهکاری که زد حالمان را خوب کرده، حال حانواده را.
چون حالم خوب است اصلا دلم نمی‌خواهد از رفتارهای آزار دهنده جناب من من بنویسم.
اصلا کار را گذاشته‌ام در حاشیه دیگر اهمیتی مثل سابق ندارد.
می‌خواهم کمی زندگی را مزمزه کنم این روز‌ها..

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

دوباره ها

حالا بعد از این همه مدت، دوره گردِ روزهای نه چندان دور باز برگشته.
آن روز‌ها قول داده بود که لباس جدید بر تن وبش کند ولی رفت که رفت، فک نکرد چفد غصه می‌خوریم ما.
چقد نوشتم توی ویلاگ‌هایی که یکی بعد از دیگری نابودشان کردم، از نبودن دوستانم از دلتنگی برای نوشته‌هاشان و خاک خوردن خانه‌های مجازی.
حالا دوره گرد برگشته؛ خوشحالم خیلی خوشحال.
گرچه دیگر سال‌های ربوده شده عزیزم را ندارم ولی دوستان ان سال‌های نه چندان دور دوباره دارند دور هم جمع می‌شوند، چه اتفاقی بهتر از این در روزهای که دپسردگی دارد خودش را تحمیل می‌کند.
ــــــــــــــــــــــ
از فرط خوشحالی گفتم بنویسم حتی در حد همین چند خط.ای دی اس ال از صبح قطع شده و همین ها را هم با دل خون با دایل اپ فرستادم.
به عشق بازگشت یک رِفیق.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

حکمت ها

از دیشب همین طور عطسه کردم تا ظهر امروز؛ حالا اساسی پنچرم.
پسرک انقدر با احساس است که من در مقابلش کم می‌آورم، آن هم در این روز‌ها که آدم‌های دور و برم همگی درب و داغون هستند.
توقع دارد در برابر همه جملاتش جملاتی هم وزن احساسات او جواب دهم ولی من...
واقعا قصدی برای آزارش ندارم ولی این روز‌هایم خیلی تیره است و گا‌ها دردناک.
چند شب پیش با دهان سرویس شده آمده‌ام خانه می‌بینم جناب من من گند زده به ت‌تر خبر، مانده بودک چه بگویم تنها اتفاقی که افتاد این یود که تا فردا ظهر از سردرد افتاده بودم توب رختخواب!
بعد حالا یکی هم پیدا شده مدام به من دلداری می‌دهد و انرژی مثبت نثار می‌کند، باید همه را روانه اطرافیان درب و داغونی کنم که همه در یک مخمصه گرفتار شدیم.
اینکه چنین آدمی درست توی چنین شرایطی جلو راه من سبز شده که بی دلیل نبوده، ولی من شایسته اینهمه محبت‌های او نیستم گر چه انقدر دوستش دارم که گفتن ندارد.
ناراحتی‌ام از این است که رفتارهای سرد من گاهی دل مهربانش را بیازارد که می‌دانم این اتفاق می‌افتد ولی خدایا تو خودت شرایط رو که می‌دونی، از دلش در بیاره با مرام.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

حال خوب این روزها


چند روزی است سر کار نمی‌روم یعنی بعد از یک هفته شاید هم بیشتر فقط دیروز چن دقیقه‌ای رفتم و سریع برگشتم.
حالم خیلی بهتر شده، اصلن انگار یه مدتی کور بودم دوباره چشمام رو باز کردم، بس که این مدت غرق کار بودم و اجازه داده بودم کار همه زندگیم رو یه نفس ببلعه.
بعضی آدم‌ها برام خیلی عزیز و محترم ان، یعنی زمانی بوده که مردانه پشتم ایستادند و تونستم بهشون تکیه کنم.
خب وقتی حالا ازم بخوان که کاری بکنم یا نکنم معلومه که با دل و جون قبول می کنم، حتی اگه نظر خودم چیزه دیگه‌ای باشه.
ر‌ها کردن کار چیزی بود که بهش فک کرده بودم و تصمیم گرفته بودم در موردش ولی باز ته ته دلم رضا نمی‌داد به این کار.
من که نمی‌تونم ته ته دلمو گول بزنم.
تقریبا دوستای نزدیک هم استقبال کردن از ادامه ندادن کار، ولی خب!
انقدر قصه این کار و ادامه دادن یا ندادنش به مسایل مختلف ربط داره که حوصله ندارم توضیحی بدم.
فعلن اینکه به جناب من من گفتم راحت ترم که خبر رو از خونه ارسال کنم و فقط گاهی بیام دفتر ولی از اون طرف این روابط عمومی‌ها ما رو کچل کردن بس که ذره بین می‌ذارن دنبال خبرشون هستن.
از یه طرف دیگه هم همه امیدم به لطف و کرم خداست واسه قبولی ارشد.
کاش دوستان در حق‌ام دعا کنن।
همه این‌ها به کنار، عصری داشتیم با رفیق جان بحث می‌کردیم درباره آدم‌ها یعنی یهویی‌‌ همان آخرین لحظات که قرار بود خدافظی کنیم بحث شروع شد.
اینکه یک آدم‌هایی در زمان‌هایی خاص در مسیر زندگی ما دو تا قرار گرفته‌اند، مسیرمان را تغییر دادند یا جهت دادند و بعد از مدتی همه آن ارتباطات از بین رفته با محدود شده ولی در مقطعی در زندگی ما اثر گذار بودند.
و اینکه مدام فکر می‌کنم به اینکه قرار گرفتن آدم‌ها در مسیر زندگی‌ام آن هم در لحظاتی خاص حتما حکمتی دارد.
اینکه حالا یک نفر که شاید خیلی وقت بود منترظش بودم یهویی وارد حریم خصوصی احساساتم شده! مدام نگران است، حساس و مهربان.
و خدا گاهی چقدر آغوشش گرم می‌شود و دستانش نزدیک دستان سردم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

با مرام ها


جدی‌تر از هر زمان دیگری به جدا شدن از فضای کثیف رسانه فکر می‌کنم و تصمیمم را مبنی بر‌‌ رها کردن کار گرفته‌ام.
شاید زمانی دلم می‌سوخت ولی طی این مدت و با رفتارهایی که با من شده، با آدم‌هایی که مجبورم در این فضا تحمل کنم و خیلی موضوعات دیگر در خودم توان ادامه دادن را نمی‌بینم.
شدت اعصاب خردی‌ها گاهی بقدری زیاد می‌شود که‌‌ همان موقع تبخال می‌زنم، اصلن وقتی فکرش را می‌کنم دلم می‌خواهد از بی‌شعوری برخی‌ها زار بزنم.
به خودم می‌گویم برای چی تحمل کردم این همه رفتارهای ظالمانه را، این همه بی‌عدالتی و...
نه دیگر تحمل اشان را ندارم.
گاهی مبارزه لازم است ولی من دارم با زندگی با اندک شادی‌هایی هم که می‌توانستم داشته باشم مبارزه می‌کنم.
چن روزی که سرکار نرفتم همه چیز آرام بود جز زمانی که شماره تلفن دفتر یا جناب من من روی گوشی‌ام می‌افتاد.
حالم یکهویی بهم می‌خورد اصلا دلم نمی‌خواهد باهاش حرف بزنم چه برسد که بخواهم توضیحی بدم.
امسال بعد از چن سال تمام عزمم را جزم کردم و رفتم کنکور ارشد دادم.
یعنی واقعیتش این است که درس نخواندم حتی به خودم گفته بود حداقل این یک ماه آخر درس می‌خوانم و دقیقا همین یک ماه آخر شد برنامه‌های کنگره.
پشیمان نیستم از بودن در کنگره و کار کردن در آنجا به خاطر کسانی که به حضورشان و به حی و حاضر بودنشان اعتقاد دارم.
بعد دیدم دیگر ادامه کار برای سخت است و تنها راه فرار این است که برگردم به فضای دانشگاه که دلم برایش لک زده.
روی مخم هم کار کردند و تصمیم گرفتم اساسی از خدا بخواهم در حق‌ام پارتی بازی کند.
رفتم و آنچیزی که بلد بودم را روی کاغذ علامت زدم هر چند منگل بازی هم در آوردم در پاسخ به برخی سووال‌ها ولی چه کنم که انقدر پر رو شده‌ام که اویزون خدا می‌شوم تا خودش نجاتم دهد.
خلاصه اینکه از طرف دیگر به یک کار گروهی فکر می‌کنیم ولی به نتیجه‌ای نرسیدیم.
خدا خودش چاره ساز است هستند عده‌ای دیگر که باید به آن‌ها هم سفارش کنم بس که با مرامند آن‌ها.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

دل نوشته

گفتم یک ماه می‌روم برای دلم کار می‌کنم، برای دلی که گاهی به وسعت تمام این عالم می‌گیرد و گاهی، فقط گاهی زیاد از حد گنده می‌شود؟!!
رفته بودم برای دلم کار کنم، جایی که بر اساس هیچ منطقی در جغرافیای اعتقادات و باور‌هایم محلی از اعراب نداشت.
ولی من رفته بودم برای دلم کار کنم، برای بخشی از دلم که آن روز‌ها عجیب زخمی بود و دردمند.
منِ عاصی، منِ سرگردان، من مدام در حال اعتراض یک ماه جایی بودم که از‌‌‌ همان روز اول پشیمان شدم، از بودن در آن فضا.
ولی در تمام این روز‌ها نیرویی مرا نگه می‌داشت، برای بودن، برای کار کردن و برای تحمل کردن.
اوایل شاید فقط خودشان بودند ولی بعد‌تر وقتی دخترک را می‌دیدیم، وقتی سید را هروله کنان میان راهرو و اتاق‌ها و تو را سر به زیر، گاهی دوربین به دست و‌گاه پشت سیستم دیگر بهانه‌ای برای رفتن نداشتم.
چند باری داشتم بی‌خیال می‌شدم ولی نشد، این اواخر هم بیشتر نشد که نباشم.
سختی زیاد بود، دری که مدام بهم می‌خورد، نگاه‌های کج و معوجی که نثارم می‌شد، آرامشی که نبود، فطعی مدام برق و نت و...
ولی یک روز آمد یک روز خوب، خیلی خوب در میان انبوهی از خستگی‌ها، نا‌امیدی‌ها شاید و در میان همه آن بی‌توجهی‌ها و دیده نشدن‌ها.
سایت باز شد، فونت‌ها مرتب بود، عکس‌ها چه خوب جا گرفته بود در کنار خبر‌ها! در حجم کوچک ان اتاق جا نمی‌گرفتم از خوشحالی، از شادی، اینکه کار‌هایمان نتیجه داده برای دل‌های خودمان حداقل.
من‌‌ همان الی همیشه حساس ِغرغرو! که همیشه منتظر بود دیگران روی کارش نظر بدهند، که مدام درباره کار صحبت کند، که ایده‌هایش را بدهد و نظر دیگران را هم بداند، هی بگویید خوب است بد است باید در موردش حرف زد و بحث کرد یکهو خودم را وسط جماعتی دیدم که دنیایشان متفاوت از دنیای من بود، معنای استرس‌ها، معنای زود باشید، معنای وقت نداریم، معنای نظارت معنای نظرتو بگو غریب بود غریب.
اوایل سخت بود سخت‌تر هم شد، چارچوب کار مشخص نبود هی آزمون و خطا بود و کسی نبود که بگوید دقیقا چه می‌خواهند و ما چه کنیم.
هی باید بخشی از استرس را نشان می‌دادی شاید تکانی بخوردند و بخش دیگری را هم پنهان می‌کردی.
همیشه انتظار داشتم کسی بیاید نظری بدهد، بگوید کاش این طور می‌کردی! اینطوری بهتر است بپرسد چرا؟ بگوید چیکار کردی و...
انقدر حاشیه و کارهای فرعی بود انقدر قطعی نت و برق بود که گاهی یک چایی هم سهم صبح تا شبمان نمی‌شد
ولی یک چیزی بود که همه این روز‌ها نگه‌ام داشت.
بچه‌ها، گاهی نگاه‌شان می‌کردم از خودم بدم می‌آمد از همه غر‌ها و نق‌هایی که می‌زدم.
دخترک را می‌دیدم بدون اینک دیگر بگوید بیا کمک‌ام نشسته کارهای رصدی را انجام داده، سید مدام در حال رفت و آمد است، مدام در کلنجار با این در برای بسته و باز بودن!
و تو که باید گروه شنگولی را جمع و جور کنی که اگر آن‌ها را به حال خود می‌گذاشتی حتی یادشان می‌رفت برگردند دفتر.
باید خودت دوربین را بر دست می‌گرفتی، مبادا شب فیلم‌ها را ببینیم در حالی که صدایی از اعماق چاه می‌آید یا دوباره تصویری از قالی و داربست در قاب دوربین جا گرفته و به نگاه‌های خسته ما دهن کجی می‌کند.
اوایل از دستت ناراحت بودم، یک بار هم به آقای بزرگ‌تر گفتم که کار جدی است! داریم زمان را از دست می‌دهیم بگویید بچه‌ها خودشان را جمع کنند و فردا بود که عکس‌ها بهتر شده بودند با کیفیت‌تر و من لبخند می‌زدم که می‌شود امیدوار بود.
شب نشسته بودیم پای عکس‌ها؛ معلوم بود وقت گذاشتی، همه تلاشت را کرده‌ای. زاویه عکس‌ها و کیفیتشان بهتر شده بود.
هر روز که می‌گذشت -حداقل از نظر من- اینطور بود که ما حالا برای خوشحالی دل همدیگر هم که شده داریم به اندک داشته‌هایمان فکر می‌کنیم نه به انبوهی از نداشته‌ها.
همین من که شب‌ها ساعت ۹ خواب بودم، حالا چند هفته‌ای بود که از صبح تا ۱۱ تا ۱۲ شب سر کار بودم، خستگی زمانی سراغم می‌ آمد که‌گاه و بی‌گاه از دفترمان جفت پا می‌آمدند روی اعصابم، مدام با تماس‌های غیر ضروری و خواسته‌های مسخره حواسم را پرت می‌کردند.
خستگی زمانی بود که یک نفر با خساه نباشیدهای الکی‌اش با‌‌‌ همان زبان ریختن‌های همیشگی‌اش، می‌آمد و شروع می‌کرد به حرف زدن! زل می‌زد توی چشم‌هایم و دوباره دروغ و دوباره تظاهر.
یادم می‌‌آید آن شب‌هایی که خسته از کار بودیم، یکی چایی دم می‌کرد دور هم می‌خوردیم و من دوباره زنده می‌شدم و دلم می‌خواست دوباره بمانم و بمانیم، بمانم در کنار هم و با هم کار کنیم.
بدم می‌آمد؛ متنفر بودم از بستن مداوم در، از این تظاهر، از این قدیس بازی‌های مضحک از اینکه خیلی از ما هیچ وقت آن چیزی نیستیم که نشان می‌دهیم ولی نباید این صورتک؛ این نقاب تظاهر بیفتد مبادا که...
شب بود از آن شب‌ها که دلم نمی‌دانم چقدر گرفته بود، عکس‌ها داشت جلو و عقب می‌شد ولی من در آنی از گذشته گرفتار بودم.
انگار داشتم در آن سکوت بی‌انتهای شب و در آرامشی که موج می‌زد صدای خنده بچه‌ها را می‌شنیدم؛ صدای شعار‌ها؛ رنگ سبز دست بند‌ها را می‌دیدم و بغضی که به سنگینی همه آن روز‌ها خودش را به گلوبم دوخته بود.
توان حرف زدن نداشتم حتی توانی برای تغییر نگاهم، شروع کردم به حرف زدن! غم صابر هنوز بود هنوز این غم تازه بود، داغ و تازه!!!
حرف زدم بی‌آنکه لحظه‌ای دچار تردید شوم از به زبان آوردن ان حرف‌ها، آن درد‌ها و رسوا شدن.
آن بغض و قطرات اشک و آن شب گذشت و...
بعد‌تر روزی بود که گفتی قرار است دست پخت آبجی‌ات را بخوری، گفتم خوش به حال آبجی‌ات که برادر کوچک‌تر دارد.
داشتم می‌رفتم سمت در که گفتی شما هم برادر کوچکتری داری ولی قدرش را نمی‌دانی!!!!
شاید آن روز‌ها! آن حرف‌ها، آن نگاه‌ها، آن نگرانی‌ها معنای خاصی نداشت ولی حالا مرور که می‌کنی دست را که می‌گذاری پشت سرت و سعی می‌کنی سبکبال روی تخت بیفتی و خودت را غرق گذشته کنی و به همه آن‌ها فکر، می‌شوند سرآغاز یک قصه...
چیز، فس فس، هر وله این‌ها یادگاری‌اند یادگار روزهایی که دارند خاطره می‌شوند.
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، خودم را می‌بینم که چند روز مانده به عید، سرم را تکیه دادم به پنجره تاکسی چشمم به تصویر شهدا افتاده و چیزی از دلم گذشت...
۲۰ اردیبهشت شده، من از میان همه آن هیاهو‌ها، من از میان آن همه آشوب رسیده‌ام به اینجا تنها و آرام در قلمرو حکومتی خودم و به این فکر می‌کنم من یک ماه برای دلم زندگی کردم برای دلم نفس کشیدم برای دلم هر آنچه از دستم بر می‌آمد انجام دادم گر چه همیشه هستند کسانی که این دل را نمی‌بینند لگدش می‌زنند ولی بود کسی که این دل به خاک افتاده را کمی نوازش کرد دوباره امید را روانه‌اش کرد، دوباره دوباره...
گاهی خدا می‌آمد کنارم می‌ایستاد دور از چشم همه، نگاهی می‌کرد به من این موجود ضعیف و درمانده چشمکی می‌زد که یعنی وقت نشستن نیست بجنب! و من انگار منتظر همین چشمک بودم.
گاهی خدا می‌آمد دست‌هایش را می‌گذاشت پشتم اجازه می‌دادم به او تکیه کنم که کمرم خم نشود که دوباره قدم‌ها را بردارم.
گاهی خدا آغوشش را باز می‌کرد و من چه مشتاق بودم برای آرام گرفتن در آن اغوش گرم.
گاهی خدا صدایم می‌زد ولی من دور بودم دور خیلی دور. نمی‌شنیدم کر بودم و کور.
ولی باز این بنده ضعیف و ناتوان قدم به قدم بر می‌گشت به سمت صدا تا این بار با تمام وجود طنین صدای محبوبش را بشوند، او که هبچ وقت تن‌هایش نمی‌گذارد.
من حالا دلم تنگ شده برای همه نداشته‌های آن روز‌ها، برای دیدن نگاه خسته بچه‌ها، برای اینکه دوباره بشینیم کنار هم تو از عکس‌هایی که گرفتی بگویی و من بگویم درموردش فکر می‌کنبم. تو بگویی برای این عکس خیلی وقت گذاشتی و من بگویم تو یک گزارش مگر چند تا عکس از یک نفر کار می‌شود.
تو اسم ساندویچ هایلار را بیاوری من یادم بیفتد چه کابوسی بود خوردنش
دوربین‌ها را خاموش کنیم، کنار هم بنشبیم و این بار اجازه دهیم دل‌هامان در سکوت بهم فکر کنند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

خر فرضی

الان که دارم می‌نویسم ساعت ۱۱: ۳۰ دقیقه جمعه ۲۶ فروردین ماه ۹۰ است، شایدکمی خسته باشم ولی در کل هنوز هم کمی انرژی دارم। خواستم از کجا شروع کنم؟
آهان از اینجا که وجدانم درد ندارد که حالم فقط گاهی از دست این کبک‌هایی که سرشان را کرده‌اند زیر برف خورد می‌شود. که طرف ما را هالو گیر اورده فک کرده دختر ۱۴ ساله‌ای هستیم که هیچ چیزی حالیمان نمی‌شود.
بذار توی کف همین توهم بماند، من دلم به چیزهای دیگری خوش است.
یادش بخیر اردیبهشت ۸۸ بود ما پر از شور و انرژی و نشاط برای کار، فضا پر بود از انرژی‌های مثبت و تلاش.
انقدر خلاقیت و عشق توی فضا موج می‌زد که ادم می‌ماند چطوری نفس بکشد و همه این حس‌های خوب را یک جا فرو دهد.
چقدر ما با همه نداشته هامون پر از ابتکار و ایده بودیم، چقدر روزانه مسج رد و بدل می‌شد چقدر سایت و وبلاگ راه می‌افتاد.
حالا در آستانه اردیبهشت ۹۰ می‌بینم که برای یک طر بزرگ و برنامه ای عظیم حتی یک سایت در ست و درمان ندارند، با ان همه ادعا.
هزینه کرده‌اند برای هیچ، برای لابد خالی نماندن عریضه. فک کن حتی آدرس سایت جدید هم که پر از مشکل است، خودش کلی اشکال دارد بعد هم طرف با اعتماد به نفس می‌گوید من این ادرس را انتخاب کردم.
از نوع کار‌ها معلوم است که دلسوزی در ان نیست، که به حکم وظیفه باید سر و ته کاری را بالا بیارد و بس. بعد امروز صدایش را بالا می‌برد برای اینکه چرا مثلا روی فلان پاکت؛ نامه نبوده!
یعنی هر روز نصف انرژی ما باید صرف این کاغذ بازی‌هایی بشود که ربطی به ما ندارد. بعد هر روز بیایند از نیروهای جدید بگویند که هنوز خبری ازشان نیست.
بعد از جدا کردن اتاق‌ها به دلایل شرعی بگوند حال آنکه همه این‌ها ظاهر سازی بیش نیست. خلاصه هر روز بیشتر از قبل به خودمان ایمان می‌آورم که چقدر خالصانه و بیآلایش وارد مسیری شدیم که در ادامه رنج‌ها داشت و اشک ها و هنوز هم این رنج‌ها و سختی‌ها ادامه دارد । توی کاری که قبول کردم سعی کردم اصلا از زاویه سیاسی به ان توجه نکنم، که فقط حرف قلبم باشد و بس. ولی حالا مدام می‌بینم که این منم که این طور فک می‌کنم ولی بعضی از آن‌ها همه‌اش توی خط سیاست بازی و این حرف‌ها هستند.
اصلن اساس زندگی اشان به همین است، که سیاست نان شبشان است। من هنوز دارم با دلم قدم می‌زنم همراه عطر بهار نارنج ها.
من روی نگاه ادم‌ها حساس‌ام. یعنی چشم‌های خیلی صادق ترند تا دهان‌ها و دست‌ها. با دخترک که حرف می‌زنم او هم تقریبا حس مرا دارد به نگاه‌های مریض یک نفر.
اینکه فک می‌کند ما حرکات و رفتار‌هایش را نمی‌فهمیم خلاصه که ما را خر فرض کرده است، بدرک!

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

با قلبم عمیق نفس می کشم

الان که دارم می‌نویسم اشک‌هایم سرارزیر است، بس که خدا این روز‌ها محکم مرا در آغوشش گرفته.
همه را مدیون شمایی هستم که ندیدمتان، شماهیای که نمی‌شناسمتان! همین شماهایی که اجازه دادید با دل و جان به سمتتان بیایم.
شاید قبل از عید بود که تازه تصاویر شهدا رو یه در و دیوار شهر نصب کرده بودند.
از دلم حسی گذشت، گذشت که کاش می‌شد کاری کرد.
حالا یک هفته است من به واسطه یک نفر که شاید دل خوشی ازش ندارم جایی هستم که شاید مقدر بوده باشم.
از صبح تا شب گاهی حتی ۱۱ع کار می‌کنیم و خستگی معنا ندارد! نا‌امیدی هم.
هر چند غر می‌زنم که جز ذات من است و خسته می‌شوم ولی باز ته دلم خوشم به کار‌هایم.
چند روز قبل گفتم، خسته‌ام نمی‌روم دیگر!
داشتم با اتویوس می‌رفتم طرف خانه، یکهویی انگار کسی تلنگری زده باشد به خودم گفتم از دست من همین یک کار بر می‌آید دنباید ریغ نمی‌کنم.
این همه کار می‌کنیم ولی از سر درد و خستگی از هیچکدامشان خبری نیست.
من این روز‌ها جایم خیلی خوب است، در آغوش خدا جا گرفته‌ام انگار، به لطف شما‌ها.

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

هفدهم

خسته‌تر از آن هستم که بخواهم بنویسم از امروز، از کار یا چیزی شبیه زندگی.
من نیت شخصی دارم، نیتی که در چارچوب هیچ فکر و اندیشه و خط و ربط سیاسی نمی‌گنجد.
من کار حرفه‌ای خودم را می‌کنم و صبر و سکوت را ترجیح می‌دهم.
بگذار هر کسی از ظن خودش حرفی بزند.

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

شانزدهم

صبح باران نم نمک می‌بارید، با اکره ساعت هشت از خانه زدم بیرون.
هنوز هم در تمام طول مسیر هی نگاه می‌کنم به این ور و آور که شاید دستبندم را پیدا کنم.
خب بی‌خیال! می‌رسم دفتر و هی تا ظهر الکی می‌گذرد.
مانده‌ام که این جناب من من از بیکاری مدام سایت همه اداره‌ها را چک می‌کند و بعد هی مثه دارکوب می‌زند روی مخ من که فلان خبر را کار کن.
حالم از این کار‌ها بهم می‌خورد، خودم هر روز چک می‌کنم ولی بعضی خبر‌ها واقعا دیگر هیچ ارزشی برای کار کردن ندارند ولی این جناب...
چه بگویم که انگار از خاصبت‌های این میز است که آدم بخش اعظمی از شعور و معرفتش را می‌دهد و به جایش دو دستی میز و صندلی را می‌چسید.
عصر نسبتا خوبی داشتیم با شیطنت‌ها و حرف‌های کاملا بوداری که زده می‌شد.
یعنی اگر حرف‌های ما شنود شود کلن فاتحه همه امان اساسی خوانده است، یادش بخیر آن جمله تاریخی آقای برادر. نیست که ببیند به کجا رسیده‌ایم، دو سال پیش می‌گفت فلان و فلان، به گوشش حرف‌ها رسیده بود و او هم خوف برش داشته بود.
آن موقع تازه اولش بود ما هم هنوز فعالیتمان زیر پوستی بود، حالا شده‌ایم جوش‌های چرکین لابد.
خدا کمک کند برای روزهای پیش روی و کارهایی که باید انجام دهم.
فکر کردن به یک تکه سنگی گاهی کمک می‌کند حالم خوب شود،‌ای مرده شور آن نگاه‌های سنگی‌ات را نبرند.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

پانزدهم


از خیلی قبل‌تر هر وقت تصاویرشان را می‌دیدم می‌گفتم وظیفه دارم باید یک جوری نسبت به‌شان ادای دین کنم.
با همین نیت هم وارد کار شدم ولی یک جورهایی دارند شلوغ بازی‌هایی همراه با بی‌نظمی‌های مضاعف در می‌اورند که نتیجه‌اش چیزی جز اتلاف وقت و اعصاب خردی نیست.
کمی از این نوع همکاری دلسرد و پشیمانم ولی اصل قضیه که کمک کردن است و ادای دین هیچ جوری حذف شدنی نیست.
خدا کمی صبر بدهد و تحمل کار‌ها پیش می‌رود همراه با کمک‌هایی که قرار است برسد.
امروز بعد از مدتی تیکه سنگ را می‌بینم، مثل همیشه سر بزیر.
سنگی‌تر! اصلا من دلم غش می‌رود برای همین سنگی بودن، همین سگ اخلاقی، همین ندیدن‌ها.
دلم را به همین‌ها خوش می‌کنم تا کمی فرار کنم از همه روزمرگی‌ها.
دفتر هم نمی‌روم؛ اصلن حوصله هیچکدام اشان را ندارم.
حالم خراب و داغون می‌شود با دیدنشان.
دارد باران می‌بارد، عصر نم‌ نمکی زد ولی انقدر سرم درد می‌کرد که امدم افتادم در رختخواب تا همین حالا.
الان هم از صدای حرکت تایر ماشین‌ها روی اسفالت فهمیدم که باران زده، خدایا شکرت.

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

14 فروردین

ساعت از ۱۰ گذشته و من مثلا باید خواب باشم ولی نیستم.
تازه یک لیوان آب خنگ یا چند قطعه یخ گذاشتم کنار دستم که بخورم و خر کیف شوم الکی.
صبح با بی‌میلی حدودای ۹ از خانه زدیم بیرون که بروم سر کار!
خدا رو شکر وسط راه زنگ زدند که بروم خیابان سمیه! کارمان تا حدودای ۱۲ طول کشید و من خرکیف رفتم اداره.
تازه جناب من من ساعت ۱۰: ۲۰ زنگ زده که ساعت ۱۰ فلان جا برنامه است برو! منم گفتم نمی‌تونم و در کل به درک!
خلاصه امروز کاملا از یافتن دستنبد عزیزم هم نا‌امید شدم، خدا کند دست یکی افتاده باشد که دوستش داتشه باشد.
دوست‌اش داشتم خیلی هم رنگش هم خودش.
الان خواب دارد در چشم ترم می شکند.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

ماجراهای کشیش و بخشدار


هفته پیش با خودم گفتم حالا که قرار است هر روز بروم سر کار و حتما هم معطلی دارد یک کتابی پیدا کنم که هم کم حجم باشد و هم خواندنش راحت.
همین جوری سر سری نگاهی به کتابخونه انداختم و از بین انبوهی از کتاب‌های چشم انتظار دن کامیلو و پسر ناخلف رو کشیدم بیرون.
تمام این مدت همراهم بوده و هر بار داستانی رو خوندم لذت خوندنش مثل خوردن اسمارتیز بوده.
خیلی ساده، راحت و با مزه
برای همچین روزهایی که دلم می‌خواست مخم کمی در آکبندی باشد واقعا انتخاب خیلی خوبی بود.
با تشکر از خودم.
راستی اسمارتیز خوردن من هم این طور نسیت که مثل داداشم ۱۰ تاش رو با هم بندازم بالا.
من یکی می‌زارم رو زبونم و هی صبر می‌کنم تا کم کم خودش آب بشود و برسد به آن کاکائوی وسطش و اساسی از خوردنش لذت ببرم.
کلن آدم خوردنی‌های دوست داشتنی‌اش را باید در آرامش خاطر و یک جای آرام و با حوصله بخورد تا لذتش کم کم در همه سلول‌هایش رسوب کند.

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

روز دوازدهم


دستبند سبز نازنیم گم شده، بی‌خبر.
امید داشتم که توی دفتر جا گذاشته باشم‌اش ولی هر چه این دو روز گشتم نبود.
عصر در راه بازگشت به خانه فک می‌کردم چقدر این مدت همه چیز خوب بود، تقریبا بدون استرس، بدون نگرانی و اضطراب.
موجودات آزار دهنده را کمتر دیدم و حالا عزا گرفتم برای یکشنبه که باز دوباره می‌بینمشان.
امروز بی‌هوا داشتم می‌رفتم طرف اتاق یهویی بوی بهار نارنج خورد به دماغم.
یادم رفته بود که هر سال این موقع بوی بهار نارنج غوغا می‌کرد یا شاید من گیج و منگم! دیر‌تر بوده.
طرف توی اداره مفت می‌گردد حالا شده برای ما مسوول بیت المال و این حرفا.
مفت می‌چرد و عیدی و پاداش می‌گیرد بعد با چیل باز آمده می‌گوید ۲۰۰ تومن عیدی بهت دادن!!!.
مرد عوصی مثلا مسوول امور اداری و مالی و این چرت و پرت هاست، اصلن از هیچ چیزی خبر ندارد.
آدم حالش بهم می خورد باهاش حرف بزنه.

فک می‌کنه محتاج این پولاییم انقد با خوشحالی می‌اد زر می‌زنه، آشغالی عوضی
قرار نبود درباره این اشغال‌ها صحبت کنم ولی هی خاک تو سر وار که به یکشنبه فک می‌کنم و دوباره دیدنشان، اعصابم خرد می‌شود.
مسیر فکر و ذهنم می‌رود پیش آن‌ها..

۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

روز یازدهم


شاید بعد از اردیبهشت و خرداد ۸۸ که خستگی و نا‌ امیدی برایم معنا نداشت، که هر روز پر از انرژی بود و امید و کار! این هفته تنها هفته‌ای بود که با وجود کار فشرده و سنگین دوستش داشتم.
عصر توی راه که پیاده می‌آمدم خانه داشتم به روزهای این هفته فکر می‌کردم، که کمتر در دفتر خودمان بودم و بیشتر وفتم در قرارگاه گذشت و دفتر معاونت اجتماعی.
دفتری که اینترنت ندارد، صندلی و سیستم‌هایش به راحتی دفتر خودمان نیست! تنها کاری که می‌شود کرد تایپ کردن است، ولی آرامش داشت.
با همه کمبود‌ها و نداری‌ها این چند روز نشریه داخلی را بیرون آوردیم، لذت دارد این جور کار کردن.
چقدر هم که امروز خندیدم، مدت‌ها بود انقدر نخندیده بودم.
خندیدم انقدر که چشمانم پر از اشک شد آن هم نه با جمعی که مثلا دوست باشند، بلکه با یک حمع غریبه ولی همدل و همکار.
خدایا چه عکس‌هایی شده بود، مثلا نماز جماعت ۱۰ نفره ولی دو نفرشان هم حرکاتشان با هم هماهنگ نبود و خلوص!
درجه خلوص بعضی‌ها بالای ۲۰۰ ارزیابی شد و چه عکسی خدا.
یک تجربه کاری جدید و خوب، من اینجور کار کردن را دوست دارم.
عصر قرار بود مرا برسانند جلو در خانه.
سوار که شدم پسرک یا خوشحالی گفت سرگرد امروز به من مرخصی داده! خسته شدم، بس که مدام باید برانم.
گفتم مرا جلو ایستگاه اتوبوس‌ها پیاده کن.
گفت: نه می‌برم خانه، گفتم من همین جا راحتم.
توی دلم گفتم من که اساسی حالم خوب است تو هم برو حالِ مرخصی تو ببر.
ماه هاست آرامش و امنیت روحی و روانی در محیط کار ما گم شده، هر روز که می‌گذرد حس بدم نسبت به برخی افراد بیشتر می‌شود.
حالا فردا هم اگر تشویق و پاداشی باشد نصیب آن‌ها خواهد شد که همه این مدت در تعطیلات به سر بردند، به درک.
من تقریبا تمام این تعطبلات را سر کار بودم و لذت بردم از این همکاری که با بچه‌های معاونت اجتماعی داشتم.
یک خاطره و یک تجربه خوب؛ بعد از مدت‌ها.
خدایا متشکرم از این فرصت..

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

دهمین روز

صبح رفته‌ام سر کار، دیدم طرف آمده انگار برای سُکسُک و بعد هم رفته حداقل تا ظهر که من بودم که برنگشت رسما آمده حاضری‌اش را بزند و برود لابد.
خبر‌ها را که می‌خوانم مخصوصا درباره فیلم این مردک سابق چماق به دست حالم اساسی می‌گیرد از همه چیز، از عالم و آدم، از خودم، از این زندگی که هر روز به سطح گه نزدیک‌تر می‌شود.
واقعا به چه چیز در این مملکت با چنین مردمانی باید امیدوار بود؟! به چه تغییر و چه اصلاحی؟! طرف بعد از ۱۸ سال کار رسیده به جایی که من فقط حقارت و بدبختی را از آن می‌بینم که اگر انگیزه‌ای دارم با دیدنش از دست می‌دهم.
که حالم از خودم، از این زندگی مرداب گونه، از این دست و پا زدن‌ها، از این امیدواری‌های لحظه‌ای بهم می‌خورد.
از اینکه هر روز بلند می‌شوم خودم را گول می‌زنم می‌فرستم سرکار به امید اندکی بهبود ولی زهی خیال باطل. جناب من من می‌‌آید می‌گوید فلان مطلب را بخوان که مثلا یعنی کد تو را زیرش زدم، نزن مگر مجبورت کرده‌ام! برای چی می‌خوام؟ که آمارم برود بالا، که نتیجه‌اش چه؟ که بعد بگویی سیستم از یک عددی به بالا حذف می‌کند و هزار تا گه خوری اضافی دیگر.
خیلی‌ها فکر کردند چون ما حق التحریر هستیم برای هر مطلبی حاضر به هر خاک تو سر بازی هستیم، حالم بهم می‌خورد ازشان.
من می‌روم سر کار چون حوصله در خانه ماندن را ندارم، چون صبح‌ها هر چه تلاش می‌کنم از هفت به بعد خواب در چشم‌های نمی‌ماند، چون حوصله این را ندارم که هی مه‌مان بیاید بگوید خب چه خبر؟ که حوصله کتاب خواندن که اعصاب فیلم دیدن را ندارم.
که من دو سال تجربه ماندن در خانه را دارم، تجربه انزوا و افسردگی! مدام زار زار گریه کردن، گاهی یک ماه ماندن در خانه ماندن.
من تجریه همه این‌ها را دارم و می‌دانم عادت به ماندن در خانه چطور زندگی‌ات چطور همه لحظه‌هایت را یا افسردگی، افسوس همه سال‌های از دست رفته، پشیمانی و غصه بهم محکم گره می‌زند.
می‌روم سر کار کاری که آدم‌ها، که رفتار‌ها و حرف‌هایشان مدام دارد آزار دهنده‌تر می‌شود.
مدام امید‌ها و ارزو‌هایم را لگدمال‌تر می‌کند، انگزه‌ام را به صفر می‌رساند، احساساتم را به گه می‌کشد. کاری که روزی رویایم بود و هنوز هم ذاتش را دوست دارم ولی حاشیه‌هایش دارد مرا له می‌کند.
من من هنوز هم با همه این احوال می‌روم سر کار چون کابوس در خانه ماندن را تجربه کرده‌ام.

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

شعار ما

!جسمم خسته است! انقد که دلم می‌خواد یکی دو تا دستم رو از بالا و پاهامو از پایین بکشه.
این درد بسته بودن صفر تلفن‌ها هم بد دردی شده؛ رسما نمی‌شود کاری حاصی کرد، وقتی خودش می‌خواهد به درک.
باز خدا خیر دهد به یکی دو تا از حوره‌های کاری من که واقعا فعال هستن، در برابر بقیه کلن فوق فعال هستند.
مثلا یکی هست زنگ می‌زند می‌گوید داره برام مهمون می‌اد من می‌گم تو بنویس؛ خلاصه یک کاریش بکن دیگر.
امروز دومین شماره نشریه داخلی هم در آمد. با وجود همه کمبود‌ها و نداری‌ها من از نتیجه کار راضی‌ام.
امروز «ج» تا مرا می‌بیند می‌گوید با رمز یا حسین داریم می‌رویم به پیش.
. باور نمی‌کنید ولی تنها چیزی که دارد کار را پیش می‌برد این است که همه واقعا دارند تمام تلاش اشان را می‌کنند که کار انجام شود.
چون شعار ما این است، پاد نباید قطع بشه.

روز هشتم

بوده‌اند آدم‌هایی که دو سال قبل زیر پر و بال ضعیف من را بگبرند تا حالا که کمی این پر و بال جان گرفته. بار اولی که بچه‌های اجتماعی را دیدم قیافه اشان درمانده و وحشت زده بود، مضطرب و نگران بودند.
دلم سوخت برای این حجم از نگرانی‌هاشان، به خاطر همین بود که هی می‌گفتم نگران نباشید! مشکلی نیست خودم کمکتان می‌کنم.
حالا هم که تیم جدید آمده بیشتر از قبل کمک می‌خواهد، منم که سرم درد می‌کند برای این مدل کار‌ها. کلن همین که در دفتر خودمان نباشم کافی است.
با وجود اینکه دفتر آن‌ها دارای حداقل امکانات است من خسته نمی‌شوم، اعصابم خرد نمی‌شود و کلن حال خوبی دارم این چند روز.
چشم به پول و این حرف‌ها برای کاری که می‌کنم ندارم، برای من این آرامش و نبود اعصاب خردی‌های معمول خودش کلی شانس است که خدا این روز‌ها نصیبم کرده. دارم کاری را که ذاتش را دوست دارم انجام می‌دهم.

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

روز هفتم

همین چند شب پیش بود که نوشتم ذلم برای لیلا تنگ شده، امروز زنگ زده بود دلش تنگ بود.
او آن طرف شهر افتاده من این طرف شهر ولی دل‌هامان چه بهم نزدیک بوده که من به او فکر می‌کردم و انگار‌‌‌ همان روز هم او در فکر من بوده و در سفر.
امروز بابا می‌برد مرا جلو در اداره پیاده می‌کند، کار‌هایم را انجام می‌دهم که زنگ می‌زنن فلانی آماده بیا برویم برای مصاحبه.
ترافیک سنگین است و دیر می‌رسیم و بالاخره با کلی هماهنگی و در حالی که ماشین با سرعت ۱۴۰ و گاهی ۱۵۰ در حرکت است به ان‌ها می‌رسیم، بعد بر می‌گردیم قرارگاه و بعد‌تر دفتر آن‌ها.
نه اعصابم خرد است نه خسته‌ام. تا چهار کار‌هایشان را ردیف می‌کنم و بعد مرا می‌رسانند اداره.
خیلی راحت و پر انرژی کار‌هایم را انجام می‌دهم و حدودای هفت و ۳۰ با آقای ورزشی راه می‌افتیم طرف خانه.
نه خسته‌ام نه اعصابم خرد است؛ کلی انرژی دارم برای کار کردن در فضایی که موجودهای آزار دهنده و استرس در آن کمتر وجود دارد. تکه سنگ دوست داشتنی‌ام هم رفته مرخصی.

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

دوست داشتن

می‌بینمش امروز صبح، شاید اتفاقی شاید هم نه.
مثل همیشه حیلی جدی گوشه‌ای ایستاده، نگاهش می‌کنی انگار داری نگاه یک تکه سنگ می‌کنی.
از آن تکه سنگ‌های تکی که دوستشان دارم.

دلتنگی قدیمی

ولو شده بودم روی تخت و بعد از مدت‌ها داشتم کتاب می‌خواندم، یک کتاب ساده و راحت مثله خوردن اسمارتیز مثلا.
یهو دلم هوای لیلا کرد، چقدر دلم برایش تنگ شده! دلم خواست زنگ بزنم ولی نه به زنگ زدن نیست این دلتنگی.
از آن دل تنگی هاست که دوست دارم بیاید روی تخت‌ام آن بالا، بعد هی حرف بزنیم، هی غر بزنیم، هی فلسفه بافی کنیم.
آخرش هم بگوید الی باید پکی بزنم!
وای لیلا چقدر دلم برای آن روزهای لعنتی تنگ شده که گاهی با یاسین بزنیم توی بال و پر هم و بعد دوباره زنگ بزنیم بعد برویم ولگردی در آن شهر غریب و سرد.
توی اولین میدان شهر بشینیم روی یکی از نیمکت‌های منتظر، بعد چایی بخوریم بعد هی دوباره خیال بافی کنیم.
دلم حسرت این را دارد که دوباره توی قلعه هزار دختر، اتاق ۱۰۷، بالای ٱن تخت دو طبقه نزدیکِ مهتابی که چند ساعتی نه حداقل چند دقیقه‌ای گوش‌هایت را بدهی قرض حرف‌های یواشکی‌ام.
به طرز وحشتناک و افسارگریخته‌ای امشب دلم فقط و فقط برای تو تنگ شده، شاید هم کمی برای یاسین.
دلم می‌خواهد یک بار دیگر سه نفری جایی غریب بنشینیم کنار هم، از ٱن روز‌ها بگوییم که دنبال چه بودیم چه شد و به کجا رسیدیم.
چند سال گذشته؟ شیش یا هفت سال؟ باورت می‌شوداز آن شب‌ها و روزهای سه نفری این همه سال گذشته و حالا هر کداممان یک جایی پرت شدیم.

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

مرام یونیک

همین که پست قبلی را منتشر کردم جناب من من زنگ می‌زند و می‌گوید فلانی گفته من امروز می‌روم سر کار.
روحم شاد می‌شود، الحق که این خدا مرام و معرفتش یونیکِ یونیک.

چهارم+ پنجم

صبح جمعه پنجم فروردین ماه! آسمان آبی ولی هوا کمی سرد است، دلم از همین حالا برای پاییز تنگ شده.
حالم خوب نیست؛ تمام دل و روده هام به علاوه سرم درد می‌کند از همین اول صبح.
از آن روزهایی است که دلم می‌خواهد تمام روز بیفتم توی رختخواب، کسی هم باهام حرف نزنه و کاری هم به کارم نداشته باشد.
در اصل کشبک من فقط ۱۲ فروردین بود، بعد قرار شد جای یک نفر که می‌گفت می‌خواهد برود مسافرت من چهارم را هم بروم سر کار! بعد زد و یک نفر مریض شد و برنامه ریخت بهم.
بعد‌تر یعنی‌‌ همان دیروز معلوم شد فلانی هم که قرار بوده برود مسافرت نرفته!!!
و حالا من امروز باید بروم دوباره سرکار و اصلن هم حالم خوب نیست.
بعد عمری دیروز رفتیم سینما؛ بعدش هم بستنی زدیم تو رگ.
از‌‌ همان دیشب با پیدا شدن سرو کله سردرد سگی همه چیز کوفتم شده! سردرد سگی هم ارمغان دانشگاه است و حرص خوردن‌ها و دوری از خانواده و اتاق و این‌ها.
به مرور و طی این چند ماه گذشت فاصله بین سردردهای سگی کمتر و کمتر شده. یعنی هنوز به ۳۰ نرسیده کوله باری از درد شده همراه همیشگی تقربیا. اون از نرمی مفاصل و دردهای‌گاه و بیگاه پا‌ها! این از سردردهای سگی که کل زندگی‌ام را فلج می‌کند اون هم از اوضاع دندان‌های که یکی یکی دارند قرتی بازی در می‌آورند.
باز هم خدا رو شکر می‌شود تحمل اشان کرد اصلن پوست ما کلفت شده برای تحمل.
دیروز روز کاری آرامی بود به چند جهت، به جز خودم و یکی از نیروهای خدماتی کسی نبود که بخواهد بودنش آزار دهنده باشد، و جناب من من هم نبود تا دو پایی بپرد روی اعصابم.
صفر تلفن‌ها بسته است و نمی‌شود با هیج جا تماس گرفت می‌گردم و شماره‌هایی را که دو سال پیش جمع آوری کرده بودیم را پیدا می‌کنم.
چند تا تلفن ثابت هم می‌انشان هست، خوش شانسم که زنگ می‌زنم و جواب می‌دهند.
ولی یکی دیگر خیلی اذیت می‌کند حالم ازشان بهم می‌خورد، هی چند بار معطلم می‌کنند، بعد می‌گویند فلانی رفته برای نماز و آخر سر هم می‌گویند شنبه! من هم می‌گویم به درک.
فعلن هم تمام روده و معده‌ام دارند شلنگ تخته می‌اندازند نمی‌توانم ادامه دهم تا بعد.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

روز سوم

صبح سومین روز سال ۹۰ است و هوا کمی ابری.
صبح‌ها نمی‌توانم زیاد بخوابم هر چند دوست دارم که اساسی بخوابم! ولی ظهر‌ها می‌توانم چند ساعتی به مشنگ‌ترین شکل ممکن بیافتم تو رختخواب و بخوابم.
دیشب حس‌اش بود که بعد از ماه‌ها کتابی بگیرم دستم و چند صفحه‌ای بخوانم، خیلی وقته کتاب نخوندم.
این چند روز که تعطیل بود و کشیک کاری من هم نبود، تقریبا از نگرانی، استرس و اعصاب خردی هم خبری نیست.
به محض اینکه پامو بذارم تو دفتر حتی اگر کسی هم اونجا نباشه، برنامه‌ای هم نباشه! استرس، نگرانی و اعصاب خردی کوله بارش رو می‌اره جلو چشمام پهن می‌کنه.
فردا اولین روز رسمی کاری‌ام در سال ۹۰، هر چند که این چند روز هم تلفنی کار‌ها پیش رفته و اینجور نبوده که تو خونه بیکار باشم یه جور دورکاری داشتم.

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

९० آمد

سال ९० چه من بخواهم چه نخواهم، چه بنالم و چه ننالم شروع شده و دو روز اولش هم به مزحرف‌ترین شکل ممکن گذشته است.
نه برنامه خاصی دارم نه تصور خاصی از روزهای پیش رو، این روز‌ها هم از صبح می‌افتم جلو این ماسماسک تا شب.
شب می‌رم در رختخواب و درباره موضوعاتی خاص و آدم‌هایی خاص‌تر خیال بافی می‌کنم تا صبح.
انتظار می‌کشم بشود پنج شنبه برم سر کار.
یک آدمی هست با قیافه‌ای جدی، یه جورایی سرد و یه نگاه لعنتی!
نمی‌دانم چطور شد که بعد از این همه مدت که اصلا دیدنش عین خیالم هم نبود، حالا خیالش مثه کنه مدام در مخم بالا و پایین می‌رود.
این طوری نبودم‌ها.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

می گذرد

تنها اتفاق خوب این روزها هوای ابری است و دانه های باران.
چند شب کابوس ها امانم را بریده بودند، توی خواب یکی از دوستان دوران مدرسه ام می آمد به سویم و می گفت دنبالت هستند بعد یهویی از همه طرف هجوم می آورند، من مقاومتی نمی کردم و آرام و بدون اعتراض با آنها می رفتم.
بعد از این کابوس ها که چند شب تکرار شد بیشتر در اداره ماندم با همه اعصاب خردی ها، خواستم حسابی خسته شوم تا وقتی جنازه ام به خانه می رسد فقط توان دیدن سریال را داشته باشد و بعد بی هوش بیفتد روی تخت تا خود صبح و از خستگی فرصتی برای کابوس ها نباشد.
امروزی آقای چیچک می رود بیرون و وقتی بر می گردد برایم یک بسته کاکائو خریده کمی تلخ است ولی خوشحالم کرده.
می روم پیشش کمی حرف می زنیم از عوضی بودن یک نفر می گویم و از حقیر بودنش! که رفتارهایش همان اندک انگیزه کار را هم از من می دزد.
حالم بهم می خورد یک نفر با حدود دو دهه سابقه کاری بخواهد...
کلن به موجودی بس تنفر برانگیز تبدیل شده، با بودنش در اتاق به هیچ وجه احساس آرامش ندارم.
آقای چیچک می گوید سعی کن بی خیال باشی هر چقر می توانی تلاشت را بکن، دستم را می زنم به کمرم و پاهایم را می کشم روی زمین و می گویم باشه بهش می گم.
به پدر روحانی می گویم خسته ام، دلم آدم های جدید می خواهد.
می گویم: منم.
در یک اعتراض مدنی جانکاه یا چه می دانم لجبازی یا هر کوفت دیگری که بشود اسمش را گذاشت، نمازهای مغرب و عشا را هم نمی خوانم.
قبل ترها کمی عذاب وجدان داشتم از نخواندنشان ولی حالا سعی می کنم اگر هم پخشه ای لگد زد به وجدانم بزنم به کوچه علی چپ.

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

این روزهای پر ملال

صبح مثلا برنامه نداشتم و گفتم تا هشت می‌خوابم. ساعت هفتم و نیم بود که جناب من من زنگ زده که فلانی نمی‌تواند برود برنامه تو بجایش برو برنامه ساعت هشت را.
محل برنامه تا خانه فاصله زیادی ندارد هوا هم که عالی است پیاده راه می‌افتم به طرف برنامه.
بقیه‌اش را فاکتور می‌گیرم تا می‌رسم اداره. چهار تا از همکاران به اضافه نیروی خدماتی مرخصی هستند!
جناب من من می‌بیند تازه رسیده‌ام و کوهی از فکس روی می‌زم است، بلند شده آمده خبرهای شهرستان را می‌گذارد روی می‌زم.
من هم اعتراض می‌کنم ولی آدم به بی‌شعوری او ندیده‌ام، دو نفر دیگر نشسته‌اند ولی جرات ندارد به آن‌ها حرفی بزند.
من هم سریع وسایلم را می‌گذارم در کیفم. با عصبانیت هر چه تمام‌تر کیف را روی میز می‌کشم، تلفن هم سقوط آزاد می‌کند.
دو تا در را محکم بهم می‌کوبم و می‌زنم بیرون.
ندیدم ادم به این اندازه بی‌شعوری و قدرن‌شناسی.
می‌رسم خانه خبر‌ها را می‌فرستم مسج می‌دهم که فلانی زحمت بکش عکس بگذار، حدود نیم ساعت گذتش دیدم خبری نشد زنگ می‌زنم اداره خودش گوشی را بر می‌دارد صدایش را که می‌شنوم تلفن را قطع می‌کنم.
یک ساعت بعد مسج می‌دهم که من اداره نیستم!
حال بهم می‌خورد از این به اصطلاح همکاران! یکشنبه‌ها می‌رود برنامه و بعدش می‌رود خانه زنگ می‌زند فلانی روی فلان خبر عکس بگذار بعد...
اصلن تا پارسال که با والی می‌رفت تلفنی خبر‌هایش را می‌گرفتم بدون اینکه کد خودم را بزنم ولی...
خیلی روزگار نامرد و بی‌صفتی است؛ انقدر که گاهی ترجیح می‌دهم که نباشم بین این جماعت دو پای پر مدعا.
من همیشه توی کار یه نکیه‌گاه محکم داشتم حتی اگر باور‌ها و عقاید مشترکی نداشتیم ولی شش ماه می‌شود که نه تنها تکیه گاهی ندارم بلکه هر روز پلیدی و بی‌شرفی بعض‌ها نسبت به قبل ازاردهنده‌تر هم می‌شود.

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

حماقت

صبح می‌روم دفتر، اوضاع خوبی ندارد این روز‌ها! در اصل این ماه های اخیر.
آقای فلانی حسابی شاکی است، حالا دیگر همین که از در وارد می شوم و قیافه مرا می‌بیند تا آخرش را می‌خواند.
دیروز دعوایش شده، امروز برگ مرخصی را می‌دهد و می‌رود.
من هم دل خوشی از بودن توی دفتر ندارم، اصلن دلم نمی‌خواهد کار کنم ولی از آن طرف هی زنگ می‌زنن و توقع دارند خبر‌هایشان ردیف شود.
کسی که خبر ندارد از اوضاع و احوال داخلی ما!
فکرش را که می‌کنم خیلی وقت است اصلن چیزی به اسم خوشحالی و شادی دور و اطراف خودم ندیدم، این برنامه های خرید فقط مسکنی است که برای چند روزی کمی انرژی تزریق می‌کند همراه با استرس البته.
امروز آقای برادر می‌گوید حالت عالیه، پر انرژی و توپی ولی مثه همیشه حساس! می‌گم اگه چنین تصوری خوشحالت می‌کنه باشه تو خیال کن که اینطوریم.

تقریبا همین که از پله‌های اداره می‌رم بالا، حالم از این رو به اون رو می‌شه. قبل از مهرماه این طور نبود، به مرور زمان هی وضع بد‌تر شد.
از دیروز تا حالا اسم پسرک رو جلو هر کسی می‌اورم یه کلمه مشترک می‌شنوم، احمق!
رفتم وبش رو خوندم، خدایی انگار روز به روز این بشر داغون‌تر می‌شه، این عدد و ارقام رو نمی‌دونم از کجا آورده؟ اون کامنتای چرتی که زیر مطالبش گذاشتن، کلن این بشر دو پا فقط برای دق دادن خوبه.
یه سریالی هست شبا شبکه ‌ام بی‌سی پرشین می‌ذاره، تنها چیزی که طی این چند ماه اساسی پیگیرش بودم و براش وقت گذاشتم همین سریال!
گاهی بعضی از رابطه هاشون به آدم حس خوبی می‌ده.
کریستینای کله شق رو دوس دارم با اون چشای بادمی و موهای فرفری سیاهش.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

به درک!

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حالم کمی بهتر است، فقط نگران این پسرک احمقِ دیوانه هستم.
صبح یک ساعت توی دفتر می‌مانم و بعد می‌زنم بیرون!
به طور افتضاحی همین که پایم را می‌گذارم توی آن دفتر لعنتی و با بعضی‌ها چشم تو چشم می‌شوم اخلاقم سگی می‌شود و از قیافه‌ام کفرات می‌بارد.
این بار به خاطر ماجرای دیشب هم حسابی دلخور بودم و بعد که یکی با کمال پر رویی پرسید دیشب تا کی بیرون بودی؟ حالم بد‌تر شد.
مثلا قرار بود این مردک برود بیرون در حالی که از جایش تکون هم نخورده بود چون جناب من من احتمالن جرات نکرده بود که بهش بگه بره، بعد از آن طرف به من می‌گوید قرار است فلانی برود. زکی حتما هم فلانی می رود. بعد شب می‌زنگد به من، که چه خبر؟!
سوار ماشین یکی که او هم دلش خون است می‌شوم، وسط راه پیاده می‌شوم می‌روم پیش آقای ورزشی! آنجا کمی داد و بیدادهای مدل الی می‌کنم و بعد هم کمی از دیشب حرف می‌زنیم واینا.
بعد دوباره راه می‌افتم مثلن به طرف خانه! وسط راه یک جای دیگر هم سر می‌زنم که تاکید کنم من از فلانی خوشم نمی‌آید و اصلن هم نمی‌خواهم چیزی از من بداند و این‌ها.
ه‌مان جا خبر دار می‌شوم که پسرک احمق دوباره رفته آب خنک بخورد، دلم می‌خواست اگر جلوی رویم بود یکی بخوابونم تو گوشش! فقط می‌گم یه مادر دست تنهای بیچاره دارد به خاطر او هر کاری می‌شود بکنید، می‌دانم که این بشر آدم بشو نیست.
کمی حرف می‌زنیم البته بیش از کمی.
بالاخره شرایط طوری است که باید بیشتر مواظب بود ولی خب آدم گاهی زیادی جوگیر می‌شود.
مثلن خدافظی کردم بروم خانه دیدم حس‌اش نیست، زنگ می‌زنم به رِفیق که او هم می‌آید.
می‌رویم جای همیشگی کمی حرف و بحث و اینا.
بعدش دوباره پیاده راه می‌افتیم تا برسیم به ایستگاه.
این بار می‌روم سمت خانه! کارهای مانده از دیروز عصر را انجام می‌دهم.
کلن خیلی خوب است؛ گوشی لعنتی‌ات را خاموش کنی پرتش کنی یک طرف! با یه کم خیال راحت کارت را انجام دهی توی خانه.
برنامه نروی و بگویی به درک!

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

دلتنگی های قدیمی

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم هم حالم خوب است هم بد، مثلا دلم می‌خواهد یکی را بغل کنم سرم را بذارم روی شانه‌هایش زار زار گریه کنم! یکی مثل لیلا که فقط اسم کوچکم را صدا کند بدون هیچ حرف دیگری.
یک وبلاگ بود متولد اردیبهشت ۸۶، دوستان زیادی نداشت ولی همان‌هایی که داشت برایش کافی بودند برای همه روزهای پر از شادی و غم‌اش.
برای همراهی کردنش در روزهای پر از غم و ناراحتی، برای دلداری دادنش، برای بودن همیشگی در کنارش با وجود فرسنگ‌ها فاصله، با وجود ندیدن‌ها!
من خیلی راحت همه چیز را روی آن صفحه مجازی می‌نوشتم، به من نزدیک‌تر بود از همه کس و همه چیز! گاهی آنقدر وجودش را باور داشتم که دلم می‌خواست بغلش کنم، جای دنج و راحتی بود برای خالی کردن هر چیزی که در دلم، فکرم و ذهنم بود!
دلم نمی‌آمد کامنتهای خصوصی‌اش را پاک کنم.
بار‌ها شده بود ساعت‌ها خیره می‌شدم به نوشته‌های آنجا، بار‌ها و بار‌ها کامنتها را می‌خواندم و چقدر دل خوش بودم به داشتن چنین دوستانی.
علی هر سال در روز تولدم با آن سلیقه مثال زدنی‌اش یک قالب جدید به من هدیه می‌داد، چقدر بچه‌های دیگر هم آن قالب‌ها را دوست داشتند!
مرجان هر وقت می‌خواست برود زیارت امام رضا خبر می‌داد، هر وقت دلش گرفته بود می‌نوشت و برایم ایمیل می‌کردم، من هم.
ر‌ها هم همین طور، راحت بودیم برای حرف زدن با هم و درد و دل کردن‌های دخترانه.
بقیه این پست را بعد‌تر خواهم نوشت.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

این روزگاز لعنتی

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حالم خوب است، دارم یک لیوان چایی داغ الی پسند می‌خورم که اساسی حال می‌دهد।
صبح همچین بگی نگی با دلخوری و ناراحتی باقی مانده از دیروز رفتم برنامه، توی ترافیک گیر افتادم و نیم ساعتی هم دیر رسیدم.
یعنی امروز از آن روز‌ها بود که به هیچ وجه دلم نمی‌خواست بروم دفتر، حاضر بودم تمام روز را بروم برنامه‌های الکی ولی پایم را توی آن دفتر لعنتی نذارم.
کت قهوه‌ای دوباره مردم آزاری‌هایش شروع شده، یک بشر باید خیلی پست و عوضی باشد که از آزار دادن دیگران لذت ببرد.
دلم نمی‌خواهد قیافه اش را ببینم،‌‌ همان روز اولی که برگشت توی اتاق گفتم که کاش نمی‌آمد، مارمولک عوضی.
بدبختی‌های این روز‌ها یکی دو تا نیست، جناب من من خیلی چیز‌ها را نمی‌فهمدٰ درک نمی‌کند، حرف زدن یا اعتراض کردن به او بی‌فایده‌ترین کار ممکن است.
خود کار فشار و استرسش یک طرف، این فضای ناآرام و اعصاب خرد کن دفتر هم یک طرف.
مثلا صبح که بیدار می‌شوم و فک می‌کنم که امروز باید بروم سرکار توی آن دفتر لعنتی؛ حالم اساسی می‌پرد توی قوطی.
بر اساس قرارداد هیچ الزامی برای حضور ما در دفتر نیست، ولی نمی‌دانم این جناب من من چش می‌شود که همین طور می‌زنگد. می‌پرسد چرا نیامدی؟ کجایی؟ و در واقع مثل دارکوب هی نوک می‌زند به اعصابم.
جالب اینجاست وقتی بقیه نیستند کارهای آن‌ها را به من محول می‌کند ولی اگر من نباشم زنگ می‌زند و می‌گوید کار‌هایت روی میز مانده! زود نرو خانه بیا به کار‌هایت برس!!!!.

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

کت قهوه ایِ لعنتی

کت قهوه‌ای یک موجود عوضی و روانی است که از آزار دادن دیگران لذت می‌برد.
از صبح آن تسبیح لعنتی‌اش را با آن دانه‌های کله خری می‌گیرد دست و مدام صدایش را در می‌آورد، هی صدایش را در می‌آورد و انگار به شدت لذت می‌برد از اینکه دیگران را با این صدای لعنتی آزار دهد.
از آن طرف فک می‌کنم جناب من من یک احمق است که چشم‌هایش را بسته و هر روز دارد حرفت‌تر می‌شود.
قبلا این طور نبود، شاید این هم از مضرات میز و صندلی ریاست باشد.
اوضای کار خیلی خراب است، انقدر که می‌گویم گور پدر کار و فلانی و بیساری ول می‌کنم می‌آیم خانه و می‌چپم توی اتاقم.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

خراب

صبح چهارشنبه است؛ قرار بوده بروم برنامه، نرفتم به جایش خوابیدم، خیلی خسته‌ام خسته।
اصلن حدود دو هفته‌ای هست که چیزی به اسم ارامش در زندگی‌ام محلی از اعراب نداشته!
این بار هم خسته به شدت روحی‌ام، هم خسته جسمی।
دلم یک جایی می‌خواهد دور از بشرهای دوپا، آرام باشد، دسترسی به سایت و روزنامه نداشته باشم یک جایی بدون یک خط خبر!
من دلم فیلم دیدن می‌خواهد، حتی کتاب خواندن هم نه।
بروم چایی درست کنم با کاکائو و بیسکویت کنار دستمع هی فیلم نگاه کنم!
کسی با من حرف نزند هر وقت دلم خواشت حرف بزنم، از هر چیزی که دلم می‌خواهد।
الان خودم احساس می‌کنم دچار یک افسردگی شده‌ام که هر آن ممکن است از همه چیز ببرم!
به خدا سخت است بعضی‌ها را توی شرایط خاص ببینی مثلا در خیابان در یک روز خاص، بعد چند روز بعد فاصله‌ات با آن‌ها بشود تنها چند میز و صندلی!
حالم خیلی خراب است، خیلی‌ها.

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

بد، خیلی هم بد

خیلی حالم بدِ خیلی، از اون نوع بدایی که فقط یکی دو نفر عمق‌اش رو ممکنه درک کنن.
دلم نمی‌خواد حتی پامو از اتاقم بذارم بیرون، چه برسه از خونه و...
هوای اتاق هم خیلی سرد ولی حالیم نیس بس که مخم یه جای دیگه درگیره.
خدایا! خودت بخیر بگذرون.
نمی‌دونم چرا انقدر نگرانم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

می گذره...

هفتهٔ کاری سنگینی بود، نسبتا.
حساسیت‌هایم کمتر شده، تلاشی برای مقابله کردن نمی‌کنم.
تقریبا موجود بی‌آزاری شدم، شاید هم بی‌خاصیت.
فعلن همینه، کاریش هم نمی‌شه کرد.
این هفته هر بار به کودک سرشار فک کردم، روز بعدش خودش زنگ زده.
چقدر هم که دلم براش تنگ شده.
می‌گذره دیگه، همه چی می‌گذره.
گاهی هم چیزی که انتظارش رو نداری اتفاق می‌افته گند می‌زنه به حس و حالت ولی باز هم می‌گذره.
خوبیش به اینِ که حال بد هم می‌گذره!
×××××××××
توی این هفته شاید بهترین روز عصر سه شنبه ۱۹ بهمن ماه بود، حرف زدن با آدمی که نه اسطوره است نه قهرمان، فقط شاید زندانِی آزادیِ.

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

نسبتا خوب

الان که دارم این‌ها را ردیف می‌کنم تا بذارم اینجا حالم خوب است، بعد از مدت‌ها نماز مغرب و عشا خواندم.
خیلی وقت‌ها نمی‌خوانم، انقد خودم را الکی سرگم می‌کنم و بعد خودم را می‌زنم به خستگی و بعد نماز هم هیچ.
یادم هست زمان دانشجویی به شکل وحشتناکی نماز‌هایم را اول وقت می‌خواندم یعنی انقدر احساس تنهایی می‌کردم گاهی، که فکر می‌کردم هیچ چیزی مثل نماز نمی‌تواند نجاتم دهد.
نه اینکه ادم خیلی مذهبی و مقیدی باشم ولی‌‌ همان نمازهای کلاغ وار هم مرتب خوانده می‌شد،
باورم نمی‌شود به اینجا رسیده‌ام که در یک سال گذشته شاید ۵ بار هم نماز صبح نخوانده باشم حتی قضایش را...
دیگر از نماز نخواندن هم عذاب وجدان نمی‌گیرم، بس که این یکسال دیدم تسبیح به دستانی که نگاه‌شان از زمین جدا نمی‌شد، که حاجی حاجی می‌کردن و...
از چشمم همه چیز یک جوری افتاده، لعنت به من فرصت طلب.
فک می‌کنم به امروز! چطور بود؟ نسبتا خوب و من نسبتا خوش اخلاق.
عصبی؟ نه نبودم.
کاش همین حس و حال ادامه داشته باشد.

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

شاید روزی سیاه، سفید و خاکستری

.خسته؟! نه مطمئن نیستم که الان خسته باشم ولی مطمئنم که حوصله نوشتن اتفاق‌های دیروز و امروز را ندارم.
فقط اینکه نصف دیروز پر از شور و انرژی بود و نصف دیگر ش سیاه، خیلی سیاهم.
سیاهی‌اش به حدی بود که فک کنم ساعت از یک نصف شب گذشته بود که احساس کردم کمی از فشار وحشتناک سردرد سگی از روی سرو چشم‌هایم برداشته شد.
امروز هم چند بخشی بود سیاه، سفید و خاکستری شاید.
عصر حالم خوب بود کمی، به همین کم‌ها هم نیاز دارم خب.
×××××××
یک موضوع جدید که مدتی است بهش فک می‌کنم داشتن دوستان جدید است، دوستانی که هم سن و سال خودم باشند یا کمی بزرگ‌تر.
هیچ وقت تصورش هم نمی‌کردم که در این سن و سال دلم بخواهد دوست جدیدی وارد زندگی‌ام شود ولی حالا...

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

تعطیلی و درد


انقد آسمون آبی و شفافِ که دوست داری بگیری بغلت و یه دستِ مشتی باهاش بدی.
دوباره اتاق م وضعش خرابه، یعنی انقد که صدای خودم هم در اومده.
باید یه دستی به سر این بکشم، بعدش برم طبقه بالا این دفترچه لعنتی رو هم پر کنم.
بعد به عنوان آینه دق بذارم جلوم.
***********
از دیروز تا حالا نوبت قرتی بازی رگ‌های کمرم شده، صبح دو بار خم و راست شدم برای مرتب کردن این بازار شام! حالا چنان به این رگ‌ها برخورده که رسمن دارند همدیگر رو تیکه پاره می‌کنن! گاهی هم انگار دارن همدیگرو گاز می‌گیرن.
مامانم هم دیگه صداش از دست من در اومده، هنوز قرصا و آمپولای درد قبلی تموم نشده!
دندونای نامرد عوضی هم تحرکات جدید رو آغاز کردن بی‌شرفا دوباره حرکت کردن و من متنفرم از گذاشتن این سیم تو دهنم.
همه‌اش عصبی، همه‌اش.

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

آدم ها و دردها


هوا سرد شده خیلی سرد، روی کوه‌های اطراف را برف پوشانده.
از صبح یک رگ لعنتی توی کمرم گرفته؛ نه مثل آدم می‌شود نشست و نه خوابید! خلاصه اینکه هی می‌گیرد و ول می‌کند.
از آنجا که امروز روز کاری بین دو تعطیلی بود من طبق معمول رسمی‌ها سرکار نیامده بودند.
اقای ورزشی اصرار داشت که بروم برنامه‌اش، از چند روز قبل گفته بود! ولی به هیچ وجه حس‌اش نبود که برم، گفت حداقل برای ناهار بیا منتظرم، ولی من که عمرا وقتی از جماعتی خوشم نیاد جایی نمی‌روم.
خدا رو شکر بهانه هم داشتم چون همزمان جای دیگری برنامه بود.
ساعت از ۱۲ گذشته بود که وارد دفتر شدم، سوت و کور.
دلم سوخت برای آقایِ من من؛ گاهی از دستش روانی و کلافه می‌شوم و یک روز مثل امروز دلم برای بی‌جرات بودن و رییس نبودنش می‌سوزد.
همین هم می‌شود که نه نمی‌گویم و کمک می‌کنم که کار‌ها پیش برود.
اصلن تا اطلاع ثانوی من باید حرف گوش کن باشم، بحث واعتراض نکنم، سرم را بندازم پایین و فقط کار کنم.
معلوم نیست تا کی این وضع ادامه خواهد داشت؛ فقط امیدوارم نا‌امید نشوم! برای رسیدن به چیزی که مدت ها است منتظرش هستم.
یکی از بچه‌ها در فیس برایم نظری می‌گذارد سعی می‌کنم خونسردانه جواب دهم، بعد می‌بینم هی تند‌تر می‌نویسد بعد هم آمده نظراتش را پاک کرده! من هم جواب‌هایم را پاک می‌کنم.
تاسف می‌خورم که بعد از یک سال و اندی به جایی رسیده که انقدر طرز فکرش سیاه- سفید شده، یک جورهای رادیکال و افراطی.
نه که من نیستم‌ها ولی خب دو سال کار کردن در فضایی مثل محیط کاری... که مدام از همه طرف ترمزت کشیده می‌شود، باید حواست مدام به همه جا باشد! گاهی کمک می‌کند که کمی هم از یک جانبه نگری و اصرار و پافشاری روی برخی موضوعات خودداری کنی.
کمک می‌کند کمی آن طرف‌تر را هم ببینی، فک نکنی هر چه این طرفی‌ها می‌گویند حق است و دیگران ناحق.
نمی‌دانم ولی خب پارسال که آقای بردار برگشت و به من گفت افراطی! خیلی بهم برخورد؛ گفت سیاسی هستی باز هم بدجوری به من برخورد!
نمی‌دانم چرا ولی باور حرف‌هایش برایم سخت بود؟! چرا این حرف‌ها را می‌زد؟
لابد اگر کسی کمی دور‌تر بوده و نگاه می‌کرده این طوری بودم، خودم خبر نداشتم.
شاید هم خواست بترساندم، نمی دانم! ولی هیچ وقت فرصت نشد واقعیت حرف های ان روز را ازش بپرسم.
ولی حالا سعی می‌کنم یک جورایی توی پیله خودم باشم و به کسی کاری نداشته باشم.
آدم گاهی ضربه‌هایی می‌خورد تازیانه وار! که دردش همیشه هست، کافی است جای ضربه‌ها دوباره لمس شوند.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

مزخرفیات و اینا

امروز نوبت کشیک کاری منِ ولی نمی‌رم دفتر، یعنی یه حس مزخرفی اومده سراغم که تعریف و توصیفی برایش ندارم.
یه حس تنفر همراه با بی‌خیالی، ترکیب مزخرفیه! ولی داره خودش رو تحمیل می‌کنه.
دوست دارم فیلم ببینم ولی حس فیلم دیدن نیست، حتی دو روز حوصله‌ام نشده برم از طبقه بالا دفترچه رو بگبرم یه نگاهی بهش بکنم.
آدم مزخرفی هستم می‌دونم ولی همینم که هستم.
فک کنم خستگی هم از دست من خسته شدم، خودم که بیشتر.

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

آرام و خوب


قرار نیست که یک اتفاق خارق العاده بیفتاد تا یک روز بشود روز خوب که، قرار هم نیست که من همیشه بنالم و اعصابم خرد باشد که. مثلن همین امروز، واقعا برای من روز خوبی بود.
به چند دلیل؛ یکی اینکه تا ظهر دفتر نرفتم، چون دو تا برنامه داشتم.
یکی از برنامه‌ها اختصاصی بود با یک آدم خوب که هم خوب حرف می زد و هم فضای آن جا خوب بود.
برنامه دوم هم جایی بود که دوستش دارم، حالا گیرم دو تا بشری که ازشون خوشم نمی‌اد هم بودن.
تصمیم داشتم نرم دفتر ولی از شانس نیمه کج سیستم آقای روابط عمومی خراب شده بود باید می‌رفتم از سیستم یه نفر دیگه استفاده می‌کردم. بنده خدا هم نشسته بود یه جا ولی من معذب بودم.
خلاصه سریع کارم رو تموم کردم بعد یه نفر پیامک داد، یه نفر که دچار مشکل شده بود دیدم مجبورم برم دفتر (فک کنم ذکات حال خوب اینه که به داد حال یه داغون برسی).
خلاصه رفتم دفتر و چقد خوش شانس بودم من، که دو نفر بیشتر دفتر نبودن.
وقتی موجودات آزار دهنده تو دفتر نیستن آدم کمی آرامش داره، از دیروز تا حالا از یه نفر به شدت هر چه تمام‌تر متنفر شدم نه که قبلن نبودم ولی با کار دیروزش واقعا حالم بهم می‌خوره که چشمم به چشمش بیفته.
خلاصه یه ساعت بیشتر دفتر نبودم و این یعنی یه نفس عمیق بدون نگرانی و اعصاب خردی.
کلن حال خوبه امروزم رو مدیون هوای خوب، ندیدن موجودات کثیف و عوضی و کمتر تو دفتر موندن هستم.
من عاشق این هوام؛ یه جور ابری خاص که آدم دلش می خواد همه اش حالش خوب باشه، شاد باشه، پرانرژی و کمتر غر بزنه.
منتظر یه خبر خوب هم هستم، کاش زودتر برسه این خبر.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

خدایی خدا

من بنده ناشکر و ناصبور خدا هستم؛ که مدام غر می‌زنم، که مدام می‌نالم.
ولی خدا خیلی خدایی می‌کند، خیلی‌ها.
چند دقیقه پیش پیامکی آمد که در حد لالیگا خرکیفم کرد.
انقدر که باید از خوشحالی کسی را بغل می‌کردم ولی مامان خواب بود به جایش بعد که چند بار از روش خوندم آبجی کوچیک رو صدا کردم و بغلش کردم.
الان تا حد زیادی از خدا شرمنده‌ام، ولی خب پرو هستم دیگه! دوباره فردا غر و ناله شروع می‌شه.
از یه طرف هم به خاطر یه فایل صوتی به گوش‌های خودم هم شک کردم.
من فایل رو کامل گوش کرده بودم، بعضی حرفایی رو که دیدم نوشتن من در فایل صوتی نشنیدم!
باز امشب زنگ زدن می‌گن مطمئنی این حرفا رو نگفته می‌گم خوب من نشنیدم می‌گن کامل ضبط کردی؟
چی بگم؟ آدم به گوش خودشم شک می‌کنه!
دارم برا چندمین بار از اول گوش می‌کنم.
جناب استنباطی نوشتین، گوش من هنوز هم سالم.
من یه بار یه سووال پرسیدم، تا مدت‌ها داشتم جواب پس می‌دادم که چرا این سوال رو پرسیدم.
دیگه اهل ریسک و این حرفا نیستم.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

کتاب


یادم رفت بنویسم که دو هفته‌ای هست که شروع کردم به خواندن کتاب "تاریخ ایران مدرن".
خواندنم خیلی کند پیش می‌رود ولی از هیچی نخواندن بهتر است.
دارم تلاش می‌کنم که برگرددم به روزهای گذشته‌ای که دوستشان داشتم، پر بود از کتاب خواندن، فیلم دیدن و کاکائو.
کتاب نخواهنده فراوان دارم، ولی نمی‌دانم چرا دلم به خواندنشان نمی‌رود، یکی میست بگه آخه شافتک، تو دلت به چی می ره؟
اطلاعات مربوط به کتاب تاریخ ایران مدرن رو می‌توانید اینجا ببینید:
http://www.ketabnews.com/detail-23811--19.html

روزگار من

وقتی که خیلی خسته‌ام سرم رو بذارم رو بالشت دیگه خوابم می‌بره؛ لازم نیست هی جون بکنم.
دیشب هم همن طور شد خوابیدم تا نصف شب که از صدای خوردن بارون رو نمی‌دونم چی توی حیاط خلوت بیدار شدم.
رفتم یه لیوان آب خوردم و تا خود صبح (۷) خوابیدم؛ دوست دارم بخوایم ولی دیگه نمی‌تونم.
اتاقم وضعش خیلی داغونه، انقدر که خودمم سختم شده دیدن این همه بی‌نظمی، ولو بودن مجله و کاغذ و...
باید به دستی به سر اتاقم بکشم؛ از همین اول صبح حال ندارم.
می‌دونی وقتی آدم احساس آرامش نداره، وقتی نسبت به یه شرایطی حس خوبی نداره و از سر اجبار داره تحمل می‌کنه مدام با خودش درگیره، مدام در برابر فکرا و ایده‌هایی که به ذهنش می‌رسه جبهه میگره، اجازه نمی‌ده تغییری در شرایط خودش به وجود بیاد.
می‌گه بذار همین جوری باشه بذار بدتر بشه ولی بهتر نشه! این فضا این ادما ارزشش رو ندارن ولی خودِ خرش نمی‌دونه که داره از همه بیشتر به خودش ضرر می‌رسونه شاید هم بدونه ولی میخواد با خودش هم لجبازی کنه.
اینه روزگار من.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

سرد، خاکستری شاید هم...


صبح به زور از خواب بیدار می‌شوم؛ از آن صبح‌هایی است که دلم می‌خواهد پتو را بکشم روی سرم بی‌خیال همه چیز شوم ولی نمی‌شود.
یک همایش است که گند بزنن به بخت ما خود جناب من من هم می‌آید.
با اکراه آماده می‌شوم برای رفتن، حالا هر روز باید قبل از صبحانه (چقد هم صبحانه خورم) یکی از این قرص‌ها را بندازم بالا.
دکتر گفته دچار نرمی مفاصل شدم، علت هم کمبود کلسیم است! سه تا آمپول نوشته، نزدم یعنی مثه سگ از آمپول زدن می‌ترسم.
واقعیت‌اش هم اینکه اصلن از رفتار و طرز برخورد دکتر پر افاده خوشم نیامد، فک کرده بود کیه؟
خب بی‌خیال کجا بودم؟ از خونه زدم بیرون!
تقریبا نزدیکی‌های محل برنامه دیدم زود می‌رسم گفتم بذار پیاده از توی پارک برم، یه کمی همچی الکی پلکی انرژی مثبت برا خودم بجورم!
این پارک از‌‌‌ همان اولین پله‌اش برام خاطره داره تا می‌رسه به وسط.
اول پارک که وایسم و چشمم رو ببندم مطمئنا روزهای دهه ۷۰ برام زنده می‌شن؛ دور هم جمع شدیم و با کلی سرو وصدا داریم کلمه‌ها رو بلند بلند داد می‌زنیم تا همه بفهمن.
یادش بخیر قبل از امتحان می‌ترم و فینال جمع می‌شدیم اونجا سووالای ترم‌های قبل رو با هم چک می‌کردیم.
وسط پارک هم، بماند برای بعد! داره دیرم می‌شه.
پارک خلوته و هوا فوق العاده عالی و این تنهایی چقد حال می‌ده.
اصلن مدتیه دوست ندارم با کسی باشم، حرف بزنم یا توی جمع باشم! تنهایی رو ترجیح می‌دم.
نه جون خودم قبلا خیلی اجتماعی بودم؟!
خلاصه برنامه مزخرف تموم می‌شه! خیلی جالبه از کسایی تقدیر می‌شه که اصلن...
تازه رسیدم اداره مثله چند روز قبل شوفاژ‌ها خاموشه، من دارم سعی می‌کنم که حرفی نزنم و اعتراضی نکنم.
دارم سعی می‌کنم کارم رو زود تموم کنم و بر گردم خونه! هنوز وسط کارم که تلفن داخلی زنگ می‌زنه؛ فلان ساعت فلان جا برنامه است برید.
اعصابم خرد می‌شه، خیلی خیلی.
من صبح تا حالا برنامه بودم ولی جناب من من جرات نداره به بقیه بگه، به من می‌گه! جایی که حوزه کاری من نیست، جایی که من از اون جا کاملن حذف شدم انگار روح می‌رم تو برنامه هاشون و مثل روح هم بر می‌گردم.
اعتراض نمی‌کنم به خاطر اینکه...
شاید یه روزی تو گوشت بگم چرا اعتراض نمی‌کنم، چرا حرفی نمی‌زنم و این سکوت و این خودخوری موجب می‌شه مدام ستون فقراتم تیر بکشه.
می‌رم برنامه جای که از آدم هاش، از فضاش و از بودن خودم اونجا متتفرم، می‌فهمی متنفرم یعنی چی؟
۲۰ دقیقه؛ ۳۰ دقیقه انتظار! اعصابم خرده بلند بلند اعتراض می‌کنم یکی می‌گه خودت رو خراب نکن مثه ما به رییست بگو اون اعتراض کنه!
تو دلم می‌گم من اگه از اون مطمئن بودم کلن ول می‌کردم می‌رفتم ولی...
پرو شدن هر وقت دلشون خواست می‌گن بیاین و بعد...
این همه معطلی برای حدود پنج دقیقه حرف زدن!!! این‌ها از اون دردایی هست که هر کسی نمی‌فهمه.
دو سال و چند ماهه تو این فضا هستم ولی یکی از اون چیزایی که به شدت اعصابم رو می‌ریزه به هم این تاخیرهاست، کسی خبر نداره بعضی وقت‌ها این تاخیر‌ها چقدر برنامه‌های ادم رو بهم می‌ریزه.
الان حالم کمی بهتره، گردنم درد می‌کنه هنوز.
اتاقم هواش یه چیزایی تو مایه‌های قطب ولی تحمل‌اش می‌کنم چون با همه نا‌مرتب بودنش، پیله مورد علاقه منِ جایی که توش راحتم، ارامش دارم و می‌تونم بنویسم.

×××××××××××××××××××××

به جر نوه فک نکنم کسی اینجا رو بخونه، خودم هم آدرسش رو به کسی ندادم!

اینجا نوشته هاش آرامشی نداره، ولی نوشتنشون به من آرامش می ده.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

روزهای ناارام


صبح که بیدار شدم اصلن دلم نمی‌خواست برم سر کار، ولی رفتم دیگه.
رفتم برنامه بعد یکی از بچه‌ها رو اونجا دیدم داره ارشد می‌خونه؛ گفت برو دفترچه رو بخر یعنی یه جورایی از تردید بیرونم آورد.
حالا حداقلش اینه که دفترچه رو می‌خرم، بعدش یا می‌خونم یا نه!(نمی‌دونم به خدا چه غلطی باید بکنم؟)
بعد از اونجا می‌رم یه برنامه دیگه سه تا ناخاله وسط جلسه وارد می‌شن، چقدر ازشون بدم می‌آد و از یکیشون بیشتر.
به جز برهم زدن نظم جلسه و شلوغ کاری هیچ کاری بلد نیستن با اون سووالای مزخرف.
بعد از جلسه راه می‌افتم طرف اداره، نم نمک بارون می اد.
شوفاژ‌ها خاموشه و تازه خط‌های آزاد تلفن هم محدود شده.(صفر تلفن هم که عمریه بسته است)
یه برنامه آشغال هم برام گذاشتن ساعت ۱۶. منم می‌گم به درک؛ عمرا که برم.
باید ماهانه به ما کرایه تاکسی بدن؛ ولی یه قرون ندادن.

اعصابه همه ریخته به هم، سر و صدای اعتراض تو اتاق ما بالا می‌ره.
همه توقع دارن اون یکی اعتراض کن، فقط نق و نوق می کنن.
حوصله نوشتن ندارم، حوصله موندن تو اون فضا رو ندارم و راه می‌افتم به طرف خونه.
مامان می‌دونه چقد از چلو کباب بدم می‌آد، غذا چلو کباب نذری داریم!
منم با اون اعصاب خرد و خمیر، ناهار نون و پنیر می‌خورم.
تلفن زنگ می‌زنه! یکی می‌پرسد برای برنامه عصر نمی‌ای، منتظرت هستیم؟
کمی تعجب می‌کنم، می‌گه زنگ زدم اداره گفتن تو می‌‌ای برنامه!
این هم آخر شانس.
یه برنامه آشغال رو هم نمی‌ری از این ور و اون ور دنبالت رد و نشونت رو می‌گیرن.
الانم حالم چندان خوب نیست، اعصابم خیلی خرده از کار، از فضایی که اونجا حاکمه.
یه دردی هم پشت گردن تا ستون مهره هام دارم که هیچ جور نمی‌تونم توصیفش کنم! فقط وقتی شروع می‌شه انگار بند بند وجودم پرت می‌شه یه طرف.
×××××××××××××
مدت‌ها منتظرم باران بودم که بیاید، بدون چ‌تر راه بروم و خیس بشم! خیسِ خیس و سبک بشم سبکِ سبک.
حالا باران که می‌بارد حسرت ذره‌ای ارامش را دارم که از بودن و دیدنش لذت ببرم.

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

نمی دانم ها

ناهماهنگی‌ها و مدیریت ضعیف در مجموعه کاری هر روز بیشتر از قبل نمایان می‌شود.
عده‌ای هم انگار در میان این آب گل آلود دنبال صید و صیادی هستند و خبر ندارند که دنیا انقدر کوچک شده که خبر‌ها از منابع مختلف می‌رسد.
دیروز وقتی رفتیم سرکار، مشخص شد که شوفاژ‌ها را خاموش کرده‌اند که مبادا هزینه‌ها بالا رود، همه فقط غر ردند ولی کسی اعتراضی نکرد.
من که گفتم عمرا اعتراض نمی‌کنم، آدم یک بار دو بار اعتراض می‌کند ولی وقتی می‌بیند عده‌ای در این مجموعه از روی محافظه کاری، سیاستمداری، موذمار بازی یا هر چیز دیگری که بشود اسمش را گذاشت آن دورتر‌ها می‌ایستند و لام تا کام حرفی نمی‌زنند به همین نتیجه می‌رسد که سکوت کند.
حالا بماند‌‌‌ همان دو بار که حرف زدم چه جواب‌هایی که نشنیدم!
کار‌هایم را می‌کنم و بار و بندیلم را می‌بندم می‌آیم خانه، سعی می‌کنم برایم مهم نباشند ولی سعی‌ام الکی است چون اعصابم را همین‌ها به فنا داده‌اند.
ثبت نام ارشد آزاد شروع شده از یک طرف دلم می‌خواهد درسم را ادامه دهم، از طرف دیگر هم تنبلی و هم نداشتن تمرکز موجب شده نتوانم منابع درسی را بخوانم.
این چند ماه اخیر درگیری‌های کاری زیاد بوده، انقدر که عصر‌ها خسته و کوفته می‌توانم خودم را فقط به خانه برسانم و توی اتاقم ولو شوم.
بعد دوست دارم فقط راحت باشم، توی نت چرخی بزنم و وقت کشی کنم، با این اوضاع من چطور می‌توانم به قبولی در کنکور امیدوار باشم؟!
از طرف دیگر فکر کردن به اینکه باید از شهر خودم دور شوم به شدت موجب اضطرابم می‌شود، نمی‌دانم انگار سن و سال آدم که بالا می‌رود از آن همه شور، هیجان و کنجکاوی‌ برای بودن در فضاهای جدید هم کم می‌شود.
دل بریدن و رفتن برایش سخت می‌شود، انگار فقط دوست دارد توی پیله خودش باشد و بس.
آقای برادر می‌گوید این فضای بسته‌ای که خودت را در آن محصور کردی باعث شده این جور فکر کنی از این فضا که خارج شوی شاید...
نمی‌دانم! شاید راست می‌گوید، باید از این فضا دور شد ولی من دیگر آن آدم پر جنب و جوش آخر دهه ۷۰ نیستم؛ زود خسته می‌شود، حوصله انتظار کشیدن ندارد.
گاهی از خودش هم خسته است ولی نمی‌تواند از شر خودش خلاص شود.

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

این بیرون خبری نیست، باور کن

دوباره چند روزی ننوشتم، فک کنم روزهایی که نمی‌نویسم کمی آرامش روحی و روانی دارم، شاید هم چون تنبلی‌ام می‌شود.
از بعضی‌ها نا‌امید شدم، خیلی هم زیاد.
نمی‌توانم قبول کنم که به خاطره یک سری بده بستان‌ها، بشوند ابزاری در دست دیگران.
من نمی‌توانم این نوع برخورد‌ها، این نوع نوشتن‌ها و این نوع حمایت‌هایشان را تحت هیچ شرایطی درک کنم، من با این رفتار‌ها مشکل دارم.
وقتی رفتار‌ها و برخوردهای این روزهای برخی آدم‌های مدعی را می‌بینم گاهی ته دلم می‌لرزد، به فکر فرو می‌روم و یه جایی در درون پر آشوبم، شروع می‌کند به جلز و ولز کردن.
به همه آدم‌هایی فکر می‌کنم که نشناخته و شناخته طی این یک سال و چند ماه از بین ما رفتند و هر بار با خواندن خبری از رفتن یک غریب آشنا، اشک‌هایم بی‌اختیار روان شدند و چه بغض‌هایی که همدم آن روز‌ها و لحظه‌ها نشدند.
به یاد همه دوستان آشنا و غریبی می‌افتم که حالا همدمشان م‌له‌های سرد لعنتی است، برای چه؟ برای که؟!
آن‌ها فکر می‌کنند این بیرون چه خبر است، من دوست ندارم اصلن متنفرم که فکر کنم آن‌ها قهرمان هستند، نه نیستند!
بعضی شب‌ها تا صبح زجر می‌کشم از فکر کردن به این موضوع که آن‌ها لابد تصور می‌کنند این بیرون مردم دارند چه‌ها که نمی‌کنند، مردم مبارزه می‌کنند، به یادشان هستند و دارند مقاومت می‌کنند.
تصور کردن این که در ذهنشان چه می‌گذرد و چطور لحظه‌ها را می‌گذرانند، به کدام امید و با کدام انگیزه دردناک است! شاید هم نابود کننده، نمی‌دانم.
نه این بیرون هیچ خبری نیست، هیچ خبری نیست! ما اهل مبارزه نیستیم ما فقط منتظریم یکی صدایی کند یکی بلند شود تا ما هم آن دورتر‌ها کمی نیم خیز شویم.
منتظریم یکی کاری کند و ما هم در خانه‌های گرممان کنار بخاری و شومینه‌ها بگوییم ایول، بالاخره صدایی کسی در آمد.
منتظریم یکی به جان آن یکی بیفتد بعد کمی دور‌تر بایستیم و تنها نظاره گر زد و و خورد‌ها باشیم و در دلمان بگوییم بذار خودشان به جان هم بیفتند.
خودمان تکانی نمی‌خوریم، منتظریم! همیشه منتظر دیگرانی هستیم که آن‌ها هم منتظر دیگری هستند.
این روز‌ها خیلی به تو فکر می‌کنم؛ گاهی ساعت‌ها به عکست نگاه می‌کنم و به فکر فرو می‌روم و مدام می‌گویم نه، جای او آنجا نیست.
هیچ آرمانی در این سرزمین با مردمانی که هر روز به رنگی در می‌آیند، مردمی که با وزش هر بادی تغییر رای می دهند، مردمی که روزهای سخت، روزهای بیم و انتظار می روند در لاک خودشان و دمی از کسی بلند نمی شود ارزش آن را ندارد که امثال تویی به ماندن پشت م‌له‌های سرد عادت کند.
کاش هیچ وقت فکر نکنی که ماندنت پشت آن م‌له‌ها هزینه‌ای است که برای آزادی باید بپردازی، نه!
آزادی زمانی ارزش دارد که بدانی همه با هم برای بودنش مبارزه می کنند.

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

اتراق در خانه

دیروز الکی الکی مجبور شدم مسیر اداره را سه بار برم و برگردم.
از همه اعصاب خردکن‌تر رفتار مسوول یکی از سازمان‌ها بود که برگشته می‌گه چرا نمی‌نویسی؟ داری شیطنت می‌کنی؟ مردک فک کرده هر چرت و پرتی که می‌گه من باید بنویسم.
عصر هم بالاجبار می‌روم برای مراسم یک جشنواره! از اولش سخنرانی بوده تا آخرش.
حالم بهم خورد از این همه مسخره بازی، سردردم هم از‌‌ همان جا شروع شد.
مجبور شدم برگردم دفتر و ساعت از شش گذشته بود که راه افتادم به طرف خانه با سردرد سگی.
در مسیر هی سردر بیشتر می‌شد بس که هی گذشته را مرور کردم نه نشخوار کردم.
از ابتدای بلوار تا خانه هم مجبور شدم پیاده بیایم و عجیب هوا سرد بود.
رسیدم خانه جنازه‌ام ولو شد جلو بخاری ولی پا‌هایم گرم نمی‌شدند.
از شدت سردرد دچار حالت تهوع شده بودم با چشم‌هایی که از درد می‌خواستند از حدقه بزنند بیرون!
سرم را گذاشتم روی بالشت و تا خود صبح خوابیدم.
صبح هنوز هم سردرد داشتم گفتم گور پدر کار، نمی‌روم سر کار می‌مانم خانه می‌خوابم.
سرم هنوز درد می‌کند ولی خوب شد سرکار نرفتم.
به این فکر می‌کنم که چه راحت و مثل آب خوردن جناب "من من" جواب همه زحمت‌ها و تلاش‌هایم را داد.
وقتی در این حد قدرن‌شناس هستند من چرا انقدر خودم را به آب و آتش بزنم؟! برای کی برای چی؟
گاهی زیاد پشیمان می‌شوم از همه احترامی که به این جناب گذاشتم، ولی حالا بعد از آن حرفش دیگر سعی می‌کنم بی‌خیال‌تر باشم.
سعی می‌کنم به بشرهای دو پا آنقدری احترام بگذارم که مرا می‌بینند.
سعی می‌کنم خیلی‌ها را حذف کنم، حذف! آنهایی که بودنشان فقط راه راحت‌تر نفس کشیدنم را می‌گیرند.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

روزهای آرام

دومین روزی است که باران می‌بارد، چه خوب.
ساعت از ۹ گذشته که می‌رسم اداره، ریلکس‌تر و آرام‌تر از همیشه کار‌هایم را انجام می‌دهم و ساعت ۱۲: ۳۰ خداحافظی می‌کنم.
در این چند ماه اخیر شنبه و یکشنبه این هفته جز بی‌دغدغه‌ترین و آرام‌ترین روزهای کاری بودند.
جناب «من من» نیست تا حضورش مدام موجب اضطراب و نگرانی شود، جناب نیست تا به کاری مجبورت کند که دوست نداری انجام دهی و او نیست تا هی زنگ بزند بگویید فلان کار چه شد.
چیزی که برای او مهم است میزان عملکرد روزانه است، اینکه تو خسته باشی، دلخور باشی، اینکه حس و حال نداشته باشی یا اصلن از رفتن به فلان برنامه متنفر باشی، برایش محلی از اعراب ندارد.
بعضی وقت‌ها پیش خودم می‌گویم اگار این میز و صندلی‌ها خیلی چیز‌ها را از آدم‌ها می‌گیرند حتی حس و شعورشان را.

از طرف دیگر باران باریده و هوا سرد‌تر از قبل شده، دلنگرانم برای پسرکی که باید این روز‌ها پشت می‌له‌های سردی باشد که لعنتی ان، خیلی لعنتی.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

باران می بارد همراه با غم

چند روزی ننوشتم نه اینکه مطلبی نبود برای نوشتن، بلکه حس‌اش نبود.
فضای کاری خیلی مزخرف‌تر از قبل شده! قرار بوده عده‌ای را ببرند برای نشستی خارج از استان، بعد ما باید این موضوع را از دیگران و توی جلسه‌هایی خارج از مجموعه کاری خودمان بشنویم.
جالب‌تر اینکه طرف بیاید به من بگوید خبر دار هم نمی‌شویم دبیرمان برای چند روز عوض شده؟
من هم دلم دق کرد گفتم خیلی اتفاق‌ها می‌افتد که ما بی‌خبریم، یعنی خر خودت هستی.
راستش خسته شدم از این همه به کوچه علی چپ زدن و دروغ های دیگران را به رویشان نیاوردن.
طرف فقط بلد شده دروغ بگوید انگار که نه انگار.
حالم بهم می‌خورد! لزومی نمی‌بینم احترام بگذارم به آن‌ها که به شعورم لگد می‌زنن.
××××××××××××××××××××××××××

از صبح باران می‌بارد، مدت‌ها منتظر باران بودم ولی دلم از صبح گرفته.
مدام به فکرش هستم! اینکه این روز‌ها و این لحظه‌ها چه می‌کند.
دلم قبلن این قرتی بازی ها را در نمی آورد ولی یه مدته زیاد دارد خودش را لوس می کند.

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

رِفیق

‌ای روزگار! امروز صبح می‌روم برنامه نزدیک‌‌ همان جایی که زمانی از پنجره کلاس درس وقتی بیرون را نگاه می‌کردم می‌شد اسب‌هایی را دید که داشتند یورتمه می‌رفتند.
حالا خانه‌های قوطی کبریتی جای آن میدان اسب دوانی را گرفته و چقدر متنفرم از دیدن این قسمت از شهر.
وسط راه یکی بوق می‌زند و می‌پرم بالا.
تازه توی جلسه متوجه می‌شوم برگه‌هایم را نیاوردم، سر دردردم شروع می‌شود.
اصلن حس گوش دادن نیست، رفته‌ام در هپروت سیری کنم! هر از گاهی چند کلمه‌ای یادداشت می‌کنم و بیشتر کاغذ را خط خطی.
همه امیدم به‌‌ همان ریکوردری است که هلش دادم جلوی طرف.
حرف می‌زند مدام و من تک چرخ می‌زنم در هپروت، بعد به جایی می‌رسم که کلن حس تک چرخ زنی در هپروت را هم از دست می‌دهم.
بعد یهویی بار و بندیل را می‌بندم و وسط جلسه می‌زنم بیرون! به درک.
پیاده و سلانه سلانه راه می‌روم حتی نمی‌دانم سوار تاکسی بشوم یا اتوبوس!
اتووس می آید سوار می‌شوم! جا که نیست گوشه‌ای می‌ایستم و زل می‌زنم به بیرون.
یهو یه نفر می‌پره جلو و اسم را صدا می‌کند.
دوستم است دوست دوران دبستان خوشحال می‌شوم واقعا خوشحال.
خرف می‌زنیم تا می‌رسیم به جایی که من باید پیاده شوم.
دنبال کار می‌گردد فقط می‌گویم مملکت شده پر از گرگ، دروغ و تظاهر بپا دختر خوب.
بعد پیاده می‌شوم احساسم می‌گوید حوصله ندارد منتظر اتوبوس بماند سوار تاکسی می‌شوم.
می‌رسن دفتر و چند دقیقه بعد به سختی نفس می‌کشم، احساس می‌کنم فضا به قدری سنگین است که نفسم بالا نمی‌آید!
یک نفر کاری کرده که حالم ازش به هم می‌خورد.
زنگ می‌زنم به مامان می‌گه نمی‌دونم چیکار کنم؟ غیر قابل تحمل! می‌گه منم نمی‌دونم.
حالا حالم بد‌تر هم شده فقط تلفن را بر می‌دارم و به حیاط پناه می‌برم شماره دوستی را می‌گیرم جواب نمی‌دهد! بعد با شماره‌ای دیگر زنگ می‌زند و سلام و بغضی که سرخود می ترکد.
بعدد خودم می‌زنگم و هق هق گریه! بهش می‌گم الان فقط باید گریه کنم چند دقیقه دیگه خوب می‌شه و حرف می‌زنیم و حرف و حرف و حرف.
حالام بهترمی شود، یعنی فشار عظیمی از روی ذهنم، فکر و روحم برداشته شده است.
آخرش می‌گوید دیوانه بازی‌ها و احساساتت را بذار برای گفت‌و‌گوهای خودمانی، در محیط کار عاقلانه برخورد کن.
خودش کلی غم و غصه دارد با انبوهی از تجربه‌های تلخ و ناموفق ولی همیشه گوشش برای غر زدن‌های من وقت دارد.
این را می‌گویند رِفیق لحظه‌های صفر مطلق.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

از دیکتاتوری چه زاده خواهد شد؟

می‌دانی انگار اصلن دیگر درد را حس نمی‌کنم، انگار دیگر سنگینی حرف‌ها آزارم نمی‌دهد.
بیش از یکسال است که ناگهان احساس می‌کنم مهره‌های کمرم از هم باز می‌شود و دیگر هیچ دردی را احساس نمی‌کنم، انگار بند بند وجودم به گوشه‌ای پرت می‌شود.
اولین بار به گمانم این احساس را مرداد ۸۸ داشتم.
اولش که ٱن حرف‌ها را شنیدم قلبم تیر کشید؛ برای دقایقی احساس کردم یک سمت از بدنم فلج شد، او داشت به حرف‌هایش ادامه می‌داد ولی من دیگر در آن فضا نبودم.
حسی وجودم را فرا گرفته بود که انگار هم درد بود و هم نبود! برای دقایقی قادر به حرکت انگشتانم نبودم.
بعد از آن بود که این حس هم شد رفیق شفیق‌ام، در کنار سردردهای سگی که دیگر گریزی از آن‌ها نیست.
امروز هم وقتی جناب داشت حرف می‌زد همین حس را داشتم. برای لحظه‌ای دوباره مهره‌های کمرم از هم باز شدند! گویی بند بند وجودم به گوشه‌ای پرت شد.
روزگار بدی را می‌گذرانم. نمی‌دانم چه خواهد شد ولی روسیاهی برای کسانی می‌ماند که "منیت" تمام وجودشان را گرفته است.
از دیکتاتوری چه‌زاده خواهد شد، جز کینه، خشم و نفرت؟

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

اعتراض هم که می کنی...

خیر سرمان می‌خواستیم نسبت به شرایط موجود کاری اعتراض کنیم.
زبانی اعتراض کردم متهم شدم، چهار تا چیز هم بهم چسباند تا دندم نرم شود و حفه خون بگیرم.
پیش نوک‌های موزمار کار را خراب کردند و ما هم داریم مثل قبل کار می‌کنیم.
به این نتیجه رسیدم که باید سرم را مثل خر بیندازم پایین، به کسی اعتماد نکنم و مثل گاو کار کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هوای امروز ابری است، گاهی می‌شود از آن ابری‌ها که باب دل خودم است.
از ان‌ها که می‌شود بی‌خیال عالم و ادم شد، دست‌هایت را بکنی داخل جیب کاپشن و یک مسیر بی‌انتها را بگیری و هی بروی و هی بروی و مدام خیال‌پردازی کنی.
ولی خب! دیگر من آن آدم سابق نیستم دل می‌خواهد ولی پایم توانش را ندارد.
گاهی بدجوری احساس ناتوانی می‌کنم.
این احساس خیلی دردناک است، خیلی! از این حس می ترسم.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

لبخندهایش

این روز‌ها زیاد به یک نفر فکر می‌کنم، کسی که از ما خیلی دور نیست ولی هست.
دیروز توی نماز کلاغی‌ام همه‌اش به یاد او بودم، تصویرش گاهی برای دقایق طولانی جلو چشمم ثابت می‌ماند و حرکت نمی‌کند.
گاهی همین طور که روی تخت دراز می‌کشم چشم‌هایم را می‌بندم و تصور می‌کنم چطور لحظه‌ها، ساعت‌ها، روزها و ماه ها را می‌گذراند.
بعد به لحظاتی می‌رسم که دیگر نمی‌توانم تصویرهای ذهنی را ادامه دهم.
بلند می‌شوم و فقط درون تنهایی خودم جایی که صدایش را جز تو کسی نمی‌شنود فریاد می‌زنم، چرا؟
دوستی است که در آزادی ندیدم ش، در لحظه‌های رهایی کنارش نبودم.
ولی حالا هر از گاهی این فرصت پیش می‌آید که در جایی ببینمش که سقف اش آسمانی آبی نیست.
جایی که میله‌های سرد، میله‌های لعنتیِ سردِ سردِ سرد...
جایی که می‌ترسم فاصله‌ها، فراموشی بیاورد، من او را آنجا می بینم! با حسی توام با ترس، نگرانی، بیم و امید.
نمی‌دانم چرا دلم برایش انقدر تنگ می‌شود، حرف‌های ما فقط در حد یک سلام و علیک و احوال پرسی آن هم در حد دو سه دقیقه بوده با نگاه‌هایی که همواره مزاحم بودند.
دستم به جایی بند نیست، جز دعا برای رهایی و آزادیش.
دعا می‌کنم این بار لبخند‌هایش را زیر آسمان آبی ببینم.
خدایا! نفس کشیدن زیر این آسمان آبی درخواست زیادی است یا برای در کنار هم بودن و با هم نفس کشیدن باید هزینه زیادی پرداخت؟!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

سردرگم

اوضاع مجموعهٔ کاری اصلن خوب نیست، دارم گیج می‌شوم؛ نمی‌دانم به کی اعتماد کنم.
می‌دانی وقتی فشار روی آدم می‌آید، وقتی تحمل فضایی برایت سخت می‌شود، می‌خواهی به یک نفر پناه ببری یک نفر تکیه گاهت باشد و اصلن به بعدش فکر نمی‌کنی.
حالا که پس از کلی کلنجار رفتن با خودم فرصت فکر کردن و عمیق‌تر نگاه کردن به دور و اطرافم را پیدا کردم، می‌بینم نه آن طور هم که فکر می‌کردم نیست.
هر کسی در این شرایط مه الود دنبال منافع شخصی خودش است، شاید اوضاع کاری و شکایت از این شرایط؛ بهانهٔ خوبی باشد که کمی بهم نزدیک شویم ولی هر کسی دنبال اهداف خودش است.
نیروی‌های رسمی دنبال اضافه کار و موقعیت خودشان هستند؛ حالا گیرم کمی هم با ما همدردی کنند.
این را وقتی می‌فهمم که طرف دارد برای حق ماموریت با جناب صحبت می‌کند یا آن یکی که به موزمار‌ترین شیوه تلپ شده گوشه‌ای و صدایش هم در نمی‌آید و فقط کار خودش را می‌کند، آن یکی هم...
این وسط تازه متوجه شدم خبرهای دیگری هم بوده، جلساتی هم برگزار شده که روح‌ام از ان‌ها بی‌خبر بوده! این وسط من خرِ سادهٔ احمق می‌روم علنا اعتراض می‌کنم، اگر کاری خواسته می‌شود که انجام دهم با اکره و با فس فس انجام می‌دهم یا کلی بهانه می‌آورم.
در حالی که بقیه با سیاست علنی اعتراض نمی‌کنند بلکه در خیلی موارد هم با جناب همگام می‌شوند.
من خیلی احمقانه همهٔ ناراحتی‌ام همه اعتراضم به وضع موجود را نشان می‌دهم ولی بقیه!
فکرش را که می‌کنم می‌بینم در این فضا بزرگ‌ترین اشتباه اعتماد به اطرافیان است، اینکه هر چی در دلت هست بریزی وسط.
ه‌مان سال ۸۷ بود که آقای برادر با تحکم گفت توی این فضا نباید به هیچکس اعتماد کرد دوست هیچ معنایی ندارد! راست می‌گفتی آقای بردار ولی چه کنم که وقتی فشار‌ها زیاد می‌شود فقط دنبال راهی برای نجات هستم.