۱۴۰۱ خرداد ۴, چهارشنبه

فرو رفتن در نکبت‌جمعی

 حوصله‌ی دیدن فیلم، فوتبال و خواندن پست‌های طولانی رو ندارم. تعجب می‌کنم از بعضی‌ها که می‌تونن هنوز تو وبلاگستان مطالب طولانی بنویسن. 

ای بابا، از آبادان...انگار همه افتادیم تو یه مرداب، در حال دست و پا زدن و فقط بوی گند و تعفن هر لحظه بیشتر می‌شه.

واقعا خدا چقد می‌خواد به ظلم و ظالم فرصت جولان بده؟ حوصله‌ی هیچی رو ندارم، فقط کاش دوباره ورزش رو بی‌خیال نشم. همه‌ی امید و انگیزه‌ام سفر و دیدن خانواده‌امه.

۱۴۰۱ خرداد ۱, یکشنبه

یکشنبه نوشت

 آخی اردیبهشت هم تموم شد، صد حیف. سالها قبل تو یه بعدازظهر اردیبهشتی وبلاگ‌م متولد شد، فک کنم ۱۶ سال قبل بود. خیلی دوستش داشتم مخصوصا که دوست نادیده‌ی هنرمندی هر از گاهی قالب جدیدی براش طراحی می‌کرد، خیلی دوسش داشتم. چقد خوب و امن بود...

الان که نشستم اینجا، عمیقا دلم گرفته! پر از حرف‌ها و درد و دل‌هایی هستم که نمی‌خوام کسی با شنیدنش غمگین و ناراحت بشه، انقد با خودم مرورشون می‌کنم تا کمی هضم بشن.

دوباره تمام تلاشم رو دارم می‌کنم که هر شب ورزش کنم و این تنها کاری هست که برای خود خودم انجام می‌دم و کمک می‌کنه حس بهتری داشته باشم با وجود خستگی.کاش دوباره کتاب بخونم، البته کتاب‌هام اینجا نیست، کتاب‌های زیادی خریدم که همه‌اشون منتظرم هستن تو خونه‌ام، تنها خونه‌ام تو این دنیای بزرگ. خوشحالم مامانم کتاب‌ها رو می‌خونه قبل از اینکه من بخونم.

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

نجواهای روزانه

 صبح سه‌شنبه سوار مترو شدم، شلوغه. ولی جا برا نشستنم پیدا کردم. برا اولین بار دارم تو مترو می‌نویسم. فک کنم ماسک اجباری باشه ولی هستن آدمایی که نزدن. تو راه به این دهه فک می‌کردم و اینکه در کمتر از یکسال آینده چهل سال‌م میشه. چهل خیلی غریب و‌دور از انتظارم‌ه. چقدر برای سی سالگی هیجان و‌ذوق داشتم. چقدر فکر و امید و برنامه. چی شد؟! دود شد رفت ناکجا آباد.

برای چهل چی؟! هیچی فقط در حال بهترین کار رو بکنم، سخت نگیرم و منتظر اتفاق خاصی هم نباشم. همه‌اش می‌گذره و در نهایت حسرت می‌مونه. پس بهتره راحت بگیرم که راحت‌تر بگذره.