یک صقحهای هست در پلاس به اسم عصرانه در بالکن همین طور فارسی بنویسید و پیدایش کنید.
پر از رنگ، پر از زندگی، پر از زندگی و پر از لذت است این صفحه.
عکسهای خوش رنگ و زیبایش از کفشهای بافتنی کوکانه گرفته تا خانههای چوبی دلفریب آدمی را مست و دیوانه میکند.
بروید و از دیدنیهای این صفحه لذت ببرید.
۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه
روزگار بیپزانه
فیس مرا بیچاره کرده، هر چند گاهی درش را تخته میکنم ولی دوستان بیشتر از اینکه در پلاس و جی میل باشند آنجا هستند.
ملت این روزها با بچه در شکم و بچه چند ماه و بچه چند سالِ خود در صقحات محتلف پز میدهند. ما هم که نه دخترکی نه پسرکی نه حتی بابای بچه ای در دسترس داریم که به آن پز بدهیم! بلی این گونه روزگار بیپزانهای داریم ما.
پ.ن:با توجه به لیستهایی که این ور و آن ور منتشر شده، معلوم است که بیت چطور دارد صحنه آرایی میکند.
ملت این روزها با بچه در شکم و بچه چند ماه و بچه چند سالِ خود در صقحات محتلف پز میدهند. ما هم که نه دخترکی نه پسرکی نه حتی بابای بچه ای در دسترس داریم که به آن پز بدهیم! بلی این گونه روزگار بیپزانهای داریم ما.
پ.ن:با توجه به لیستهایی که این ور و آن ور منتشر شده، معلوم است که بیت چطور دارد صحنه آرایی میکند.
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
کیف دزدی؟!
پنجشنبه هفته قبل حدودای ساعت ۱۱ رفتم سر کیفم که کیف پولم رو بردارم، دیدم کیف پولم نیست.
گفتم لابد همین گوشه کنارها افتاده. خلاصه هر چی سوراخ سمبه داشت این اتاق ما گشتیم ولی یافت نشد.
بعد دوزاریم افتاد که یحتمل یا گمش کردم یا دزدیده شده. در همون اوضاع ال به خودم تشر زدم که من نه حوصله غم و غصه دارم نه نگرانی و استرس. به درک! یا گم شده یا دزدیدنش. خیلی خونسرد جوری که اصلن از من بعیده، رفتم سرچ کردم ببینم چیکار باید کرد که نوشته بود برای دریافت المثنی باید ال کرد و بل. بعد سرچ کردم کارت ملی گم شده و مستقیم رفت تو سایت ثبت احوال که شماره کارت ملی رو وارد میکردی و در صورت پیدا شدن اوکی میداد، زیرش هم یه لینک دیگه بود مربوط به اداره پست و بخش اشیا و مدارک پیدا شده.
خلاصه به اهل بیت هم چیزی نگفتم خودمم زدم به کوچه علی چپ و بیخیالی و به درک و اینا. عصر وجدانم شروع به لنگ و لگد کرد که حداقل بلند شو برو آخرین باری که رفتی بیرون اون مسیر رو بگرد و از مغازه دارها بپرس. برای آرامش وجدان رفتم تو اون مسیر و هی پرسون پرسون اومدم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم، جوابها منفی بود.
شنبه خواستم برم ثبت احوال یه ندایی اومد که بنده چته؟ چه عجلهای دندون رو جیگر بذار. منم گفتم اطاعت امر. از سر تفریح و خوش خیالی روزی سه بار سایت ثبت احوال و پست رو چک میکردم و هر روز یه سر پوزی میخوردم تا امروز صبح(دوشنبه هفته قبل). بیدار شدم دیدم یک حال بدی دارم که نگو! جمیع جوارح دست به اعتراضهای مدنی گذاشتن بیا و ببین. دیدم اصلن نمیکشم تا افطار، نشستم یه صبحونه مشتی خوردم. بعدش همین جور رو تخت افتاده بودم به خوردن جوشونده و اینا. ساعت از ۱۲ گذشته بود گفتم برم سایت رو چک کنم الکی ببینم چه خبره. زدم سایت ثبت احوال خبری نبود، رفتم بخش پست یافتهها دیدم بع، نوشته یک مورد یافت شده! باز کردم دیدم نوشته دیروز کارت ملی تحویل پست شده به پست مرکزی محل سکونت مراجعه کنید.
آقا ما رو میگی توای صلات ظهر توای آفتاب جنگ توای گرمای خرما پزون مثله موشک آماده شدیم و بسان اسب رم کرده چار نعل به سمت پست مرکزی تاختیم. خلاصه ساعت یک و ۲۰ دقیقه رسیدم اونجا. رفتم باجه مربوطه رو جوریدم خانمه اسم و فامیل رو پرسید و جواب داد نه خانم نیست، اینم فرم پر کنید! من؟ نه خانم من خودم ظهر چک کردم بوده و به خاطر همین کوبیدم اودم تو گرما تا اینجا؟ خلاصه گفت باشه یه سایت دیگه رو هم چک میکنم. هی فس فسانه کار کرده تا اینکه پیداش کرده بعد شماره نوشته رو یه کاغذ که برم از فلان باجه بگیرم. رفتم سمت باجه ساعت هم ۱۳: ۲۵ بوده آقو میگه من سیستمم رو بستم، یه نیگاه کردم به ساعت که طرف دستش بیاد غلط کرده بسته هنوز ساعت اداری تموم نشده. خلاصه سه هزار و ۲۰۰ از ما گرفته و کارت ملی رو تحویلمون داده:) بعدش؟ خب معلوم توقع ندارید که چهار نعل برگردم خونه! این بار پاریکال وار، آروم و خرخوشانه برگشتم سمت خونه.حالا برا شادی دلم یه بندری بنواز:)
*پناه بخدا اگر یه وقت چیزی گم کردید یا از شما به سرفت رفت می تونید به این آدرس ها مراجعه کنید:
http://www.sabteahval.ir/Default.aspx?tabid=418
http://www.post.ir/Homepage.aspx?site=PostPortal&lang=fa-IR&tabid=1See More
گفتم لابد همین گوشه کنارها افتاده. خلاصه هر چی سوراخ سمبه داشت این اتاق ما گشتیم ولی یافت نشد.
بعد دوزاریم افتاد که یحتمل یا گمش کردم یا دزدیده شده. در همون اوضاع ال به خودم تشر زدم که من نه حوصله غم و غصه دارم نه نگرانی و استرس. به درک! یا گم شده یا دزدیدنش. خیلی خونسرد جوری که اصلن از من بعیده، رفتم سرچ کردم ببینم چیکار باید کرد که نوشته بود برای دریافت المثنی باید ال کرد و بل. بعد سرچ کردم کارت ملی گم شده و مستقیم رفت تو سایت ثبت احوال که شماره کارت ملی رو وارد میکردی و در صورت پیدا شدن اوکی میداد، زیرش هم یه لینک دیگه بود مربوط به اداره پست و بخش اشیا و مدارک پیدا شده.
خلاصه به اهل بیت هم چیزی نگفتم خودمم زدم به کوچه علی چپ و بیخیالی و به درک و اینا. عصر وجدانم شروع به لنگ و لگد کرد که حداقل بلند شو برو آخرین باری که رفتی بیرون اون مسیر رو بگرد و از مغازه دارها بپرس. برای آرامش وجدان رفتم تو اون مسیر و هی پرسون پرسون اومدم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم، جوابها منفی بود.
شنبه خواستم برم ثبت احوال یه ندایی اومد که بنده چته؟ چه عجلهای دندون رو جیگر بذار. منم گفتم اطاعت امر. از سر تفریح و خوش خیالی روزی سه بار سایت ثبت احوال و پست رو چک میکردم و هر روز یه سر پوزی میخوردم تا امروز صبح(دوشنبه هفته قبل). بیدار شدم دیدم یک حال بدی دارم که نگو! جمیع جوارح دست به اعتراضهای مدنی گذاشتن بیا و ببین. دیدم اصلن نمیکشم تا افطار، نشستم یه صبحونه مشتی خوردم. بعدش همین جور رو تخت افتاده بودم به خوردن جوشونده و اینا. ساعت از ۱۲ گذشته بود گفتم برم سایت رو چک کنم الکی ببینم چه خبره. زدم سایت ثبت احوال خبری نبود، رفتم بخش پست یافتهها دیدم بع، نوشته یک مورد یافت شده! باز کردم دیدم نوشته دیروز کارت ملی تحویل پست شده به پست مرکزی محل سکونت مراجعه کنید.
آقا ما رو میگی توای صلات ظهر توای آفتاب جنگ توای گرمای خرما پزون مثله موشک آماده شدیم و بسان اسب رم کرده چار نعل به سمت پست مرکزی تاختیم. خلاصه ساعت یک و ۲۰ دقیقه رسیدم اونجا. رفتم باجه مربوطه رو جوریدم خانمه اسم و فامیل رو پرسید و جواب داد نه خانم نیست، اینم فرم پر کنید! من؟ نه خانم من خودم ظهر چک کردم بوده و به خاطر همین کوبیدم اودم تو گرما تا اینجا؟ خلاصه گفت باشه یه سایت دیگه رو هم چک میکنم. هی فس فسانه کار کرده تا اینکه پیداش کرده بعد شماره نوشته رو یه کاغذ که برم از فلان باجه بگیرم. رفتم سمت باجه ساعت هم ۱۳: ۲۵ بوده آقو میگه من سیستمم رو بستم، یه نیگاه کردم به ساعت که طرف دستش بیاد غلط کرده بسته هنوز ساعت اداری تموم نشده. خلاصه سه هزار و ۲۰۰ از ما گرفته و کارت ملی رو تحویلمون داده:) بعدش؟ خب معلوم توقع ندارید که چهار نعل برگردم خونه! این بار پاریکال وار، آروم و خرخوشانه برگشتم سمت خونه.حالا برا شادی دلم یه بندری بنواز:)
*پناه بخدا اگر یه وقت چیزی گم کردید یا از شما به سرفت رفت می تونید به این آدرس ها مراجعه کنید:
http://www.sabteahval.ir/Default.aspx?tabid=418
http://www.post.ir/Homepage.aspx?site=PostPortal&lang=fa-IR&tabid=1See More
مادرِ همیشه نگران
این خواب را شنبه گذشته دیدم:
یک-ضعیف و بی رمق دراز کشیده بود یک گوشه هال، شبیه همان روزهای آخر...خاله ام را که از بیمارستان آوردند من کمی جلوتر رفتم و صدایش کردم. مادر...مادر...بیدار شو خاله را آوردند. بیدار شد به سختی، مدام می گفت کسی همراهش هست؟ کسی رفته جلواش، تنها نباشد. من فقط اشک می ریختم، اشک تماما اشک. از شدت همان اشک های بی وقفه بیدار شده ام. سحر شده، دراز می کشم روی تخت و مطمئنم خبری هست که مادر باز نگران است. مادر از وقتی رفته آگاه تر است نسبت به همه چیز، به گمانم نگرانی هایشم هم بیشتر شده...خدا رحمتش کند.
دو-مادربزرگم که مرد من اینجا نبود، در مراسم تشییع و خاک سپاریاش هم نبودم، مراسم سیاماش اینجا بودم ولی در بازداشت. به مراسم چهلماش بالاخره رسیدم...
همه اینها باعث شده من مرگش را باور نکنم، اینکه نیست، اینکه دیگر کسی در آن حیاط چشم به در منتظر نیست.
اواخر تابستان ۹۰ مادر حالش بد شده بود، شبها مهمان زیاد داشتند از جمله بچهها و نوهها... همه جمع میشدند توی حیاطِ آب و جارو کشیده و فرش شده...
م...ن و مژی شبها با دوچرخه میرفتیم پیش مادر، جوری شده بود که اگر شبی نمیرفتیم یکی را مجبور میکرد زنگ بزند به خانه و بگوید چرا دخترها نیامدند...
از وقتی مادر رفته دوچرخهها افتادهاند یک گوشه، مادر هم خودش رفته نشسته تویِ یه قاب گوشه طاقچه...
ماه هاست پا توی خانه مادر نگذاشتهام. نمیتوانم وارد آن حیاط بشوم و ببینم آنجا نزدیک درخت انار کسی چشم انتظار نیست...
داغِ نبودنش همیشه تازه است، تازه.
آبان ۹۰ داغ زیاد به دلم گذاشته، داغهایی که یکی از دیگری داغ ترند.
اگر میشود برای شادی روح همه اموات فاتحهای بخوانید از جمله مادربزرگم و در این روزها و شبها دعاهای خیرتان را از من/ما دریغ نکنید.
سپاسگزارم.
یک-ضعیف و بی رمق دراز کشیده بود یک گوشه هال، شبیه همان روزهای آخر...خاله ام را که از بیمارستان آوردند من کمی جلوتر رفتم و صدایش کردم. مادر...مادر...بیدار شو خاله را آوردند. بیدار شد به سختی، مدام می گفت کسی همراهش هست؟ کسی رفته جلواش، تنها نباشد. من فقط اشک می ریختم، اشک تماما اشک. از شدت همان اشک های بی وقفه بیدار شده ام. سحر شده، دراز می کشم روی تخت و مطمئنم خبری هست که مادر باز نگران است. مادر از وقتی رفته آگاه تر است نسبت به همه چیز، به گمانم نگرانی هایشم هم بیشتر شده...خدا رحمتش کند.
دو-مادربزرگم که مرد من اینجا نبود، در مراسم تشییع و خاک سپاریاش هم نبودم، مراسم سیاماش اینجا بودم ولی در بازداشت. به مراسم چهلماش بالاخره رسیدم...
همه اینها باعث شده من مرگش را باور نکنم، اینکه نیست، اینکه دیگر کسی در آن حیاط چشم به در منتظر نیست.
اواخر تابستان ۹۰ مادر حالش بد شده بود، شبها مهمان زیاد داشتند از جمله بچهها و نوهها... همه جمع میشدند توی حیاطِ آب و جارو کشیده و فرش شده...
م...ن و مژی شبها با دوچرخه میرفتیم پیش مادر، جوری شده بود که اگر شبی نمیرفتیم یکی را مجبور میکرد زنگ بزند به خانه و بگوید چرا دخترها نیامدند...
از وقتی مادر رفته دوچرخهها افتادهاند یک گوشه، مادر هم خودش رفته نشسته تویِ یه قاب گوشه طاقچه...
ماه هاست پا توی خانه مادر نگذاشتهام. نمیتوانم وارد آن حیاط بشوم و ببینم آنجا نزدیک درخت انار کسی چشم انتظار نیست...
داغِ نبودنش همیشه تازه است، تازه.
آبان ۹۰ داغ زیاد به دلم گذاشته، داغهایی که یکی از دیگری داغ ترند.
اگر میشود برای شادی روح همه اموات فاتحهای بخوانید از جمله مادربزرگم و در این روزها و شبها دعاهای خیرتان را از من/ما دریغ نکنید.
سپاسگزارم.
۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه
از امید به یغما رفته...
دلم میخواست امید برای مدتها رفیق شب و روزهایم باشد ولی خب شرایط همیشه آنگونه که یک آدمیزاد میخواهد و آرزویش را دارد پیش نمیرود که... امید به صورت قطره چکانی خودش را به ما میرساند چون ما هر چه تقلا میکنیم انگار از امید دورتر میشویم، شاید رسم این روزگار بیصفت است.
چند روز بود که همهاش با خودم فک میکردم کاش امسال روز خبرنگار که شد روزنامه نگاران در بند بیایند مرخصی، حتی شده برای یک روز! شاید خیلیهای دیگر بینام و نشان داخل آن سلولها و دخمهها باشند که سال هاست در آزادی نفسی نکشیدهاند ولی از سرخودخواهی دلم خواست روز خبرنگار بگذارند بچههای رسانه و خبر بیایند مرخصی. مشخصا دوست داشتم/دارم که سیامک-ق بیاید مرخصی. مدت زمان دستگیری اش دارد سه سال تمام میشود و هنوز یک بار هم به مرخصی نیامده.
امید داشتم که بشود و بیاید. دیشب وسط این خبرهای تارِ و غم زده خواندم که سیامک را به همراه چند نفر دیگر منتقل کردهاند به انفرادی، دلم گرفت. یعنی امید قطره چکانیام هم باز به یغما رفت؟ یعنی باید نهایت امیدم این باشدکه او و همراهانش برگردند به داخل بند؟ یعنی انقد دنیا پست و غدار است...
سیامک-ق دبیر سابق خبرگزاری ایرناست، خبر دستگیریاش را هم غاصبانِ خوش خیال آن روزهای ایرنا تویِ ستون خاله زنک زمزمه منتشر کردند با خباثتی مخصوص همان قماش غاصب نوشته بودند سیامک-ق!
شمارههایت هنوز تویِ گوشیام سیو است به امید روزی که بیایی و پیامک بدهی دختر تو زندهای؟!
چند روز بود که همهاش با خودم فک میکردم کاش امسال روز خبرنگار که شد روزنامه نگاران در بند بیایند مرخصی، حتی شده برای یک روز! شاید خیلیهای دیگر بینام و نشان داخل آن سلولها و دخمهها باشند که سال هاست در آزادی نفسی نکشیدهاند ولی از سرخودخواهی دلم خواست روز خبرنگار بگذارند بچههای رسانه و خبر بیایند مرخصی. مشخصا دوست داشتم/دارم که سیامک-ق بیاید مرخصی. مدت زمان دستگیری اش دارد سه سال تمام میشود و هنوز یک بار هم به مرخصی نیامده.
امید داشتم که بشود و بیاید. دیشب وسط این خبرهای تارِ و غم زده خواندم که سیامک را به همراه چند نفر دیگر منتقل کردهاند به انفرادی، دلم گرفت. یعنی امید قطره چکانیام هم باز به یغما رفت؟ یعنی باید نهایت امیدم این باشدکه او و همراهانش برگردند به داخل بند؟ یعنی انقد دنیا پست و غدار است...
سیامک-ق دبیر سابق خبرگزاری ایرناست، خبر دستگیریاش را هم غاصبانِ خوش خیال آن روزهای ایرنا تویِ ستون خاله زنک زمزمه منتشر کردند با خباثتی مخصوص همان قماش غاصب نوشته بودند سیامک-ق!
شمارههایت هنوز تویِ گوشیام سیو است به امید روزی که بیایی و پیامک بدهی دختر تو زندهای؟!
۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه
از غنیمتها
این روزها بیشتر از هر زمانی از آدمهای دنیای واقعی دورم، راضیام از این دوری و این فاصلهها.
دوستان مجازی نادیده به من نزدیک ترند، صمیمیتر و حتی رفیقتر.
سال هاست که دارم ویلاگ تعدادی از آنها را میخوانم و خوشحالم که با وجود همه فراز و نشیبهای این سالها هستند و مینویسند، شاید خودشان هم ندانند ولی یکی مثل من هست که از به روز شدن وبلاگ آنها از خواندن نوشتههای آنها خوشحال میشود... منتظر است که بنویسند که باشند که باز هم بخواندشان.
تجربههای آزاد مسعود را از زمانی که هنوز ارشد قبول نشده بود میخواندم، ایستاده در رنگین کمان نیلی را از زمانی که هنوز از ایران نرفته بود، آ مثل کلمه را از همان سالی که با ویلاگ کتایون و آیدا آشنا شدم میخوانم، نیم دایره فاطمه را سال هاست میخوانم و با نوشتههایش زندگی کردهام. برای خاطره کتابهای سارا هم خیلی وقت است که میخوانم و هر وقت افغانستان اتفاقی میافتد نگرانش میشوم و امیدوارم که سلامت باشد...
از اینکه این دوستانِ مجازیام هستند و با بودنشان حالم را خوب میکنند خوشحالم، گر چه نوشتههای آنها هم ممکن است غم داشته باشد، غصه دار باشد و هزار مشکل و گرفتاری دیگر ولی بودنشان و نوشتنشان غنیمت است.
دوستان مجازی نادیده به من نزدیک ترند، صمیمیتر و حتی رفیقتر.
سال هاست که دارم ویلاگ تعدادی از آنها را میخوانم و خوشحالم که با وجود همه فراز و نشیبهای این سالها هستند و مینویسند، شاید خودشان هم ندانند ولی یکی مثل من هست که از به روز شدن وبلاگ آنها از خواندن نوشتههای آنها خوشحال میشود... منتظر است که بنویسند که باشند که باز هم بخواندشان.
تجربههای آزاد مسعود را از زمانی که هنوز ارشد قبول نشده بود میخواندم، ایستاده در رنگین کمان نیلی را از زمانی که هنوز از ایران نرفته بود، آ مثل کلمه را از همان سالی که با ویلاگ کتایون و آیدا آشنا شدم میخوانم، نیم دایره فاطمه را سال هاست میخوانم و با نوشتههایش زندگی کردهام. برای خاطره کتابهای سارا هم خیلی وقت است که میخوانم و هر وقت افغانستان اتفاقی میافتد نگرانش میشوم و امیدوارم که سلامت باشد...
از اینکه این دوستانِ مجازیام هستند و با بودنشان حالم را خوب میکنند خوشحالم، گر چه نوشتههای آنها هم ممکن است غم داشته باشد، غصه دار باشد و هزار مشکل و گرفتاری دیگر ولی بودنشان و نوشتنشان غنیمت است.
۱۳۹۲ تیر ۲۵, سهشنبه
منِ این روزها
از خودِ این روزهایم به دلیل اینکه روزی هفت تا هشت ساعت کار میکنم و در کنارش یادداشتی مینویسم، کتابی میخوانم و چیزهای جدیدی یاد میگیرم راضیام.
ولی از هر لحاظ دیگری که فکرش کنید اوضاع خوبی ندارم. به شدت دلتنگم و سعی میکنم بروز ندهم!
موردی را که چندین بار سفارش کرده بودم به مادرم که به پدرم نگوید صاف گذاشته کف دستش ولی مثلن اگر بگویم فلان مورد را برو بهش بگو میگوید مگر خودت زبان نداری؟!
حالا نه اینکه مورد خیلی خاصی باشد بلکه یک مورد کاری بود که میخوساتم به سرانجام برسد و از آنچا که پدر اینجانب تودهای از انرژیهای منفی و آیه یاس و ناامیدی هستند نخواستم خبر دار شود.
بله آدمیزاد اگر به مادرش هم نتواند اعتماد کند بهتر است برود بمیرد همان کاری که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم ولی خب مواردی برای میل به زندگی وجود دارد که باید آنها را جدی گرفت.
نمیدانم چرا تا حالا شیر کاکائوی کاله نخریده بودم، انگار کیفیتش بهتر از دیگر شرکت هاست... البته که قرار است لبنیات گرانتر شود و مطمئنن آب بیشتری به محصولات بسته خواهد شد.
ولی از هر لحاظ دیگری که فکرش کنید اوضاع خوبی ندارم. به شدت دلتنگم و سعی میکنم بروز ندهم!
موردی را که چندین بار سفارش کرده بودم به مادرم که به پدرم نگوید صاف گذاشته کف دستش ولی مثلن اگر بگویم فلان مورد را برو بهش بگو میگوید مگر خودت زبان نداری؟!
حالا نه اینکه مورد خیلی خاصی باشد بلکه یک مورد کاری بود که میخوساتم به سرانجام برسد و از آنچا که پدر اینجانب تودهای از انرژیهای منفی و آیه یاس و ناامیدی هستند نخواستم خبر دار شود.
بله آدمیزاد اگر به مادرش هم نتواند اعتماد کند بهتر است برود بمیرد همان کاری که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم ولی خب مواردی برای میل به زندگی وجود دارد که باید آنها را جدی گرفت.
نمیدانم چرا تا حالا شیر کاکائوی کاله نخریده بودم، انگار کیفیتش بهتر از دیگر شرکت هاست... البته که قرار است لبنیات گرانتر شود و مطمئنن آب بیشتری به محصولات بسته خواهد شد.
۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه
چند پاره/4
-قرار بود نتیجه انگشت نگاری بین یک هفته تا دو هقته بیاید، ۱۲ روز شده و خبری نیست.
چند باری رفتم توی سایت پست و با وارد کردن شماره مرسوله پیگیر شدم ببینم کجا گیر کرده ولی مینوشت اطلاعاتی اضافه نشده.
تصمیم گرفته بودم فردا بروم پست و خبری بگیرم. هی دلشوره افتاده بود به جانم نکند توی آدرس اسم شهر را ننوشتم و مانده همان جا یا مثلا سر خورده افتاده گوشه کناری و کسی ندیدتش.
خلاصه همین چند دقیقه پیش دوباره وارد سایت پست شدم و چک کردم دیدم اه! بالاخره بعد ۱۳ روز تکانی خورده و در راه است و یحتمل فردا پس فردا برسد.
-حکمن خبر پیدا شدن دستگاه شنود در دفتر آن نماینده خوب مجلس را شنیدهاید، دم ش گرم با نامهای که نوشته و حرفهایی که زده، حالا شما فک کن چهها که بر سر مردم عادی و از همه جا بیخبر نمیآورند تازه کسی هم جرات اعتراض کردن ندارد...
کلن یکی از نزدیکان خود سیستم باید بکند تویِ چشم سیستم مگر نه مردم عادی دستشان به کجا بند است؟
-خدا کار آدم را در این مملکت به چند جا حواله نکند یکی بیمارستان، دیگری دستگاه انتظامی و آن یکی دستگاه قضا... الهی آمین.
-امروز تصمیم داشتم دو تا مطلب یکی درباره کتاب و دیگری مطلبی درباره درست نوشتن را برای جایی آماده کنم که کردم، کتاب خاطرات سرخپوست... را هم تمام کردم و بسی لذت بردم، یک یادداشت کوتاه اقتصادی نوشتم که راضیام ولی زبان را نخواندم... فردا جبران میکنم.
-کاش وقتی میگفتم حوصله آدمها را ندارم صدایم میرسید به همه آنهایی که باید برسد. یک دوست دوران دانشجویی دارم که حالا تصمیم گرفته با شوهرش کوچ کند و بیاید در شهر ما ساکن شود، زنگ زد که آمدهایم اینجا دنبال خانه! یحتمل توقع دارد من هم بروم همراهشان ولی من حوصله کسی را ندارم مخصوصا آدمهایی که این چهار پنج سال اخیر از من و زندگیام زیادی فاصله داشتهاند... کاش درک کند و توقعی نداشته باشد. هر چند پشت تلفن گفت من در شهر غریب هستم و اینها ولی خب شوهرش که هست ماشین هم که دارند، من توی این هوای گرم با کار جدیدی که چوریدهام کجا بروم دنبال اینها؟! بذار فک کنن بیمعرفت و بیشعورم! والله.
-همین چند دقیقه پیش وسط نوشتن این پست احساس کردم باید بروم کلهام رو بکنم زیر آب، احساس به جا و درستی بود الان با یک کله خیس نشستهام و دارم بقیه این روزمره گیها را مینویسم.
-یکی از ضرورتها و واجبات یک اتاق داشتن پنجره است، پنجرهای که باز شود به سمت درختی یا یک فضای سبزِ آرامش بخش و شبهای تابستان نسیم خنکی پهن شود همه جای اتاق.
چند باری رفتم توی سایت پست و با وارد کردن شماره مرسوله پیگیر شدم ببینم کجا گیر کرده ولی مینوشت اطلاعاتی اضافه نشده.
تصمیم گرفته بودم فردا بروم پست و خبری بگیرم. هی دلشوره افتاده بود به جانم نکند توی آدرس اسم شهر را ننوشتم و مانده همان جا یا مثلا سر خورده افتاده گوشه کناری و کسی ندیدتش.
خلاصه همین چند دقیقه پیش دوباره وارد سایت پست شدم و چک کردم دیدم اه! بالاخره بعد ۱۳ روز تکانی خورده و در راه است و یحتمل فردا پس فردا برسد.
-حکمن خبر پیدا شدن دستگاه شنود در دفتر آن نماینده خوب مجلس را شنیدهاید، دم ش گرم با نامهای که نوشته و حرفهایی که زده، حالا شما فک کن چهها که بر سر مردم عادی و از همه جا بیخبر نمیآورند تازه کسی هم جرات اعتراض کردن ندارد...
کلن یکی از نزدیکان خود سیستم باید بکند تویِ چشم سیستم مگر نه مردم عادی دستشان به کجا بند است؟
-خدا کار آدم را در این مملکت به چند جا حواله نکند یکی بیمارستان، دیگری دستگاه انتظامی و آن یکی دستگاه قضا... الهی آمین.
-امروز تصمیم داشتم دو تا مطلب یکی درباره کتاب و دیگری مطلبی درباره درست نوشتن را برای جایی آماده کنم که کردم، کتاب خاطرات سرخپوست... را هم تمام کردم و بسی لذت بردم، یک یادداشت کوتاه اقتصادی نوشتم که راضیام ولی زبان را نخواندم... فردا جبران میکنم.
-کاش وقتی میگفتم حوصله آدمها را ندارم صدایم میرسید به همه آنهایی که باید برسد. یک دوست دوران دانشجویی دارم که حالا تصمیم گرفته با شوهرش کوچ کند و بیاید در شهر ما ساکن شود، زنگ زد که آمدهایم اینجا دنبال خانه! یحتمل توقع دارد من هم بروم همراهشان ولی من حوصله کسی را ندارم مخصوصا آدمهایی که این چهار پنج سال اخیر از من و زندگیام زیادی فاصله داشتهاند... کاش درک کند و توقعی نداشته باشد. هر چند پشت تلفن گفت من در شهر غریب هستم و اینها ولی خب شوهرش که هست ماشین هم که دارند، من توی این هوای گرم با کار جدیدی که چوریدهام کجا بروم دنبال اینها؟! بذار فک کنن بیمعرفت و بیشعورم! والله.
-همین چند دقیقه پیش وسط نوشتن این پست احساس کردم باید بروم کلهام رو بکنم زیر آب، احساس به جا و درستی بود الان با یک کله خیس نشستهام و دارم بقیه این روزمره گیها را مینویسم.
-یکی از ضرورتها و واجبات یک اتاق داشتن پنجره است، پنجرهای که باز شود به سمت درختی یا یک فضای سبزِ آرامش بخش و شبهای تابستان نسیم خنکی پهن شود همه جای اتاق.
۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه
چند پاره/3
-دو روزی هست که از شدت گرما کم شده و شبها باز هم نسیم خنکی میوزد.
-خب اینجایی که ما هستیم هم نقطهای از جهان است که برادران کاری به جهان دیگران ندارند و کلن مشغول تسویه حسابهای شخصی هستند و انگار این قصه سر دراز دارد... خدا میداند کی در آن قبرستان لعنتی بسته میشود!
- «او» حالا که یک شهروند رسمی شده احساس بهتری دارد و انگیزههای بیشتری، یک دوست هنرمند هم پیدا کرده که امیدوارم به هم کمک کنند تا شرایط بهتری را در آنجا داشته باشند.
کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست تمام وقت را میخوانم و خیلی لذت هم میبرم از ماجراهای آقای جونیور عزیز.
-دوری از آدمها یک آرامش خوبی بخ من میدهد که کمتر کسی درک میکند، حتی وقتی توی خیابون میرم میون اون همه آدمی که نمیشناسم باز هم یه حس بدی دارم چه برس به اینکه بین آدمهای آشنا باشم، خوبه؟ بدِه؟ نمیدونم ولی این دوری از آدمها بهم آرامش میده.
-نمی خوام به این فک کنم که یکی دیگه داره میره، نه نمیخوام!
-خب اینجایی که ما هستیم هم نقطهای از جهان است که برادران کاری به جهان دیگران ندارند و کلن مشغول تسویه حسابهای شخصی هستند و انگار این قصه سر دراز دارد... خدا میداند کی در آن قبرستان لعنتی بسته میشود!
- «او» حالا که یک شهروند رسمی شده احساس بهتری دارد و انگیزههای بیشتری، یک دوست هنرمند هم پیدا کرده که امیدوارم به هم کمک کنند تا شرایط بهتری را در آنجا داشته باشند.
کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست تمام وقت را میخوانم و خیلی لذت هم میبرم از ماجراهای آقای جونیور عزیز.
-دوری از آدمها یک آرامش خوبی بخ من میدهد که کمتر کسی درک میکند، حتی وقتی توی خیابون میرم میون اون همه آدمی که نمیشناسم باز هم یه حس بدی دارم چه برس به اینکه بین آدمهای آشنا باشم، خوبه؟ بدِه؟ نمیدونم ولی این دوری از آدمها بهم آرامش میده.
-نمی خوام به این فک کنم که یکی دیگه داره میره، نه نمیخوام!
۱۳۹۲ تیر ۱۸, سهشنبه
بیآبی و کلافهگی
هوای گرم این روزها کم بود، قطعی آب هم به ان اضافه شده!
از ساعت شش عصر آب قطع شده و الان هم که از ساعت دو نیمه شب گذشته خبری از آب نیست.
تماس گرفتهایم، میگویند فشار فلان منبع کم و است و ال و بل! حالا اگر به فلان مسوول بگویی کلن قطعی آب را از بیخ و بن تکذیب میکند یا اگر کمی انسانیت در وجودش باشد میگوید مصرف بالاست گاهی پیش میآید درصورتی که از ابتدای تیرماه هر روز چند ساعت آب قطع بوده. ضمن اینکه ما آدمهای درست مصرف کنی هستیم هزینه آب ماهانه غالبا کمتر از هزار تومن و یا نهایت ۱۲۰۰ میشود.
پ. ن: بعد از مدتها یادداشت کوتاهی نوشتم که کمی انتقادی است هر چند زهرش را گرفتهاند و تعدیل شده ولی باز هم نمیشود ریسک کرد و با اسم اصلی منتشر کرد. راضیام.
روزنامه سلام آن سالها یک ستونی داشت به نام الو سلام، همیشه اول میرفتم سراغ آن ستون... روزهای بعد از آن شب لعنتی چند تایی از روزنامهها در دو نوبیت چاپ میشدند، نوبت دوم چهار صفحهای بود. مردم برای همان هم صف میکشیدند... چقد روزهای ِ سیاهی بود... چقد خونِ بیگناه و ناحق ریخته شد، خدا میداند ولی من همین پارسال تازه اسمهایی را شنیدم که تا حالا نشنیده بودم. چقدر غریب و مظلوم نفس بریده شدند...
از ساعت شش عصر آب قطع شده و الان هم که از ساعت دو نیمه شب گذشته خبری از آب نیست.
تماس گرفتهایم، میگویند فشار فلان منبع کم و است و ال و بل! حالا اگر به فلان مسوول بگویی کلن قطعی آب را از بیخ و بن تکذیب میکند یا اگر کمی انسانیت در وجودش باشد میگوید مصرف بالاست گاهی پیش میآید درصورتی که از ابتدای تیرماه هر روز چند ساعت آب قطع بوده. ضمن اینکه ما آدمهای درست مصرف کنی هستیم هزینه آب ماهانه غالبا کمتر از هزار تومن و یا نهایت ۱۲۰۰ میشود.
پ. ن: بعد از مدتها یادداشت کوتاهی نوشتم که کمی انتقادی است هر چند زهرش را گرفتهاند و تعدیل شده ولی باز هم نمیشود ریسک کرد و با اسم اصلی منتشر کرد. راضیام.
روزنامه سلام آن سالها یک ستونی داشت به نام الو سلام، همیشه اول میرفتم سراغ آن ستون... روزهای بعد از آن شب لعنتی چند تایی از روزنامهها در دو نوبیت چاپ میشدند، نوبت دوم چهار صفحهای بود. مردم برای همان هم صف میکشیدند... چقد روزهای ِ سیاهی بود... چقد خونِ بیگناه و ناحق ریخته شد، خدا میداند ولی من همین پارسال تازه اسمهایی را شنیدم که تا حالا نشنیده بودم. چقدر غریب و مظلوم نفس بریده شدند...
۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه
زندهگی
مثه اون معتادِ مشنگی که گرما و سرما، قصر و ویرونِ براش فرقی ندارِ و همه چیزش موادِ! تو این گرمایِ لعنتی که آب خونه قطعِ که ما کولر نداریم که انگار اتوبان از وسط اتاقم رد شده بس که صدای ماشین میآد، ولو شدم وسط اتاق چاییِ داغ میخورم با تکههایی خرد شده از ته مونده نون قندی...
پ ن: یه وقتایی مثل حالا که دوباره تو گل گیر کردیم، فک کردن و چرا چرا کردن جز گناهان کبیره است. انگار هر قدمی که بر میداریم تا برگرده دوباره رو زمین برای لحظه لحظاش باید زجر کش شیم، خدا هم لابد یه گوشه کناری داره میخنده به این وضع ما!
پ ن: یه وقتایی مثل حالا که دوباره تو گل گیر کردیم، فک کردن و چرا چرا کردن جز گناهان کبیره است. انگار هر قدمی که بر میداریم تا برگرده دوباره رو زمین برای لحظه لحظاش باید زجر کش شیم، خدا هم لابد یه گوشه کناری داره میخنده به این وضع ما!
چند پاره/2
یک-چند روز اخیر هوا به شدت گرم شده، انقدر که این هوا آدم را عصبیتر میکند.
دو- هفته پیش رفتهام انگشت نگاری، هنوز جوابش نیامده! منتظرم.
سه-برای «ع» یک بزغاله خریدم، یادگاری برای روزهایی که دور میشود از ما...
چهار-تنوع خبرهای اقتصادی، خستهام نمیکند! راضیام.
پنج- دراز میکشم روی تخت،کتاب میخوانم و لذتش را میبرم.
شش- ملت یادشان آمده حق و حقوقی دارند و همه مطالبات یک عمرشان را از رییس جمهور منتخب میخواهند... قضیه این بیانیهها و نامهها، این پیجهای پنهان و پیدا مطالبه گر دارد لوث میشود زیادی!
هفت-یک زمانی هم آنقد آدمی با تنهایی اخت میشود، که هر چیز جز آن برایش آزاردهنده میشود.
هشت-یک خرس کوچولو برای خودم خریدهام، یک لبخند مهربانی دارد که دلم را برده.
دو- هفته پیش رفتهام انگشت نگاری، هنوز جوابش نیامده! منتظرم.
سه-برای «ع» یک بزغاله خریدم، یادگاری برای روزهایی که دور میشود از ما...
چهار-تنوع خبرهای اقتصادی، خستهام نمیکند! راضیام.
پنج- دراز میکشم روی تخت،کتاب میخوانم و لذتش را میبرم.
شش- ملت یادشان آمده حق و حقوقی دارند و همه مطالبات یک عمرشان را از رییس جمهور منتخب میخواهند... قضیه این بیانیهها و نامهها، این پیجهای پنهان و پیدا مطالبه گر دارد لوث میشود زیادی!
هفت-یک زمانی هم آنقد آدمی با تنهایی اخت میشود، که هر چیز جز آن برایش آزاردهنده میشود.
هشت-یک خرس کوچولو برای خودم خریدهام، یک لبخند مهربانی دارد که دلم را برده.
۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه
امیدی بهشون نیست
احساس میکنم نسبت به این حجم از خودخواهیها و بیتوجهی هاشون من هم بیتفاوت شدم، کمتر حرص میخورم و دیگه نیازی نمیبینم برای کسی بازگو کنم چقد از رفتارها و برخوردهاشون دلخورم.
این رفتارهاشون باعث شده که در تصمیم گیریام مصممتر باشم و مطمئنم که اونااز هر لحاظ فاقد صلاحیت هستند.
هیچ وقت فک نمیکردم یه روزی روزگاری به این روزها برسم ولی زندگیِ دیگه، آدمی خبر نداره چی پیش میآد.
باهاشون حرف نمیزنم و هیچ چیزی رو مطرح نمیکنم. چرا؟ تنها کاری که بلد هستند ساطع کردن انرژِی منفی تا شعاع چند کیلومتره، انتقال حس ناامیدی و یاس و شکست و بدبختیِ.
حرف زدن و گوش دادن به حرف کاری که اصلن بلد نیستن، دیگه تو این سن و سال هم امیدی به یادگیریشون نیس.
بیش از هر زمان فهمیدم که باید به خودم تکیه کنم، به همه اون چیزهایی که بلدم و به کارهایی که میتونم بکنم.
این رفتارهاشون باعث شده که در تصمیم گیریام مصممتر باشم و مطمئنم که اونااز هر لحاظ فاقد صلاحیت هستند.
هیچ وقت فک نمیکردم یه روزی روزگاری به این روزها برسم ولی زندگیِ دیگه، آدمی خبر نداره چی پیش میآد.
باهاشون حرف نمیزنم و هیچ چیزی رو مطرح نمیکنم. چرا؟ تنها کاری که بلد هستند ساطع کردن انرژِی منفی تا شعاع چند کیلومتره، انتقال حس ناامیدی و یاس و شکست و بدبختیِ.
حرف زدن و گوش دادن به حرف کاری که اصلن بلد نیستن، دیگه تو این سن و سال هم امیدی به یادگیریشون نیس.
بیش از هر زمان فهمیدم که باید به خودم تکیه کنم، به همه اون چیزهایی که بلدم و به کارهایی که میتونم بکنم.
تحقیر
شاید آدمی بتونه خیلی از سختی ها و ناملایمات رو تحمل کنِ، بتونه یه جوری باهاشون کنار بیاد ولی تحقیر آدم رو خرد می کنه! هیچ رقمه نمی شه باهاش کنار اومد.
۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه
۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه
دولت دروغ
مطمئنن یکی از شاخصهای دولت مهرورزِ عدالت گستر، دروغ بوده! دروغ.
از راس قوه مجریه تا آن نوچهها طی این هشت سالِ نکبت، بارها و بارها زل زدهاند به چشم صدها بلکه میلیونها نفر و فقط دروغ گفتهاند.
ریاست این تیر و طایفه پر مکر و حیله، این دروغگوهای وقیح و بیشرم، عذاب عظیم بود طی این هشت سال به ویژه این چهار سال اخیر.
امیدوارم که روزهای بهتری در پیش باشد یا حداقل دیگر گامی به عقب برنداریم.
از راس قوه مجریه تا آن نوچهها طی این هشت سالِ نکبت، بارها و بارها زل زدهاند به چشم صدها بلکه میلیونها نفر و فقط دروغ گفتهاند.
ریاست این تیر و طایفه پر مکر و حیله، این دروغگوهای وقیح و بیشرم، عذاب عظیم بود طی این هشت سال به ویژه این چهار سال اخیر.
امیدوارم که روزهای بهتری در پیش باشد یا حداقل دیگر گامی به عقب برنداریم.
۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه
قاضی یا جلاد؟
حکم قاضی (!) مرتضوی را حتما شنیدهاید، ۲۰۰ هزار تومان جریمه نقدی بابت گزارش دروغ و انفصال از خدمت.
به مادرم که گفتم فکر کرد دارم شوخی میکنم، 200 هزار تومان؟! ولی بعدتر متوجه شد که خبر واقعی است.
من (یک شاهد عینی) برای نوشتن چند پارگراف از آنچه که طی چند ساعت جلو چشمانم اتفاق افتاد، ۱۰ روز در انفرادی بودم! کارم را از دست دادم، مشکلات روحی و روانی نگذاشت درسم را ادامه دهم، رسمن زندگیام به گه کشیده شد. بعد از چند ماه رفت و آمد در دادگاه انقلاب و انتظار سرانجام دادگاه حکم ۵۰۰ هزار تومان جریمه نقدی را به من ابلاغ کرد... بعدتر دادستان گفت منعی برای ادامه کار ندارم ولی به من اجازه ادامه کار ندادند تا همین امروز.
حالا آقای قاضی برای ارائه گزارش دروغ ۲۰۰ هزار تومان جریمه میشود! چه می توان گفت؟!
به مادرم که گفتم فکر کرد دارم شوخی میکنم، 200 هزار تومان؟! ولی بعدتر متوجه شد که خبر واقعی است.
من (یک شاهد عینی) برای نوشتن چند پارگراف از آنچه که طی چند ساعت جلو چشمانم اتفاق افتاد، ۱۰ روز در انفرادی بودم! کارم را از دست دادم، مشکلات روحی و روانی نگذاشت درسم را ادامه دهم، رسمن زندگیام به گه کشیده شد. بعد از چند ماه رفت و آمد در دادگاه انقلاب و انتظار سرانجام دادگاه حکم ۵۰۰ هزار تومان جریمه نقدی را به من ابلاغ کرد... بعدتر دادستان گفت منعی برای ادامه کار ندارم ولی به من اجازه ادامه کار ندادند تا همین امروز.
حالا آقای قاضی برای ارائه گزارش دروغ ۲۰۰ هزار تومان جریمه میشود! چه می توان گفت؟!
۱۳۹۲ تیر ۱۱, سهشنبه
چند پاره
یکم- چند روزی است یک دوست نه چندان صمیمی قدیمی، کاری را پیشنهاد داده که این روزها بیشتر ساعات روز را درگیر انجام دادن آن هستم، راضیام.
دوم- بعد از یکسال و اندی بدون اینکه حکم اخراج به من بدهند و یا حتی زنگی بزنند، تماس گرفتهاند برای برگشت مجدد به سرکار! خوشحالم؟ نه چندان، صرفن بازگشت به کار سابق یک وسیله اس برای رسیدن به اهدافی بزرگتر شاید هم تا حدودی انتقام.
سوم-در فیس را تخته کردم، چرا؟ گاهی بیش از حد به من استرس وارد میکند، گاهی اعتماد بنفسم را ضعیف میکند و گاهی مرا درگیر بازیهای خاله زنکی میکند. از این وضع راضی نبودم.
چهارم- تنها کسی که میتواند کمکام کند خودم هستم، پس خوب کار میکنم، روزانه مطالعه میکنم، استفاده از اینترنت را هدفمند میکنم و در هفته ساعاتی را با کسانی که دوست میدارم میروم کافه یا پیاده رویهای طولانی.
پنجم- برای آدمهایی که خودشان به فکر خودشان نیستند هم دیگر غصه نمیخورم، حرص نمیخورم و سعی میکنم مثل خودشان با آنها رفتار کنم.
دوم- بعد از یکسال و اندی بدون اینکه حکم اخراج به من بدهند و یا حتی زنگی بزنند، تماس گرفتهاند برای برگشت مجدد به سرکار! خوشحالم؟ نه چندان، صرفن بازگشت به کار سابق یک وسیله اس برای رسیدن به اهدافی بزرگتر شاید هم تا حدودی انتقام.
سوم-در فیس را تخته کردم، چرا؟ گاهی بیش از حد به من استرس وارد میکند، گاهی اعتماد بنفسم را ضعیف میکند و گاهی مرا درگیر بازیهای خاله زنکی میکند. از این وضع راضی نبودم.
چهارم- تنها کسی که میتواند کمکام کند خودم هستم، پس خوب کار میکنم، روزانه مطالعه میکنم، استفاده از اینترنت را هدفمند میکنم و در هفته ساعاتی را با کسانی که دوست میدارم میروم کافه یا پیاده رویهای طولانی.
پنجم- برای آدمهایی که خودشان به فکر خودشان نیستند هم دیگر غصه نمیخورم، حرص نمیخورم و سعی میکنم مثل خودشان با آنها رفتار کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)