مدتها بود میخواستم یک رادیو کوچک بخرم، تنظیمش کنم روی موج رادیو آوا، بگذارمش روی میز کنار تختام.
در شهر کوچکی نزدیک انکارا وقتی داشتیم بین آن کوچههای سنگفرش شده شیب دار چرخی میزدیم رسیدیم به یک مغازه که ردیفی از رادیوهای بسیار خوشگل و قدیمی داشت، با قیمتهای مناسب.
دلمان رفته بود برای یک رادیو قدیمی که اندازهاش هم برای روی میز خانه مناسب بود ولی با حسرتی که در دلمان هم ماند دو مدل رادیو دیگر خریدیم که یکی از آنها بنا به سفارش پدرم بود.
کلن هر کدام از ما سه بچه زنگ بزنیم و بگیم بابا چیزی نمیخوای؟ اولش میگوید نه، ولی چند ثانیه بعد میگوید یه رادیو کوچیک در حدود ۲۰ تومن گیرت آمد بخر، بعدا حساب میکنیم.
برای خودم هم یک رادیو فانوسی شکل سبز رنگ خریدم که ازش راضیام، فقط هر چه میگردم موج رادیو آوا یافت نمیشود.
امروز پیامی صادر شده بود مبنی بر نگرانیها در رابطه با پیر شدن جمعیت، من اما نگران انقراض نسل خودم هستم: (
دیشب بالاخره یکی از دوستان نزدیک توانست خانواده را راضی کند برود خواستگاری و به نتایج مثبتی هم برسد، وقتی زنگ زد و خبرش را داد خرکیف شدم.
هوا هم بسیار دو نفرانه و حسرت برانگیز است، این روزها.
۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه
۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه
از احوالات
خب این روزها از پیگیری اخبار و حواشیها به جز حرص خوردن مضاعف و چهار شاخ شدن چیزی عاید من یکی که نمیشود، پس ترجیح میدهم توی فلاکس تک نفرهام چای سبز دم کنم و با کیک شکلاتی نوش جان کنم و همه چیز را برای چن ساعتی دایورت کنم به یک جایی.
در دومین سالگرد رفتن او از اینجا، آدمی شدهام با کلی تجربههای جدید و نگاهی متفاوت به خیلی چیزها و اتفاقهای پیرامون.
انقدر که گاهی باورم نمیشود این رفتارها و عکس العملها را «من» دارم انجام میدهم.
رفتهام سفر و برگشتهام بدون قطرهای اشک ریختن از دیدار دوبارهاش و حتی در لحظه جدایی! برای خودم تعجب آور است ولی به اتفاقهای این دو سال که فکر میکنم میبینم بخش زیادی از احساسات پروانهای که همیشه در وجودم بوده انگار لگدمال شده و خبری از آنها نیست.
فکر اینکه دوباره به شهرم بر میگردم تا چن روز ذهنم را درگیر کرده بود حتی شب قبل از آمدن نتوانستم بخوابم.
برگشتهام خانه، جایی که همیشه امن بود و پناهگاه من ولی حالا یک حس استرس مرموز و جان سخت توی فضای خانه رخنه کرده، نسبت به صدای زنگ خانه بسیار حساس شدهام مخصوصا اگر صبح زود به صدا در آِید...
با دوستم درباره این ترس و استرس حرف زدهام، درکام کرد.
من گاهی نیاز دارم کسی بدون ترحم ترسها و نگرانیهایم را درک کند و هی نگوید تمام شد بیخیال تو چرا انقدر حساس شدی.
به هوای این شهر هم اطمینانی نیست چه برسد به بشرهای دو پایش.
صبح سرد، ظهر بسیار گرم و عصر رو به سردی میرود و شب رسما وضعیت بندری میشود.
در دومین سالگرد رفتن او از اینجا، آدمی شدهام با کلی تجربههای جدید و نگاهی متفاوت به خیلی چیزها و اتفاقهای پیرامون.
انقدر که گاهی باورم نمیشود این رفتارها و عکس العملها را «من» دارم انجام میدهم.
رفتهام سفر و برگشتهام بدون قطرهای اشک ریختن از دیدار دوبارهاش و حتی در لحظه جدایی! برای خودم تعجب آور است ولی به اتفاقهای این دو سال که فکر میکنم میبینم بخش زیادی از احساسات پروانهای که همیشه در وجودم بوده انگار لگدمال شده و خبری از آنها نیست.
فکر اینکه دوباره به شهرم بر میگردم تا چن روز ذهنم را درگیر کرده بود حتی شب قبل از آمدن نتوانستم بخوابم.
برگشتهام خانه، جایی که همیشه امن بود و پناهگاه من ولی حالا یک حس استرس مرموز و جان سخت توی فضای خانه رخنه کرده، نسبت به صدای زنگ خانه بسیار حساس شدهام مخصوصا اگر صبح زود به صدا در آِید...
با دوستم درباره این ترس و استرس حرف زدهام، درکام کرد.
من گاهی نیاز دارم کسی بدون ترحم ترسها و نگرانیهایم را درک کند و هی نگوید تمام شد بیخیال تو چرا انقدر حساس شدی.
به هوای این شهر هم اطمینانی نیست چه برسد به بشرهای دو پایش.
صبح سرد، ظهر بسیار گرم و عصر رو به سردی میرود و شب رسما وضعیت بندری میشود.
۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه
بی سرزمین تر از باد
دیروز با دو تا دوست که میزبان ما هستند رفتیم کنار دریاچه ای زیبا و با آدم های دردمند منتظری آَشنا شدیم که غم در چهره هاشون موج می زد.
زن با آن نگاه غم انگیزش، مرد با آن چهره سخته و موهای سپیدش!رنج و بی پناهی انسان را به مدام به یادم می آورد.
یکی 5 سال و دیگری 10 سال را در زندان گذرانده بودند و ثمره ازدواج آنها دختری بود زیبا و آرام، 15 ساله. سه سال است آمده اند اینجا از وطن رانده شده اند و جای دیگری نیز پناهشان نمی دهند...با آن چهره های خسته و مغموم معلوم نیست به چه آینده ای باید امیدوار باشند. اینجا پر است از این کیس های غم افزا.
مهتاب های بی تاب و بی رنگ و رو دو شب پیش آمدند اینجا، دختران افغانی که هرگز کشور خود را ندیده اند و با دردی سهمگین از تحقیر و سرخوردگی با خانواده به این کشور پناه آورده اند و شوربختانه برای فرار از این سرزمین هم به هر خفتی تن می دهند، اگر انسانی در مسیر راهشان قرار نگیرد.
اینجا پر است از آدم هایی که به هر دلیل منطقی و غیر منطقی زندگی اشان را ریخته اند تویِ کیف و کوله ای و خود را رسانده اند به سرزمینی که معلوم نیست آنها را به کدام سوها پرتاب کند.
۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه
حوالی 750 روز
حوالی سه و نیم از خواب بیدار شدم، ساعت چهار راه افتادم به سمت فرودگاه...بی نظمی غوغا می کرد.
حدود شش صبح بود که از بازرسی ها و مهر زدن ها خلاص شدم و ولو شدم روی یکی از صندلی های قرمز رنگ، منظره؟ رو به هواپیماهای آماده پرواز.
حدود سه ساعت بعد رسیدم به فرودگاهی که بیشتر شبیه برهوت بود تا یک فرودگاه بین المللی.
لحظه موعود نزدیک بود و من خالی از احساس، شاید هم از شدت استرسها و خستگی این مدت بود، نمیدانم!
بعد از حدود دو سال چشم انتظاری بالاخره در آغوشی که از شب قبلش در فرودگاه منتظرم بود آرام گرفتم...
۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه
عصر جمعه پاییزی
یک هوای توپ پاییزی شده است که گفتن ندارد. هم حال خوب کن است هم غمگین کن.
غمگیناش به خاطر تنهایی است، اینکه کسی نیست که در کنار او از بودن در این هوای توپ لذت برد، حرف زد، خندید، پیاده رفت.
دوز احساساتم زده است بالا، دارم چمدان را میبندم چند روزی برم تهران و بعد هم...
دوست دارم روزهای خوب و آرامی پیش رویم باشد، توان تحمل استرس و نگرانی ندارم پسای کائنات در راستای فضا سازی برای حال خوب من/ما هم پیمان شوید.
پ. ن: خب من سعی میکنم دروغ نگویم. برای این سفر هم هنوز به پدرم چیزی نگفتهام. گذاشتهام روز پرواز که اگر همه چیز اوکی شد بگویم دارم میروم با دوستانم سفر. اگر از حالا بگویم انقدر نق میزند و ناله سر میدهد همه چیز میشود کوفت و زهرمار.
غمگیناش به خاطر تنهایی است، اینکه کسی نیست که در کنار او از بودن در این هوای توپ لذت برد، حرف زد، خندید، پیاده رفت.
دوز احساساتم زده است بالا، دارم چمدان را میبندم چند روزی برم تهران و بعد هم...
دوست دارم روزهای خوب و آرامی پیش رویم باشد، توان تحمل استرس و نگرانی ندارم پسای کائنات در راستای فضا سازی برای حال خوب من/ما هم پیمان شوید.
پ. ن: خب من سعی میکنم دروغ نگویم. برای این سفر هم هنوز به پدرم چیزی نگفتهام. گذاشتهام روز پرواز که اگر همه چیز اوکی شد بگویم دارم میروم با دوستانم سفر. اگر از حالا بگویم انقدر نق میزند و ناله سر میدهد همه چیز میشود کوفت و زهرمار.
۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه
از ظلمی که میشود
میان این همه سر و صداهایی که توی این مملکت هر روز از جایی بلند میشود، یک عدهای که همیشه خودشان را موجودی حوالی خدا و قادر و مالک بر جان و زندگی دیگران میدانند شروع کردهاند به دور جدید از مردم آزاریها.
فشار روی خانوادهها، احضارها و اجرای وثیقهها...
اینها خبرهای خوبی نیست ولی میان این همه هیاهو توی کشور گم شده.
همه که زندانی نیستند، همه که در حصر نیستند، عدهای هم مجبور شدهاند بروند، مجبور! با هزار بدبختی و مصیبت و حالا اینجا خانوادههایشان هم آسایش ندارند.
فشار روی خانوادهها، احضارها و اجرای وثیقهها...
اینها خبرهای خوبی نیست ولی میان این همه هیاهو توی کشور گم شده.
همه که زندانی نیستند، همه که در حصر نیستند، عدهای هم مجبور شدهاند بروند، مجبور! با هزار بدبختی و مصیبت و حالا اینجا خانوادههایشان هم آسایش ندارند.
۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه
از آمدنها و رفتنها
تعدادی از وبلاگها هستند که از قدیم یا مثلن یک سال پیش کمی این ور و آن ور شروع کردهام به خواندنشان، حالا صاحاب آن وبلاگها مادر شدهاند و از مادرانهها مینویسند. من هم گاهی حسودیم میشود.
یک وبلاگهایی هم هستند که باز هم آنها را از قبلتر میشناختم و پیگیر نوشتههاشان بودم. این روزها میخوانم که دوست یا دوستان صمیمی آنها از کشور رفتهاند. این آدمها از دلتنگیها و طاقت نیاوردنها نوشتهاند، از سختی این دوریها. نمیتوانم درک کنم آنها را، چراییاش را هم نمیدانم دقیقن!
شاید چون اینها آدمهایی هستند که رفتن را خودشان انتخاب کردهاند و در یک پروسه زمانی به این نتیجه رسیدهاند که باید بروند.
خب این وضع فرق دارد با آدمهای اطراف من که در عرض چند روز کل زندگی اشان کن فیکون شده و راهی جز رفتن نداشتهاند. البته که هر شکل از رفتن دوست یا دوستان برای آنها که میمانند سخت است. ولی وقتی آدم واقعیتها را ببیند مجبور میشود که طاقت بیاورد.
بعدش هم اینکه الان مدت هاست رابطههای دوستیام کم شده یعنی دیدارها و حتی حرفهای تلفنی تبدیل شده به چت کردنها... یعنی دنیای واقعی در دوستیها در حال نابودی کامل است... بده؟ نمیدونم ولی من اذیت نمیشم از این تنهایی و دوری گزیدنها. چرا؟ مدت هاست از آدمهای میترسم، یک جور حس بیاعتمادی، توی جمعها حتی اگر همه آن آدمها را بشناسم به شدت اذیت میشوم، از اینکه آدمهایی حتی نمیدانند زندهام یا نه ولی تا مرا میبینند شروع میکنند به تظاهر و ترحم متنفرم، از اینکه با آدمهایی رو به رو شوم که طی این دو سال حتی ایمیلهایم را جواب نداند و بعد شروع کنند به اینکه به فکرت بودیم و الخ حالم بهم میخورد...
همین هاست که ترجیح میدهم تویِ اتاق خودم بمانم با کتابها و این صفحههای مجازی! گاهی بروم بیرون جایی خلوت و به دور از شلوغیهای معمول قدمی بزنم یا تکه بدهم به نیمکتی و به آدمهای در حال رفت و امد نگاه کنم.
این هم یک نوع مرض بیدرمان است، شاید هم درمان پذیر.
برای سفر هفته آینده هم مقادیر زیادی استرس دارم، نمیدانم چه مرگم شده! من آأم قوی بودم، نترس با جرات... چه بر سرم آمده؟!
از این آدم پر استرس، نگران که همیشه دارد یک ترس پیدا و پنهان را یدک میکشد خسته شدم.
پ. ن: ایران هم قهرمان والیبال آسیا شد.
یک وبلاگهایی هم هستند که باز هم آنها را از قبلتر میشناختم و پیگیر نوشتههاشان بودم. این روزها میخوانم که دوست یا دوستان صمیمی آنها از کشور رفتهاند. این آدمها از دلتنگیها و طاقت نیاوردنها نوشتهاند، از سختی این دوریها. نمیتوانم درک کنم آنها را، چراییاش را هم نمیدانم دقیقن!
شاید چون اینها آدمهایی هستند که رفتن را خودشان انتخاب کردهاند و در یک پروسه زمانی به این نتیجه رسیدهاند که باید بروند.
خب این وضع فرق دارد با آدمهای اطراف من که در عرض چند روز کل زندگی اشان کن فیکون شده و راهی جز رفتن نداشتهاند. البته که هر شکل از رفتن دوست یا دوستان برای آنها که میمانند سخت است. ولی وقتی آدم واقعیتها را ببیند مجبور میشود که طاقت بیاورد.
بعدش هم اینکه الان مدت هاست رابطههای دوستیام کم شده یعنی دیدارها و حتی حرفهای تلفنی تبدیل شده به چت کردنها... یعنی دنیای واقعی در دوستیها در حال نابودی کامل است... بده؟ نمیدونم ولی من اذیت نمیشم از این تنهایی و دوری گزیدنها. چرا؟ مدت هاست از آدمهای میترسم، یک جور حس بیاعتمادی، توی جمعها حتی اگر همه آن آدمها را بشناسم به شدت اذیت میشوم، از اینکه آدمهایی حتی نمیدانند زندهام یا نه ولی تا مرا میبینند شروع میکنند به تظاهر و ترحم متنفرم، از اینکه با آدمهایی رو به رو شوم که طی این دو سال حتی ایمیلهایم را جواب نداند و بعد شروع کنند به اینکه به فکرت بودیم و الخ حالم بهم میخورد...
همین هاست که ترجیح میدهم تویِ اتاق خودم بمانم با کتابها و این صفحههای مجازی! گاهی بروم بیرون جایی خلوت و به دور از شلوغیهای معمول قدمی بزنم یا تکه بدهم به نیمکتی و به آدمهای در حال رفت و امد نگاه کنم.
این هم یک نوع مرض بیدرمان است، شاید هم درمان پذیر.
برای سفر هفته آینده هم مقادیر زیادی استرس دارم، نمیدانم چه مرگم شده! من آأم قوی بودم، نترس با جرات... چه بر سرم آمده؟!
از این آدم پر استرس، نگران که همیشه دارد یک ترس پیدا و پنهان را یدک میکشد خسته شدم.
پ. ن: ایران هم قهرمان والیبال آسیا شد.
۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه
پراکنده از این روزها
چند روز پیش امید معماریان در برنامه افق حضور داشت و از تلاشهای انسانی و بیمنت نسرین ستوده برای رسیدگی به پرونده موکلانش میگفت. حین گفتن اینکه نسرین چقدر پیگیر بوده و بیمزد و بیمنت کار میکرده اشک توی چشمهایش جمع شد...
من سالها پیش زمانی که تازه امید رفته بود دانشگاه برکلی نوشتههایش را در وبلاگش دنبال میکردم، از تفاوت روزنامه نگاری و کار حرفهای در ایران و آمریکا مینوشت و در آن سالها من مشتاقانه پیگیر نوشتههایش بودم.
دو-چند شب پیش خیلی اتفاقی شبکه ن و تو را دیدم و برنامهای که مربوط بود به بیان بخشی از زندگی زنهایی که اوایل دهه شصت را در بازداشت به سر میبردند، وحشتناک؟ دردناک؟ غم انگیز؟
من از یک جایی دیگر حتی توان نفس کشیدن و گوش دادن به حرفهایشان را هم نداشتم...
چه بسا اگر دنیای اطلاعات و فناوری و ارتباطات انقدر پیشرفت نکرده بود، شبکههای احتماعی انقدر فعال نبودن چهار سال پیش هم همان فجایع غیرانسانی دهه شصت تکرار میشد.
سه-پروسه برگزاری دادگاه خیلی پر استرس، اعصاب خرد کن و درد آور است. مدت زمانی هم که باید انتظار کشید تا قاضی حکم را بدهد دیگه واویلاست. رسمن آدم از زندگی سیر میشود. حالا فک کنید این اعلام حکم به هر بهانهای مدام زمانش به تعویق بیفتد، چه حالی دارد آن طرف...
لازم نیس ناخن آدم را بکشند یا شکنجهاش کنند، این انتظار برای اعلام حکم خودش به تنهایی زجر مدام است و کار هزار شکنجه فیزیکی را میکند.
چهار-مدتی است کتاب نمیخوانم فقط چند صفحهای از همشهری داستان این ماه را خواندم، همه کارها رو موکول کردم به روزهای بعد از سفر.
پنج-تعداد دوستانم به پنج نفر هم نمیرسد آدمهایی که در سختیها و گرفتاریها همراهم بودند. همه یک مشکل مشترک دارند، تنهایی. همه سی سال به بالا هستند و هر کدام یک ماجرای عشقی نافرجام داشتهاند... تنهایی توی این سنی که ما هستیم درد عمیقی است.
شش- کوله بار سفر را میبندم، برایمان آرزوهای خوب کنید.
من سالها پیش زمانی که تازه امید رفته بود دانشگاه برکلی نوشتههایش را در وبلاگش دنبال میکردم، از تفاوت روزنامه نگاری و کار حرفهای در ایران و آمریکا مینوشت و در آن سالها من مشتاقانه پیگیر نوشتههایش بودم.
دو-چند شب پیش خیلی اتفاقی شبکه ن و تو را دیدم و برنامهای که مربوط بود به بیان بخشی از زندگی زنهایی که اوایل دهه شصت را در بازداشت به سر میبردند، وحشتناک؟ دردناک؟ غم انگیز؟
من از یک جایی دیگر حتی توان نفس کشیدن و گوش دادن به حرفهایشان را هم نداشتم...
چه بسا اگر دنیای اطلاعات و فناوری و ارتباطات انقدر پیشرفت نکرده بود، شبکههای احتماعی انقدر فعال نبودن چهار سال پیش هم همان فجایع غیرانسانی دهه شصت تکرار میشد.
سه-پروسه برگزاری دادگاه خیلی پر استرس، اعصاب خرد کن و درد آور است. مدت زمانی هم که باید انتظار کشید تا قاضی حکم را بدهد دیگه واویلاست. رسمن آدم از زندگی سیر میشود. حالا فک کنید این اعلام حکم به هر بهانهای مدام زمانش به تعویق بیفتد، چه حالی دارد آن طرف...
لازم نیس ناخن آدم را بکشند یا شکنجهاش کنند، این انتظار برای اعلام حکم خودش به تنهایی زجر مدام است و کار هزار شکنجه فیزیکی را میکند.
چهار-مدتی است کتاب نمیخوانم فقط چند صفحهای از همشهری داستان این ماه را خواندم، همه کارها رو موکول کردم به روزهای بعد از سفر.
پنج-تعداد دوستانم به پنج نفر هم نمیرسد آدمهایی که در سختیها و گرفتاریها همراهم بودند. همه یک مشکل مشترک دارند، تنهایی. همه سی سال به بالا هستند و هر کدام یک ماجرای عشقی نافرجام داشتهاند... تنهایی توی این سنی که ما هستیم درد عمیقی است.
شش- کوله بار سفر را میبندم، برایمان آرزوهای خوب کنید.
۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه
از رفتنهای اجباری
خب خیلیها تصور میکنند کسانی که به هر دلیلی بالاجبار از کشور خارج میشوند، آن طرف آب خیلی حال و روز خوبی دارند و همه چیز در حد مدینه فاضله است.
ولی پروسه خروج از کشور، ماندن در کشور دوم برای گذراندن پروسه پذیرش از سوی کشور سوم پروسهای زمانبر، سخت و فرسایشی است.
مسایل روحی و روانی از یک طرف، مشکلات مالی، عدم آشنایی با زبان و فرهنگ و خیلی موارد دیگر این پروسه را واقعا طاقت فرسا میکند.
خلاصه از همه اینها که بگذرم و اینکه «او» چه روزهای سخت، پر از ناراحتی و غصه، تنهایی و انزوا و هزار و یک مشکل دیگر را گذراند به اینجا میرسم که یکسال قبل روزی مثل همین دو روز پیش من همین طور نشسته بودم جلوی مانیتور و پروازهای فرودگاه مبدا و مقصد را چک میکردم تا بالاخره حوالی ساعت دو پروازش نشست، انگار یک بار سنگین از انتظار و امید از روی دوشم برداشته شد وقتی که یکی از دوستهایش ایمیل زد و گفت پرواز نشسته و بچههایی که به استقبالش رفته بودند او را دیدهاند...
حالا یکسال شده که او ساکن کشور دیگری است، با زبان و فرهنگی متفاوت... روزها و ماههای اول زیاد سخت میگذشت تا بالاخره توانست اقامتش را بگیرد و به قول خودش احساس کرد بعد از مدتها شهروند یک جا شده است و تازه میتواند از حقوق شهروندی برخوردار شود.
چهار سال از زندگی و جوانیاش در بلاتکلیفی و در به دری گذشت و حالا بعد از مدتها به یک آرامش نسبی رسیده.
تازه باید زبان یاد بگیرد، برود دانشگاه و کاری هم پیدا کند.
انگیزهاش برای رسیدن به همه چیزهایی که به زور از او و هزاران نفر دیگر گرفتهاند زیاد است. کلاسهای زبانش خوب پیش میرود... کار پاره وقتی هم دارد...
یادم میآید رها سال پیش توی وبلاگش از یادگیری زبان و ترسهایش نوشته بود.
همکلاسیهای کلاس زبان «او» از ملیتهای مختلف هستند مخصوصا عربها و ترکها. ایرانی توی کلاس آنها نیست و همین باعث شده که «او» پیشرفت بهتری داشته باشد. چون باید همه تلاشش را بکند که به همان زبان حرف بزند و هی نخواهد با ایرانیها مشورت کند که الان چه بگوید یا نگوید. ولی هم کلاسیهای دیگرش مخصوصا همان عربها و ترکها این طور که میگوید سر کلاس مدام با هم حرف میزنند و اصلن توجهی ندارند که سر کلاس هستند و باید به حرفهای معلم گوش کنند...
خلاصه اینکه بیشتر دور هم هستند تا اینکه چیزی یاد بگیرند ولی شانسی که «او» آورده این است که از جماعت ایرانی دور است و همین مجبورش کرده که ترساش را کنار بگذارد و شروع کند به حرف زدن، خودش کارهای اداریاش را پیگیری کند و منتظر کمک کسی نماند.
یک عده از ایرانیها هستند که اصلن نمیخواهند خودشان را با شرایط جدید وفق دهند و از یادگیری زبان کشوری که در ان هستند خودداری میکنند، ترجیج میدهند همیشه آویزان این و ان باشند تا کارهایشان پیش برود! در دراز مدت دچار سرخوردگی و افسردگی میشوند و این موضوع به شدت اعتماد بنفس آنها را پایین میآورد.
یکی از دوستهای «او» که چند سالی است ساکن آنجاست همین طور است، دنبال یادگیری زبان نیست و هر از گاهی هم به شدت بهم میریزد ولی دنبال راه چاره هم نیست.
خدا را شکر «او» این طور آدمی نیست، خیلی دوست دارد برگردد سر درس و دانشگاه برای همین انگیزه کافی برای یادگیری زبان دارد. خیلی هم دوست دارد توی جامعه حضور داشته باشد و بتواند با جامعه جدیدی که در ان قرار گرفته ارتباط برقرار کند همه یانها باعث شده که انگیزهاش برای یادگیری زبان زیاد باشد و یکی دیگر از کارهایی که به شدت از ان راضی هستم دوری از ایرانی جماعت است.
نه اینکه ارتباطاش با آنها قطع باشد ولی حد و حدودی برای این ارتباطها دارد که خوب است.
ولی پروسه خروج از کشور، ماندن در کشور دوم برای گذراندن پروسه پذیرش از سوی کشور سوم پروسهای زمانبر، سخت و فرسایشی است.
مسایل روحی و روانی از یک طرف، مشکلات مالی، عدم آشنایی با زبان و فرهنگ و خیلی موارد دیگر این پروسه را واقعا طاقت فرسا میکند.
خلاصه از همه اینها که بگذرم و اینکه «او» چه روزهای سخت، پر از ناراحتی و غصه، تنهایی و انزوا و هزار و یک مشکل دیگر را گذراند به اینجا میرسم که یکسال قبل روزی مثل همین دو روز پیش من همین طور نشسته بودم جلوی مانیتور و پروازهای فرودگاه مبدا و مقصد را چک میکردم تا بالاخره حوالی ساعت دو پروازش نشست، انگار یک بار سنگین از انتظار و امید از روی دوشم برداشته شد وقتی که یکی از دوستهایش ایمیل زد و گفت پرواز نشسته و بچههایی که به استقبالش رفته بودند او را دیدهاند...
حالا یکسال شده که او ساکن کشور دیگری است، با زبان و فرهنگی متفاوت... روزها و ماههای اول زیاد سخت میگذشت تا بالاخره توانست اقامتش را بگیرد و به قول خودش احساس کرد بعد از مدتها شهروند یک جا شده است و تازه میتواند از حقوق شهروندی برخوردار شود.
چهار سال از زندگی و جوانیاش در بلاتکلیفی و در به دری گذشت و حالا بعد از مدتها به یک آرامش نسبی رسیده.
تازه باید زبان یاد بگیرد، برود دانشگاه و کاری هم پیدا کند.
انگیزهاش برای رسیدن به همه چیزهایی که به زور از او و هزاران نفر دیگر گرفتهاند زیاد است. کلاسهای زبانش خوب پیش میرود... کار پاره وقتی هم دارد...
یادم میآید رها سال پیش توی وبلاگش از یادگیری زبان و ترسهایش نوشته بود.
همکلاسیهای کلاس زبان «او» از ملیتهای مختلف هستند مخصوصا عربها و ترکها. ایرانی توی کلاس آنها نیست و همین باعث شده که «او» پیشرفت بهتری داشته باشد. چون باید همه تلاشش را بکند که به همان زبان حرف بزند و هی نخواهد با ایرانیها مشورت کند که الان چه بگوید یا نگوید. ولی هم کلاسیهای دیگرش مخصوصا همان عربها و ترکها این طور که میگوید سر کلاس مدام با هم حرف میزنند و اصلن توجهی ندارند که سر کلاس هستند و باید به حرفهای معلم گوش کنند...
خلاصه اینکه بیشتر دور هم هستند تا اینکه چیزی یاد بگیرند ولی شانسی که «او» آورده این است که از جماعت ایرانی دور است و همین مجبورش کرده که ترساش را کنار بگذارد و شروع کند به حرف زدن، خودش کارهای اداریاش را پیگیری کند و منتظر کمک کسی نماند.
یک عده از ایرانیها هستند که اصلن نمیخواهند خودشان را با شرایط جدید وفق دهند و از یادگیری زبان کشوری که در ان هستند خودداری میکنند، ترجیج میدهند همیشه آویزان این و ان باشند تا کارهایشان پیش برود! در دراز مدت دچار سرخوردگی و افسردگی میشوند و این موضوع به شدت اعتماد بنفس آنها را پایین میآورد.
یکی از دوستهای «او» که چند سالی است ساکن آنجاست همین طور است، دنبال یادگیری زبان نیست و هر از گاهی هم به شدت بهم میریزد ولی دنبال راه چاره هم نیست.
خدا را شکر «او» این طور آدمی نیست، خیلی دوست دارد برگردد سر درس و دانشگاه برای همین انگیزه کافی برای یادگیری زبان دارد. خیلی هم دوست دارد توی جامعه حضور داشته باشد و بتواند با جامعه جدیدی که در ان قرار گرفته ارتباط برقرار کند همه یانها باعث شده که انگیزهاش برای یادگیری زبان زیاد باشد و یکی دیگر از کارهایی که به شدت از ان راضی هستم دوری از ایرانی جماعت است.
نه اینکه ارتباطاش با آنها قطع باشد ولی حد و حدودی برای این ارتباطها دارد که خوب است.
اشتراک در:
پستها (Atom)