اتفاقها و تجربههای دست اول هفتهای که گذشت رو باید مینوشتم ولی کوفتگی بدنم، مهمونداری و سردردهای مکرر نذاشت حال خوبی برای نوشتن داشته باشم. آب و هوا خیلی نوسان داره و هنوز نتوانستم با این آب و هوا کنار بیام همین شرایط زندگی کردن رو کمی سخت میکنه ولی دیر یا زؤد باید بهش عادت کنم. به زودی باید از اولین تجربه هیجان انگیز زندگیم بنویسم، تجربه حضور در سالن ورزشگاه و تشویق تیم ملی. ساعتها بعد بازی فک میکردم اون آدم پر انرژی و هیجانزدهای که برای دقایقی روی زمین بند نبود و داشت با همه توان ورجه وورجه میکرد کی در من بیدار شد؟ چن سالش بود و همه این سالها کجا بوده؟باور اینکه اون آدم خود سی و سه سالهم بوده برام سخت شایدم تعجبآور.
۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
یک، دو، سه...شروع
بچههایی که از قدمهای وبلاگنویسی بودن حالا هر کدام یکی دو تا کتاب منتشر کردهاند شاید هم بیشتر.
وبلاگ صرفن روزمرهگی نویسی برای آنها نبوده، شاید هم اوایل بوده و از جایی به بعد دیگر نه.
فکر میکنم اگر وبلاگ اولم را داشتم و مثل همان قبلترها منظمتر و بهتر مینوشتم شاید حداقل این سالها از نوشتنم حال بهتری داشتم. به خودم میگفتم بهبه، جوری نوشتهای که ازت راضیم. یکجور رضایت روحی و خستگی در کن ولی خب این اتفاق به صدها دلیل و شاید هزارها نیفتاده و خودم مقصر اصلی آن هستم. به قدر وسع نکوشیدم، پس جای گله و نق زدنی هم نیست.
میخواهم از نوشتن اتفاقهای خالهزنک که دوز انرژی منفیاش هم بسیار زیاد است چشمپوشی کنم و بیشتر از تجربههای جدیدم در اینجا بنویسم.
وبلاگ صرفن روزمرهگی نویسی برای آنها نبوده، شاید هم اوایل بوده و از جایی به بعد دیگر نه.
فکر میکنم اگر وبلاگ اولم را داشتم و مثل همان قبلترها منظمتر و بهتر مینوشتم شاید حداقل این سالها از نوشتنم حال بهتری داشتم. به خودم میگفتم بهبه، جوری نوشتهای که ازت راضیم. یکجور رضایت روحی و خستگی در کن ولی خب این اتفاق به صدها دلیل و شاید هزارها نیفتاده و خودم مقصر اصلی آن هستم. به قدر وسع نکوشیدم، پس جای گله و نق زدنی هم نیست.
میخواهم از نوشتن اتفاقهای خالهزنک که دوز انرژی منفیاش هم بسیار زیاد است چشمپوشی کنم و بیشتر از تجربههای جدیدم در اینجا بنویسم.
عمر گران
چن روز پیش که خانوم میم برایم گذاشت و بهم گفت که منتظر دومیبن فرزندش است خیلی خوشحال شدم. بعد فکر کردم به سابقه دوستیمان. اوووف الان یادم آمد که نه سال پیش کمی زودتر از این روزها وبلاگم را در بلاگفا ساختم و خانوم میم جان جز اولین دوستها و ماندگارترین آنها شد.
گاهی وقتها که بهعدد در سالها فکر میکنم حالم بد میشود درستش این است که بگویم عددها ترسآور شدهاند.
خدایا نه سال از روز اولی که وبلاگ نوشتم گذشته. هشت سال از روز اولی که رفتم توی دفتر کار فلان، هفت سال از فلان خبر...
وای، وای، وای که الان یادم افتاد اردیبهشت بود که رفتم سرکار، هشت سال قبل و فقط حدود چهار سال کار کردم...
زمان چقد افسارگسیخته پیش میرود گاهی به خودم نهیب میزنم که به تاریخها فک نکن و سریع از روی آنها بگذر ولی مگر میشود...
گاهی وقتها که بهعدد در سالها فکر میکنم حالم بد میشود درستش این است که بگویم عددها ترسآور شدهاند.
خدایا نه سال از روز اولی که وبلاگ نوشتم گذشته. هشت سال از روز اولی که رفتم توی دفتر کار فلان، هفت سال از فلان خبر...
وای، وای، وای که الان یادم افتاد اردیبهشت بود که رفتم سرکار، هشت سال قبل و فقط حدود چهار سال کار کردم...
زمان چقد افسارگسیخته پیش میرود گاهی به خودم نهیب میزنم که به تاریخها فک نکن و سریع از روی آنها بگذر ولی مگر میشود...
اشتراک در:
پستها (Atom)