۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

روزمره نویسی

چند روزی هست که هوا گرم شده، یک جور گرمای خفه کننده که امانمان را بریده. نه کولری هست و نه پنکه به جاش تا دلتان بخواهد پشه کوره هایی هستند که مدام مورد عنایتشان قرار می گیریم.
خلاصه هوا جوری دم کرده و شرجی است که امن ترین جا، خانه است. صبح های زود باد خنکی می وزد و انگار نه انگار شب تا صبح هوا چقدر گرم و دم کرده بود.
حالا نه اینکه هوا شده باشد 40 یا 50 درجه نه از این خبرها نیست که اگر دما به این اعداد برسد رسمن ملت اینجا می میرند. دما بین 29 تا 34 درجه بوده ولی برای این جغراقیا دمای به نسبت زیادی است. از امروز دمای هوا به تدریج کمتر می شود.
بعد از سه روز که دست چپم کم و بیش بی حس بود و حالش کمی دردناک بالاخره امروز حال بهتری دارد، حداقل از آن دردناکی چند روز قبل خبری نیست. خودم می دانم که همه این دردها ناشی از فشار عصبی ناگهانی است و کنترلش هم خارج از توان من.
دارم مرشد و مارگریتا را از روی کتابخوان می خوانم و فک کنم خریدن کتابخوان بهترین فکر این چند ماه است و از آن بسیار راضی هستم.

۱۳۹۵ شهریور ۴, پنجشنبه

از دردی که می کشیم

دیروز برای دومین بار طی شش ماه اخیر با بیشرفی و نامردی عریانی رو به رو شدم که از تاب و توانم خارج بود. تا چند ساعت بعدش طرف چپ بدنم رسمن هم درد می کرد و هم کم حس شده بود یه جور دردناکی و با ته نشین شدن دل شکستگی رسیدم به مرحله تبخال زدن.
هنوز هم بهش فک میکنم، اینکه یه آدم چقد می تونه عوضی و نامرد باشه. چقد می تونه برا نشون دادن خودش برای اینکه بگه حرف حرف منه و ولاغیر می تونه کارهای کثیفی بکن و دروغ بگه تا دیگری رو بد جلوه بده. این رفتارها و نون خوردن با این راه و روش عاقبت خوشی نداره و امیدوارم بدترین اتفاق برای یه موجود عوضی که به هبچ چیز اخلاقی پایبند نیست بیفته.
تو این وقتا آدم می فهمه غربت و تنهایی چقدر زجرآور و دردناکه. چقد نیاز داره خانواده یا دوست کنارش باشه به حرفاش گوش بده و بهش دلداری.چقد نیاز داره محکم بغلش کنن و بهش بگن ما هستیم.
ولی اینجا ما دو تا تنها و مظلوم افتادیم، بین عوضی هایی که جز آزار روحی و روانی هیچ تاثیری رو زندگیمون نداشتن. دیروز شده بودیم مثل مرغ سرکنده ای که باید نفر سومی حرفاشون رو گوش کنه یه نفر که آرومشون کنه ولی نبود...حتی کیلومترها دورتر هم نبود کسی که بریم پیشش...
ولی باز خدا رو شکر پیش هم بودیم و در کنار هم. مطمئن چنین رفتاری اگر در تنهایی مطلق با آدم بشه اثر منفی ش به مراتب دردناک تر خواهد بود.
من مطمنم خدا مثل همیشه مراقبمون هست. وقتی آدم روی پای خودش وای میسته و تو کارش هم آب بندی و ماستمالی نیس خدا یه جایی که انتظارش رو نداره جواب صداقتش رو خواهد داد. دنیا اینجوری نمی مونه که تو سال 2016 یه سری آدم به دوران رسیده فک کنن به واسطه رانت هایی که دارن می تونن رفتارهای کدخدامنشانه داشته باشن و بقیه رو رعیت و نوکر حلقه به گوش خودشون بدونن، کور خوندید.

۱۳۹۵ شهریور ۱, دوشنبه

دلتنگ خانواده

یکی دو روز قبل هوا ابری بود و حتی چند ساعتی بارون به شدت بارید. این بارون اونم بعد از چند هفته هوای آفتابی خیلی چسبید. گاهی دلم برای بارون تنگ میشه ولی وقتی روزها و هفته ها مدام بارون بباره اون وقت هست که دوباره حسرت لحظه ای آفتاب رو می خورم.
دیروز عصر که بارون بد اومد و پنجره باز بود و نسیم خنکی می وزید یادم افتادم به محله ای که مادربزرگم اونجا زندگی میکرد. برای هزارمین بار دلم براش تنگ شد. برای همه عصرهای بهار و تابستون که می رفتیم سمت خونه اش و اون توی حیاط نشسته بود و منتظر بود...
هر بار بهش فک میکنم محال اشک نریزم، از بس خوب بود و قدرش رو ندونستم. انقدر که بعد رفتنش دیدم چقد بودنش نعمت  بوده و جای خالیش عمیقه. چقد پاک و زلال ما رو دوست داشت و نگرانمون بود. چقد از خوشحالی ما ذوق زده می شد و چقدر ما ازش دوریم. حالم وقتی بیشتر بد میشه که یادم یماد چقد از خانواده ام دورم. چقد از مامان و بابام...چقدر دورم از نوازش و محبت بی پیایان مامانم و چقد دلم پر میزنه برای دیدنش...دلتنگی خری است که گاهی با لگدهای بی جایش تمام زندگی ات را زیرو رو می کند.

روزهای زندگی

هفته قبل بود که متوجه شدم شمعدونی هام دوباره غنچه کردن و به زودی گل ها باز میشن. سه روز قبل اولین غنچه شروع به باز شدن کرد و کلی ذوق داشتم از صبح تا نزدیک های غروب که کامل باز شد.
حدود یک ماه قبل دیدم یه کرم بزرگ سبر رنگ وسط برگ یکی از شمعدونی هاست انقد شوکه و وحشت زده شدم که هر سه تا گلدون رو بردم گذاشتم پشت پنجره که دیگه تو خونه نباشن. این مدت که بیرون بودن خیلی خوب خودشون رو با فضای بیرون وفق دادن و حالا دوباره به مرحله گل دهی رسیدن.
دو تا گلدون دیگه گل های صورتی رنگ و سرخ رنگی دارن که هنوز تا باز شدن کامل یکی دو روز وقت لازم هست. دوباره دیدن این گل های خوشرنگ حالم رو بهتر کرده، بهم انگیزه داده که شروع کنم به نوشتن و بهتر زندگی کردن.
تو این چند روز اخیر بیشتر از قبل با خودم تکرار کردم که نباید تعارف کنم، نباید رودروایسی کنم همون طور که بقیه هر جور خودشون دوست دارن رفتار میکنن، بدون توجه به طرفش مقابل.
به یه بنده خدایی بعد از بارها تکرار یه موضوعی گفتم من دوست ندارم مدام اینجور من رو صدا کنید، اوایل با لبخند و شوخی بعد تر با جدیت ولی خیلی راحت میگه ما رسممون هست! یعنی براش فرقی نداره طرف مقابل اذیت میشه مهم اینه اونجوری رفتار کنه که رسمشون هست.
یا طرف جای مادربزرگ منه، انقدر تلاش کردم در برابر زبون تند و تیزش و فضولی ها و نظردادن های مداوم هم ازش فاصله بگیرم و هم خویشتن داری کنم ولی انگار چیزی به اسم احترام متقابل و دخالت نکردن تو نوع زندگی بقیه در این مومنه خداپرست وجود نداره. فک کرده ایمان فقط اینه شب تا صبح چادر سرش کنه و نماز بخونه و از اون طرف مدام نیش بزنه به آدم های مختلف. اینکه تا حالا جوابش رو ندادم فقط به خاطر حفظ حرمت بوده ولی حالا دیگه مدتی هست رابطه هامون رو به حداقل رسوندیم و همین سوژه جدیدی براشون شده که پشت سر ما هر زر مفتی بزنن.

۱۳۹۵ مرداد ۳۰, شنبه

آرامش در حضور ابرها

یکی از چیزهایی که حسابی حالم رو خوب می کنه اینه که وایسام کنار پنجره و آسمون رو نگاه کنم. آسمونی که ابرهای کلمی شکل پرش کردن و این همه زیبایی مثل یه تابلو نقاشی بهت آرامش میده و حالت رو خوب میکنه. گاهی که حوصله دارم چایی رو هم دم می کنم و ساعت ها با نگاه کردن به این منظره زیبا و بکر تنها حسی که در روح و جانم جولان میده آرامش هست.

۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

مزرعه‌گردی

داشتم در مورد تنبلی و قرطی بازی تبلتم می‌نوشتم و اینکه هفته قبل بالاخره نامه‌ای که در ظاهر منتظرش نبودم ولی از ته دل هر روز انتظار آمدنش را می‌کشیدم آمد. داشتم با آب و تاب می‌نوشتم که تبلتم  یهویی خاموش شد و همه نوشته‌ها پریدند هوا و دود شدند.
جمعه هفته قبل حوالی ساعت دو و نیم که قرار بود بریم سمت مزرعه صندوق پست را چک کردیم و به‌به نامه آمده بود و برای ۳۱ اکتبر نوبت معاینه پزشکی و کلاس نصف روز آشنایی با فرهنگ و الخ را داده بودند و همه اینها سرجمع یعنی اینکه بالاخره کارتم آمد:)
بعد از این اتفاق مبارک رفتیم سمت مزرعه. تکه‌های ابر مثل کلم‌های قمری در آسمان آبی پخش بودند و زمین تا آنجا که چشم کار می‌کرد سبز بود و زیبا. گوجه فرنگی، فلفل، بادمجون و خیار در گلخونه‌ها بودند و سبزی خوردن و توت فرنگی و هویج و اینها در زمین های سر باز. کلن منظره انقد زیبا و هیجان‌انگیز بود که نگو. دیگه چیدن خیار و توت‌فرنگی که اصلن قابل توصیف نیست.پر از حس لذت و هیجان بود اونجا.

همون ابتدای ورود به مزرعه یه بخش بود که فرغون های کوچیک  و حتی لودر و تراکتور برای بچه ها گذاشته بودند و بچه ها علاوه بر بازی با اونها اجازه داشتند همراه خانواده با فرغون شخصی خودشون برن سر مزرعه.


 مردم اکثرا خانوادگی اومده بودند و هر کدوم یه فرغون دستشون بود و رفته بودن یه سمتی، هم می خوردن و هم می چیدن.

تجربه چند ساعت گشت و گذار در چنین محیط زیبا و آرامش بخشی یک روز در هفته خیلی خیلی لذت بخش و دوست داشتنی هست.
در مناطق مختلف جایی که زندگی می کنیم باغچه هایی رو اجاره می دن و هر کس می تونه با پرداخت هزینه های ماهیانه محصولاتی که دوست داره رو اونجا بکاره و این هم تجربه خیلی جالبیه. برای من که گاهی می رم پیاده روی و از کنار این باغچه ها می گذرم واقعن هیجان انگیزه.