۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

پایان 2015

امروز آخرین روز سال ۲۰۱۵ است. دیشب داشتم به این فک می‌کردم که برا ما چه اتفاق‌های خوب و بدی افتاده و دستاورد کلی این سال برامون چی بوده.
کلی اتفاق افتاده، خوب و بد ولی یه نتیجه کلی از همشون می‌شه گرفت و اون تجربه‌های ارزشمندی هست که مطمنن در ادامه مسیر خیلی بیشتر به کارمون می‌اد.
آدم‌های اطرافمون رو بهتر و بیشتر شناختیم. اینکه آدم تو یه جای دور و کلن در غربت اول از همه توکلش باید به خدا باشه و بعد خودش. دوست خوب و کمک حال خوبه ولی از این مدل دوست‌ها کمیابن و نمی‌شه به بودن همیشگی شون دل بست. پس اول و آخر این خود آدم هست که باید گلیمش رو هر جور شده به دوش بکشه.
بالاخره «او» امسال یه کاری پیدا کرد و با اینکه سخته و به لحاظ جسمی خیلی انرژی بر ولی الان بیش از دو ماه هست که مشغول شده. اوایل خیلی براش سخت بوده، شاید بیشتر از اون چیزی که من تصور کنم. یه آدمی که تو کشور خودش مهندس بوده و فلان حالا تو یه کشور دیگه بره از ابتدایی‌ترین کارای ساختمانی شروع کنه... ولی باز هم خدا رو شکر که همین کار هم پیدا شد. خدا رو شکر که محتاج کسی نیست و زیر بار منت هیچ چپ و راستی.
کار کردن تو رسانه‌ها اونم تو شرایطی که یکی یکی دارن تعطیل می‌شن یعنی حضور تو باند و دسته‌های مختلف و اگر نتونی درست رابطه برقرار کنی یا خودت رو بچسبونی سریع حذف می‌شی.
آدم‌های دور و اطراف رو هم بهتر شناختیم. نشستن سرجاشون و از این ور و اون ور به هر اسمی پول می‌گیرن (نوش جونشون) تز می‌دن شما چیکار کنید، چیکار نکنید. پیداتون نیس و از این حرفا
به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار دور و دوستی با این آدم هاست. ترجیح می‌دیم دو زار کمتر داشته باشیم و همون رو هم با سختی به دست بیاریم ولی آویزون کسی نباشیم و مستقل زندگی کنیم.
همین تجربه هاست که زندگی آدم‌ها رو می‌سازه.
زندگی تو کشورهای اروپایی با اون زبون‌های تخمی و افزایش روز افزون تعداد مهاجر‌ها و پناهنده‌ها اصلن آسون نیست مخصوصن وقتی کسی از طرف خانواده حمایتی هم نشه و همه چیز رو باید خودش از صفر شروع کنه. این وسط افسردگی، مریضی، تنهایی و هزار تا حرف و نیش و زخم هم ممکنه قدم‌های آدم رو سست کنه و بیفته یه گوشه و بگه بذار بمیرم و خلاص.
واقعن دوباره شروع کردن، قدم برداشتن و امید به آینده تو یه دنیای کاملن جدید و متفاوت سخته و طاقا فرساست ولی انسان اگر سختی بلند شدن و برداشتن گام اول رو به خودش نده، باید بپوسه.
سال ۲۰۱۵ برای ما برداشتن محکم همون قدم‌های اولیه بوده و انشالله تو سال جدید نتیجه اولیه اون قدم‌ها رو برداشت خواهیم کرد.
سخته، خیلی سخته ولی غیرممکن نیست.
ممنون از خدا، که همیشه هوامون رو داشته.

۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

روز حماسه آفرینی شون

طبق معمول که موقع آشپزی رادیو روشن هست امروز هم بود.
نشستم پشت میز و گرم صحبت با مامانم بودم که حرف‌های مجری رادیو باعث شد با دقت بیشتری به رادیو گوش بدم.
کار‌شناس برنامه داشت درباره حماسه امروز صحبت می‌کرد و با چه قطعیتی هم...
ترسیدمف واقعن از حرف‌هایی که می‌زد ترسیدم و سریع موج رادیو رو عوض کردم.
به نام دین و اسلام چه راحت به این و اون تهمت می‌زنن و وصله می‌چسبونن. بعد گفته می‌شه چرا اخلاق در جامعه رو به نابودیه؟

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

روز نوشت/ درد و دل

جمعه به اصرار ف همراه شوهر و دخترکش رفتیم بیرون ناهار خوردیم. هوا بارونی بود ولی جایی که رفتیم باصفا و دوست داشتنی. باران زیبایی‌اش را بیشتر کرده بود. آن‌ها سفارش دیزی دادند و من مثل همیشه جوجه کباب. همه چیز خوب بود ولی نمی‌دونم چرا برای غذا خوردن و یا هر چیز دیگه‌ای با بقیه راحت نیستم. مثلن وقتی می‌گم فلان چیز رو نمی‌خورم باز سفارش می‌دن و یا مدام تعارف که بخور. اینجور ادم ترحیج می‌ده با کسی بیرون نره یا اگر می‌ره مجبوره خود خوری نه تا کسی ناراحت نشه. بعد هم به زور من رو بردن خونشون. کیک درست کردند با چایی. خوش گذشت ولی اینا باب دل من نبود. فاصله خونه ما با اون‌ها خیلی زیاد و من از اینکه کسی بخواد این مسیر رو بره و بیاد فقط به خاطر رسوندن من اذیت می‌شم. ولی خب حرف هم قبول نمی‌کنن و کاری که دوست دارن رو انجام می‌دن و دلشون می‌خواد با این کارهاشون من خوشحال شم.
دلم نمی‌خواد روزهای آخری که اینجا هستم کسی ازم دلخور بشه ولی اگر کمی بیشتر موقعیت‌ها رو درک می‌کردیم و توقع‌ها رو کمتر، شاید شادی هامون بیشتر بود.

۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

زمستان شد

این روز‌ها کمتر حوصله کتاب خوندن دارم ولی به جاش روزی نیم ساعت روی تردمیل می‌دوم و از خودم راضی هستم.
جالبه تو اینستا گروه‌هایی رو می‌بینم که مشغول رژیم گرفتن‌های دسته جمعی هستن و تازه پی به خواص مواد غذایی بردن که ما سال هاست داریم استفاده می‌کنیم.
اکثرا هم ۱۰، ۱۵ یا حتی ۲۰ کیلو اضافه وزن داشتن و حالا حتی برنج رو هم بدون روغن می‌پزن. بالاخره خیلی از مواد برا بدن لازم و ضروری هستن نه اسراف خوبه نه اینجور اصلن مصرف نکردن. بهترین کار استفاده درست و به موقع از مواد غذایی مفید هست.
مثلن برنج قهوه‌ای که سخت هم گیر می‌اد یا روغن زیتون. استفاده از مغزهای مختلف اگر حساسیت نداشته باشید بهشون و مهم‌تر از همه چیزی که تو فصل سرما متاسفانه آدم یادش می‌ره و کمتر هم مصرف می‌کنه نوشیدن آب هست. این مورد واقعن ضروریه.
شیش روز دیگه دو ماه تموم می‌شه.
دیشب هم شب یلدا بود و مثل همه سال‌ها.
خوبیش اینه هیچ اجباری تو خونه ما نیست برای گرفتن مراسم. اگه دلمون خواست چیزی درست می‌کنیم و دور هم می‌خوریم اگه نه هم هر کسی کاری که خودش دوست داره رو انجام می‌ده. یلدا وقتی خوبه که آدمای فامیل حالشون خوب باشه و دور هم شاد باشن نه وقتی که سایه هم رو با تیر بزنن و تو دلشون پر از کینه و نفرت باشه و با یه لبخند تظاهر کنن که همه چی خوبه.

۱۳۹۴ آذر ۲۳, دوشنبه

روز نوشت/ سینما

دیروز بعد از ظهر با س رفتیم و فیلم احتمال باران اسیدی رو دیدیم.
ده دقیقه یه ربع اول کند پیش می‌رفت و نماهایی از زندگی یک مرد تنهایِ بازنشسته رو نشون می‌داد ه همه کارهاش رو طبق عادت‌های چند ده ساله انجام می‌داد و بعد برای پیدا کردن دوست قدیمی‌اش راهی تهران شد.
اینکه در تهران چه اتفاق‌هایی می‌افتد بماند ولی این حجم از تنهایی من رو ترسوند. اینکه آدم مثل یه رابط فقط کار کنه، برگرده خونه، تلویزیون، غذا، خواب... صبح بشه و باز همون‌ها رو تکرار کن.
تا حالا تنهایی رو انقدر عریان، مستقیم و آزاردهنده دیده بودم.
برای روز سه شنبه بلیت خواب تلخ رو که بعد از ۱۲ سال اجازه اکران گرفته رو خواهیم دید.
البته دیروز صبح پر استرسی رو گذروندم. انقد که شب از قشار همون استرس سرم داشت می‌ترکید.
کاش من رو در موقعیت‌های معذب کننده نذارن. کاش من رو واسطه کاری نکنن که جوابش نه هست و همه فشار عصبی‌اش یله می‌شه روی من.

۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه

در انتظار اتفاق های نو

شش هفته تمام شد و از امروز وارد هفتمین هفته می‌شیم. بیشتر از اینکه من منتظر باشم «او» منتظر نماس سفارت هست. درصد کمی احتمال داره هفته هشتم تماس بگیرین ولی بعد از دو ماه و نیم احتمال تماس بیشتر خواهد شد.
خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم تنها برم بیرون و عکس بگیرم از جاهایی که باهاشون خاطره دارم ولی چند تا مشکل هست. مردم تا ببینن دوربین دستت هست رفتارهاشون تغییر می‌کنه و حتی به عنوان یه نیروی نفوذی نگاهت می‌کنن و حتی گاهی بلند داد می‌زنن و تذکر می‌دن که نگیر مخصوصن تو بازار میوه و تره بار که رسمن وقتی با گوشی م چند بار عکس گرفتن می‌خواستن بزننم که چرا می‌گیری. مثلن فک می‌کنن از بهداشت اومدم و می‌خوام گزارششون رو بدم! لابد.
در حالی که من سعی می‌کنم اونجا با گوشیم و خیلی طبیعی عکس بگیرم ولی خب نمی‌شه مثلا در حین حرکت عکس گرفت یا اصلن تمرکزی نداشت.
تنهایی هم نمی‌شه همه جا رفت، کلن بهتره یکی از اطراف هوای آدم رو داشته باشه به هزار و یه دلیل و خب اصولن کسی نیست که با من بیاد.
سوم هم اینکه این چند روز خیلی هوا سرد شده و صبح‌ها اکثرا یخ بندون هست و هوای سرد تا ظهر ادامه داره و عصر هم بد‌تر می‌شه.
اتفاق خوب چند روز آینده افتتاح سنمای هنر و تجربه است که می‌تونیم چند روز بریم و فیلم ببینیم، فیلم‌هایی که اجازه پیدا نمی‌کنند روی پرده‌های عمومی سینما اکران بشن و کمتر دیده می‌شن.
اگر از فردا دوباره سینما روی من و س شروع بشه جس می‌کنم برگشتم به قبل از سال ۹۰.
ما مدام تو جشتواره فیلم، تیا‌تر و موسیقی بودیم و با وجود همه دردهای مشترک زندگی می‌کردیم.
بعد از ۹۰ رسمن پکیدیم... حالا این سینما ممکنه دوباره حالمون رو بهتر کنه. همین که با هم بریم فیلم ببینیم و همون مسیر طولانی رو دوباره با قدم زدن و حرف زدن طی کنیم تا برسیم به ایستگاه اتوبوس مورد نظر.

۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه

روز نوشت/ بالاخره دندان دار شدم

بالاخره بعد از یک ماه، پنجشنبه روکش جدید دندون هام آماده شد و بعد از یه هفته تحمل بی‌دندونی دندون دار شدم. جدا از اینکه دندون‌های جلو چقدر در زیبایی ظاهری آدم نقش دارن فهمیدم چقد برای حرف زدن و کمک به تلفظ بعضی از حروف مهم هستن. خلاصه امیدوارم که کار دکتر این بار خوب باشه و دیگه دچار مشکل نشم. انشالله
تونستم رفت و امدم به نت رو مدیریت کنم و تا حد زیادی هم موفق بودم. نابود کرد ما رو این شبکه‌های مجازی.
این چند روز خواهرم اومده پیشمون و خب از حجم تنهایی و روتین بودن زندگی کم شده.

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

روز نوشت/ کتاب خوانی

تصمیم گرفتم تویی‌تر را ببندم و از حجم سنگین و سهمگین خبرهای چرک و کثیف دور شوم.
تمرکزم رو باید بیشتر بذارم روی خوندن کتاب‌هایی که دارم.
تو یه هفته گذشته دو تا کتاب رو خوندم ه هر دوشون رو همدوست داشتم ولی مشکل من اینه که نمی‌تونم به لحاظ ساختاری و محتوایی در مورد کتاب‌هایی که می‌خونم تحلیلی بنویسم. دلیلش هم اینه که به صورت علمی از ساختار و اجزای داستان اطلاعی ندارم و درباره‌اش مطالعه‌ای نداشتم. متاسفانه کتاب‌هایی هم که معرفی می‌شه اینجا گیر نمی‌اد ولی لزوم مطالعه درباره ساختار داستان رو برای خودم ضروری می‌دونم.
یکی از کتاب‌هایی که خوندم به اسم آشیانه اشراف درباره زندگی تعدادی از تجیب‌زاده‌ها و اشراف روسی بود که به مرور وارد داستان می‌شدند و نویسنده با ورود هر شخصیت یه پلی بک می‌زد به گذشته اون افراد و شجره نامه‌اش رو برای خواننده روایت می‌کرد تا بهتر با شخصیت و جایگاه کنونی اون فرد آشنا بشه. اسم‌های روسی زیادی در کتاب بود که همین امر باعث شده در چند جای کتاب مترجم دچار اشتباه بشه و نسبت‌های فامیلی رو اشتباه کن. از دوستام کسی کتاب رونخونده بود تا باهاش مشورت کنم ولی یکی که گفت در حال خوندن کتاب هستم در جواب سووالم که آیا در صفحه فلان اشتباه هست یا نه؟ نوشت اسامی زیاد و سخت کار دست نویسنده یا مترجم داده!
کتاب دومی که خوندم اسمش دزد بود و نویسنده‌اش ژاپنی.
وقتی نویسنده با جزییات درباره نحوه دزدی مثلن ایکس حرف می‌زنه با خودم می‌گم مگه می‌شه بدون تجربه اینقدر دقیق و با جزییات بشه از نحوه کیف قاپی یا دزدی از جیب داخلی یه کت نوشت.
جوری درباره دزدی‌های آقای ایکس نوشته که ایمان می‌آورم به اینکه دزدی چقد هنر و ظرافت لازم داره و استعداد می‌خواد و اینجور هم نیست که بشه هردمبیل دزدید.
شاید هم چون این آقای ایکس یه دله دزد نبود و واقعن حرفه‌ای بود ولی اینکه نویسنده هم انقد با جزییات و هنرمندی هر دزدی رو روایت می‌کنه واقعن لذت دنبال کردن داستان رو بیشتر می‌کنه. این کتاب صرفن توضیح و تشریح دزدی نیست بلکه روایت زندگی دزدی است که گاهی برای انتقام از شرایط حتی از بدبخت‌ها می‌دزده و گاهی برای جبران گذشته از پولدار‌ها می‌دزده و به فقرا می‌ده. آدمی که سرگرمی، تفریح و زندگی ش فقط دزدیه و بی‌اعتمادی و ترس او رو به زندگی در انزوا کشونده.

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

روز نوشت/ فحش

چهارشنبه رفتم دندونپزشکی و تاج‌های جدید نصب شد روی ریشه‌ها. موقع تراش تاج‌ها لثه‌ام خونریزی زیادی داشت تا وقتی که شروع به قالب گیری کرد. نت هفته آینده که قالب‌ها آماده بشن، باید با همین تاج‌های دراکولایی تو خونه پرسه بزنم.
پنجشنبه حالم بد بود و از شدت دل درد به خودم می‌پیچیدم تا بالاخره یه مسکن قوی پیدا شد و خوردم. یه عمر می‌گذره از دوران پریود شدن و هنوز زمان و دردهاش هر دو نوسان دارن. هر از گاهی چند روز عقب و جلو می‌شن و دقیقن دلیلش فشار روحی و عصبیه. دردش رو دیگه نمی‌دونم چی بگم که یهویی جوری به سرم می‌اره که فقط می‌تونم عر بزنم.
جمعه هم که همیشه تکراریه و حرف خاصی برا گفتن نداره.
جالبه شبا که می‌خوام بخوابم حداقل یه ساعت کلی مطلب تو ذهنم دارم برا نوشتن. دیشب داشتن به بعضی رفتارهای دوستام فک می‌کردم اینکه چقد تو محاوره عادی از کلمات انگلیسی استفاده می‌کنند و چقد هم از واژه‌هایی که قبلن حتی تو دوستی‌های خیلی صمیمی هم از اون‌ها استفاده نمی‌شد. نمی‌دونم قبلن واژه‌ها حرمت خاصی داشتن یا ما چارچوب‌های رفتاری و گفتاری خاصی! نمی‌دونم چی شده که انقد همه چیز درهم و برهم شده. یه زمانی پدرسگ برای من بد‌ترین و رکیک‌ترین فحش دنیا بود که نمی‌تونستم به زبون بیارم. بعد‌تر دیدم چقد از دنیا عقبم و این بهترین و مودبانه‌ترین فحش هست. اوایل جایی دعوا می‌شد از ترس اینکه فحش بدن من از اون جا فرار می‌کردم چون از شنیدن فحش‌های رکیک خجالت می‌کشیدم... الان می‌بینم خیلی عادی شده و دقیقن خیلی‌ها دارن تو محاوره‌ها و گفت‌و‌گوهای ساده و دوستانه از همون کلمات که یه زمانی فحش رکیک حساب می‌شدن استفاده می‌کنن...
من هنوز هم خجالت می‌کشم از شنیدنشون و استفاده از اون‌ها رو اصلن نشون کول بودن و به روز بودن و این مزخرفات نمی‌دونم.

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

روز نوشت/ می گذرد...

شنبه رفتم یه سر به "ف" زدم. تا دو سال قبل دغدغه‌اش نداشتن بچه بود و حالا که بچه‌اش یک سال و نیمه شده از تنهایی و کم لطفی‌های همسرش شاکی شده.
"پ "رو هم بعد سه سال شایدم چهار سال دیدم.
گفت که بعد از آزادی از زندان دچار یه بیماری عصبی شده که تامدت‌ها درگیرش بوده و الان حالش بهتره. می‌گفت جز کار خبرنگاری هیچی بلد نبوده و مجبور بوده به همین کار برگرده هر چند که هر روز مجبور باشه کلی خفت و خواری تحمل کنه. می‌گفت فلانی ۱۳ سال سابقه کار داره و هر روز دارن خفتش می‌دن ولی به خاطر حقوق و پورسانتی که داره و مجبور خرج رن و بچه‌اش رو بده موندگار شده...
نمایشگاه کتاب هر سال بی‌کیفیت‌تر می‌شود، امسال فقط رفتم که پ را آنجا ببینم. حتی دو ساعتی که منتظر شدم تا بیاید کوچک‌ترین ذوق و انگیزه‌ای برای دیدن غرفه‌ها نداشتم. دریغ...
منتظرم که از دندان پزشکی تماس بگیرند ولی هنوز خبری نشده. این بار روکش‌ها را چسب نزد و با بدختی و حساسیت بیش از حد دارم توی دهانم تحملشان می‌کنم.
 «او» می‌رود سرکار و این بهترین خبر این روزهاست. کار سختی است ولی ما به پولش احتیاج داشتیم. دو هفته اول دو روز کامل و سه روز نصفه می‌رفت چون باید کلاس‌های زبانش را هم می‌رفت ولی یک ماه پس از شروع کلاس‌ها اعلام کردند که بودجه دولتی قطع شده و کلاس‌ها دیگر تشکیل نمی‌شود.
حالا سه هفته است که شش روز هفته سرکار می‌رود و قرار است از این هفته دو روز تعطیل باشد که فشار کمتری را تحمل کند.
رسیدن آواره‌های سوری به مرز کشورهای اروپایی سر و صدای زیادی در رسانه‌ها به راه انداخت و دولت‌ها تحت تاثیر همین تبلیغات و فشار‌ها وادار شدند که تعدادی از آواره‌ها را به عنوان پناهنده بپذیرند. عواقب پذیرش‌ها دیر یا زود خودش را در جامعه اروپا نشان خواهد داد. خوشبختانه، بدبختانه یا حتی شوربختانه در کشورهای اروپایی که هر کدام زبانی تخمی‌تر از آن یکی دارد زبان کلید ورود به اجتماع و بازارهای کاری است و تا زبان بلد نباشی درمانده خواهی ماند. حالا با ورود پناهنده‌های جدید پولی که دولت به موسسات دولتی می‌داده تا پناهندگان و مهاجران قبلی بتوانند از کلاس‌های زبان استفاده کنند در نیمه کلاس‌ها قطع شده و این یعنی بدبختی و گرفتاری برای خیلی‌ها.
نمی‌دونم در ماه‌های آینده چه اتفاقات دیگری رخ می‌ده...
بشر با حماقت هاش هم نوع هاش رو به جون هم می‌اندازه و بعد که یک طرف بدبخت و بیچاره شد می‌خواد بهش کمک کنه...