۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

۳۸ سالگی

 سی و هشت سالگی هم تمام شد، باور نمی‌کنم. زمانی فک می‌کردم سی سالگی خیلی سن بالا و تکامل یافته‌ای‌ه. بعد نمی‌دونم چطور وارد شدم ازش گذشتم و رسیدم به انتهای. از مواجه با اعداد ترس دارم، نمی‌خوام بهشون فک کنم. انقد از خودم و خواسته‌های شخصی‌م دور شدم که سعی می‌کنم به صورت هر چه بادا باد پیش برم. قبلاً این‌طور نبود. کلی برنامه داشتم برا سی سالگی و بعدترش. از همه مهم‌تر استقلال، کار و درس بود. قبل سی سالگی ارشد رو شروع کردم، زندگی و خونه مستقل در تهران و کار. بعد چی شد؟ یه حروم‌زاده عوضی همه چی رو بهم زد. من ادم قبلی شدم؟ هرگز.مصمم‌تر سدم؟ هرگز.

هربار باد اون ظلم و بی‌عدالتی می‌افتادم تا چند روز حالم بده. به لطف پرونده‌سازی همون عوضی پاهاش به کارها و حوزه‌های مختلف مدیریتی کشیده شد و... من هر بار یادم میاد فقط نفرینش می‌کنم.

خلاصه سالی که گذشت همراه بود با کرونا، انتظار طولانی، امید، دیدار، لبخند، آغوش‌های گرم، خاطره، کمی ورزش و دوباره کتاب خواندن.

مدت‌هاس ورزش نکردم و برگشتن به ورزش اراده قوی می‌خواد. منتظر افتابم، تمام پاییز و زمستون هر روز و تقریبا بلااستثنا عطسه کردم، عطسه عطسه عطسه. قبلاً فقط بهار بود ولی امسال از پاییز شروع شد. آن روزی میشه که یه افتاب دلبر پهن میشه وسط خونه، هر چند دمای بیرون پایینه و باید با لباس گرم رفت بیرون.

دوچرخه نو خریدم، کادو تولد. هنوز اعتمادبه‌نفس کافی برا سوار شدنش در محله جدید رو ندارم. محله‌ی قبلی اروم و خلوت بود. روش تسلط داشتم اینجا همه‌چی فرق می‌کنه. ادم‌ها، فضا و میلیون‌ها...منتظرم هوا گرم‌تر بشه.

۱۳۹۹ اسفند ۷, پنجشنبه

سفر، کرونا و واکسن

 رفتم ایران، خیلی یهویی در عرض یک هفته بلیت خریدم، تست کرونا دادم و با بچه‌ای در استانهای دو سالگی روانه سفر شدم. باورم نمیشد که تنهایی بتونم همه‌چیز رو تا رسیدن به مقصد کنترل کنم. ولی شد دقیقا می‌دونم که در هر لحظه دعای مامانم من رو جلو می‌برد. شوق و اشتیاق خانوادم و ادم های که منتظرم بودن بهم بیشترین انگیزه رو داد برای این سفر. رسیدن به مقصد بار سنگین دو ساله‌ای رو از رو دوش‌هام برداشت. چی بزرگتر و عزیزتر از لمس دوباره پدر و مادر و برادرم. چی قشنگ‌تر از در اغوش گرفتن نوه‌اشون...

کرونا همه‌ی زندگی‌ها رو دچار تغییر و تحول کرده. روزهای اول ترس از مریضی و تنهایی داشت فلج‌م می‌کرد ولی به خودم اومدم و گفتم بچه‌ام اینجا تنهاست به من وابسته‌اس باید سالم بمونم. روزها و شب‌های زیادی تو خونه موندیم، تنها و دور از عالم و ادم...استرس، نگرانی و خبرهای بد که جای خود دارد...

حالا امیدم به طولانی شدن روزهاست، به واکسن، به از بین رفتن بیماری در همه‌جا...هر چند که طول می‌کشه ولی بی‌امید نمیشه شبی رو به صبح رسوند.