۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

هر کاری هزینه ای داره


خب یه عده هستند که دلشون می خواد تو یه زمینه فعالیت کنن، یه عده یه عقیده و آرمانی دارند و می خوان هر جور شده در راه تحقق اون تلاش کنند. عده ای هم هستن که فعال بودنشون تو هر زمینه ای صرفن برای ژست و کلاس.
این وسط من نمی فهمم چرا یه نفر که انقد دنبال آرمان و عقیده اش هست و اون ارمان اولویت زندگی ش به خودش اجازه می ده با دنیا آوردن بچه یکی رو قربانی کنه. من نمی فهمم خانم میم که دقیقن می دونه شرایط جامعه و موضع حاکمیت چیه با داشتن دو تا بچه که حتی پدرشون هم اینجا نیست مدام دنبال به اصطلاح آرمان و عقیده اش هست و وقتی می افته زندان یادش میاد که دو تا بچه مظلوم و تنها داره.
وقتی می ره این ور و اون ور بلندگو دستش می گیره یادش نیست دو تا بچه داره؟ یادش نیس تو زندان دچار فلج می شه؟ اوکی شما برای عقیده ات تلاش می کنی خیلی هم خوب پس وقتی هم رفتی تو زندان پای مظلومیت بچه هات رو وسط نکش.
این دو تا بدیخت چه گناهی کردن که پدر و مادرشون شمایید؟ آخه اون بیچاره ها چه گناهی دارن که مادرشون مدام دنبال فعالیت حقوق بشری ولی دو تا بچه خودش باید مدام زجر بکشن؟
من دلم برا بچه ها می سوزه، مخصوصن بچه هایی که به دنیا می آن و مدام از پدر و مادر دورن! خب اینا چه گناهی کردن؟ چرا؟ این خودخواهی نیست که با وجود دو تا بچه بری دنبال اولویت زندگی خودت و وقتی دچار مشکل شدی هی از مظلومیت اونا بگی؟
همین دو سه سال پیش من زار می زدم برای خانم میم که توی زندان دچار فلج شده بد و رو به موت بود. انتظار داشتم با توجه به شرایط زندگی اش و بچه هاش زندگی آروم تری داشته باش. ولی خب...
اوکی اگر این خانم با خودش فک میکنه من اگر کاری نکنم بقیه هم کاری نمی کنن و بالاخره یکی باید هزینه بده، پس وقتی هم می افته زندان نباید از بچه هاش مایه بذاره و از مظلومیت اونا ناله سر بده. نباید بقیه هم مانور بدن رو بیماری ش.

 

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

ور درمانی


یادم نمیاد آخرین بار کی از تعطیلات خوشم اومده یا حالش رو بردم ولی تا جایی که یادم تعطیلات همیشه با یه بجران رو به رو بودیم که خب حالا چیکار کنیم؟ یهویی همه می خوان با هم بزنن بیرون از شهر و واقعیت اینه که بیشتر مناطق تفریحی عمومی به گند و گه کشیده شده. جدا از اینکه اکثر جاهایی که آب بوده حالا آّبی نیست محیط زیست به شدت آلوده و پر از زباله است. حدود ده سال یا بیشتر که من هیچ جا نرفتمف منظورم جاهای تفریحی که قبلن می رفتیم زمانی که یا جاده ها آسفالت نبود یا انقد ماشین نبود که همه بیفتن راه. حداقل آدم تو خونه بمونه کمتر حرص می خوره. سر همین قضیه کم آبی. مدام روی مصرف خانوارها تاکید می شه ولی اینجوری که من خوندم و این بر و اون بر می گن بیشترین مصرف آّ و هدر دهی تو بخش کشاورزی که خیلی هم صداش رو در نیاوردن و هی می گن مردم کم مصرف کنن. طبق یه آماری که دیدم بیشترین مصرف در بخش کشاورزی با بازدهی بسیار کم!خب چرا باید اینجور باشه؟ چون ما بقیه چیزامون هم یه جور دیگه است.همین چمن های توی بلوار. هر روز باغبون ها دارن آب می دن حدا از اینکه هفته ای حداقل یه بار لله می ترکه و کل بلوار رو آب بر می داره و وقتی هم اعتراض می کنی که چه وضعشه می گن به ما گفتن آب بدید و کاریتون نباشه! یه جور برخورد می کنن انگار اونایی که مسوولیتی دارن تو سیاره مریخ هستن بقیه که باید اجرا کنن ساکنان این جغرافیا. نمی دونم چرا یه دلسوزی جمعی یه احساس مسولیت جمعی وجود نداره. چرا همه می خوان از قبل هم فقط سود ببرن اون قدیم ها تابستونا جمع می شدیم خونه مادربزرگم تو جیاطش یه روز بساط غوره پاک کردن بودن یه روز رب گوجه گرفتن. همه در هم بگو بخند. کارا سریع پیش می رفت بعد هم هر کی سهم اش رو می گرفت و می رفت. الان چی؟ نه   مادبزرگی نه خونه قدیمی نه اون حس همکاری و مشارکت. یعنی هر جور ف می کنم سایه این بزرگ ترها که کم می شه محبت و دوستی هم بین آدم ها کم می شه. قدیم به حرمت بزرگ ترها خیلی اتفاق های خوب می افتاد و خیلی از اتفاق های بد این روزها وجد نداشت. قبلن انقد دیوارهای فرو نریخته بود. انقد قبح یه سری مسایل از بین نرفته بود. نمی گم قدیم همه چی اکی بود، ما ها خودمون و نسل پدر و مادرمون قربانی خیلی از کج سلیقگی ها و چارچوب هایی شدیم که مدام ما رو از تجربه کردن و رویایرویی با مسایل مختلف بار می داشت. می گفتن فلان چی درسته و ما باید قبول می کردیم نه چرایی نه حرف اضافه دیگه ای. ولی الان همه چیز از اون طرف بوم طوری افتاده که نمیشه جمع اش کرد. درسته اون چیزی که به نظر مشکل اساسی تو کشر مساله اقتصاد ولی زیربنای همه مشکلاتمون مسایل فرهنگی. اصلاح فرهنگ یا حتی نهادینه کردن فرهنگ یک موضوع هم کار راحتی نیست مخصوصن که حکومت که تریبون دستش می خواد اون چیزی که مدنظر خدش رو هر جر شده تحمیل کن و بیا پایین تا برس به هر قومیتی و گروهی که ف می کنه درست اونیه که اونا باورش دارن.نه اینکه همه مشکلا ت برگرده به حکومت ولی خب حکومت رو هم همین مردم می سازن و آدم فضایی ها نفشی درش ندارن. مثلن اگر بری بخوای یه جایی در مورد این مسایل صحبت کنی بی برو برگشت می گن سیاسی. انقد بدم میاد. تا آدم دهنش رو باز کنه حتی گوش نمی دن چی می خاد بگه سریع انگ می زنن سیاسی و خط فکری داره. تو مملکت ما به هر چیزی اعتراض بشه از پخش فیلم گرفته تا شرایط محیط زیست یا چرا فلان تیم ورزشی نتیجه گرفت، سیاسی
تو این چند روز نشستم پای دیدن خندوانه، چقد خوبه این عروسک خان و چه ایده خوبی بوده که یه عروسک رو بیارن  با لهجه حرف بزن و کسی هم گیر نده به ما توهین شد یا فلان و بیسار. جالب اینه که چقد همه خان رو دوست دارن، آهنگ های بندری می خونه، همه رو شاد می کنه و خیلی هم تکیه کلام هاش جالبه. تو کشوری که از فرق سر تا نوک پا می تونن به همه جات گیر بدن چه حکومت چه مردم عادی کوچه بازار خیلی باید مراقب بود تا بهونه دست کسی نداد. مخصوصن تو مسایل قومیتی که هر قومی می خواد انتقام همه بدبختی ها و مصیبت هایی که کشیده از یکی بگیره..

۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

توافق، تحریم، امید و حالِ بد


بابا انقدر شاد و خوشحال بود که هیچی چیزی نمی توانست از آن حجم انرژی و شادی کم کند. حرفی نزدیم و گذاشتیم در لحظه های مستی بعد از توافق برای خودش چرخ بزند تا روز بعد که حتمن خودش دوزاریش خواهد افتاد که قرار نیست کن فیکون شود. درست یک روز بعد از توافق و زمانی که انتظار داشت شیرینی توافق به بازار بورس هم برسد شاخص ها قرمز شدند تا بابا بفهمد اینجا ایران است و اگر هم کل جهان یک ساز بزند ممکن است اینجا صدای ساز ناموافق بلندتر باشد.
فقط لحظه ای که قرار بود وزرای امور خارجه روی سن قرار بگیرند و بعد متن توافق خوانده شود، بغض کرده بودم و چند قطره ای هم اشک ریختم. دلیل اش را هم خودم نمی دانم...جوگیر شدم لابد.
تازه این روزها که متن توافق توی این شبکه و آن شبکه می چرخد مشخص می شود چقدر تحریم ها عمیق بوده و در ته چه مردابی گیر افتاده بودیم.
واقعیت این است که از وقتی حصر شروع شده یک احساس گناه با من است. این که آدم هایی دارند آن جا هزینه می دهند، و این روزها کم رنگ و کم رنگ تر می شوند.
همین چند روز پیش هم سالگرد سهراب بود...اگر امروز زنده بود دانشجوی ارشد بود ولی حتی به جلسه کنکور کارشناسی هم نرسید. فکر بی گناهانی که کشته شدند، آنهایی که در زندانند و محصوران...جرات نکردم عکسی از میر بگذارم. ترسیده ام. این ترس خیلی بده. بدتر از ترس فک می کنم فراموشیِ. اینکه یادمون بره چی شد...
تو این مدت چند بار خیلی عمیق دلم برای کارم تنگ شده، به شدت عر زدم و کسی هم نبوده باهاش حرف بزنم. می دونم حرف هام تکراری ولی...شادی هام هیچ عمقی نداره و در حد یک دمِ. انرژی م هم همینطور.
به جاش افسردگی  غم هام انقدر عمیق شدن که می تونن راحت قورتم بدن. گاهی در برابرشون مقاومت می کنم و گاهی می گم به درک بذار تا خرخره من رو تو خودشون غرق کنن.
چیزای چوبی من رو خوشال می کنن. دوستم برام دو تا سبد چوبی خریده. براشون روکش دوختم و مرتب نگاهشون می کنم. چوب همیشه به من حس خوبی داده و می ده. این چند روز تعطیلی که تموم بشه بیشتر از همیشه میرم و دنبال چیزایی می گردم که دلم می خواد.
به این نتیجه رسیدم که هیچ آدمی جز پدر و مادر آدم ارزش ایثار و ازخودگذشتگی ندارن. اول آدم باید برا دل خودش کاری کنه و اگر از دستش براومد برای پدر و مادرش و تمام.
این رو آدم به تجریه و با اتفاق های مختلف بهش می رسه. گاهی هم این تجربه ها کمک می کنه آدم به عمق حماقت های خودش پی ببره و بفهمه این خریت خودش بوده که فک کرده بقیه قدردان هستن، بقیه می فهمن ولی...
هر تجربه ای و رسیدن به هر جایگاهی هزینه بر هست، هیچ چیزی بدون هزینه به دست نمیاد. کاش فقط آدم یادش بمونه، مدام خر نشه  بگه فلانی فرق داره. کاش آدم قدر خودش رو بدونه و برا شادی و خوشحالی خودش کاری کنه و انقدر درگیر این نباشه که فلانی چی گفت و چی می گه.
زندگی مشترک هم شاخ غولی نیست و به نظرم خیلی ها برای فرار از یه سری بدبختی ها و گرفتاری ها بهش تن می دن. دور و برم آدم خوشحالی ندیدم به خاطر داشتن زندگی مشترک. تو همه این رابطه ها یه جور تحمل یه جور حالا اینم می ذره یه جور اجبار هست.
خودمم اگر بر می گشتم به چهار سال قبل و کار و زندگی که داشتم سعی می کردم انقد قوی و محکم باشم، انقدر اعتمادبنفس داشته باشم که بتونم تنها و مستقل زندگی کنم مثل خیلی های دیگه.
بودن یه جنس مخالف کنار آدم خوبه. یکی که قابل اعتماد باشه و به آدم احساس امنیت بده ولی تو این مملکت گل گرفته بودن چنین آدمی فقط در چارچوب زندگی مشترکِ
دلم برا خوابگاه دانشجویی ام تنگ شده. ان موقع خبری از این همه فناوری نبود. یه رادیو داشتیم که به زور می شد موج رادیو فردا رو گرفت و ترانه های مختلف شنید. چند تا پایه بودیم برا چایی خوردن. چقد همه چی ساده و خوب بود. حالم خوب نیست دلم برا همه اون سادگی و گاهن فلاکت تنگ شده.
دلم می خواد با کله برم تو فعالیت های محیط زیستی و تا می شه از آدما و هر چی مربوط بهشون هست فاصله بگیرم. یه گیاه وقتی مریض بهش می رسی سبز می شه و کلی بهت انرژی می ده ولی به یه آدم زخمی و مریض وقتی کمک می کنی ممکنه برین روت...

۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

مذاکرات کشدار


شبا وقتی می خوام بخوابم انقد فکر و مطلب میاد تو ذهنم که اگر یه سنسوری وصل بود بهم و می تونست تایپ کن چند تا مقاله از توشون در می اومد ولی صبح وقتی بیدار می شم کلن مخم مثل یه لوح سفید که هیچی روش نیست حتی یه نقطه سیاه کوچولو.
دیروز متوجه شدم که چقد مذاکرات به لحاظ روانی همه رو درگیر خودش کرده. بابام صبح اومده می گه همه چی رفت رو هوا، ببین سایت ها چی می گن؟!! بعد خودش مدام کنترل تلویزیون دستش بوده و دنبال خبر. از اون ور هم رادیو روشن و مدام خبر، خبر، خبر. حتی وقتی زنگ در خونه رو زدن رفت دم در و صداش می اومد که داره درباره مذاکرات صحبت می کنه. شب دوباره همین طور، مدام دنبال خبر...دو سال می شه که بازار بورس وضع اش اقتضاح بوده و شاخص به شدت سقوط کرده ولی حدود ده روزی می شه که شاخص روند مثبتی داشته و بابای منم هر روز صبح چهار چشمی تو مانیتور و داره بازار رو رصد می کن. بورس و بازار سرمایه جز سرگرمی هاش هست و البته که سرگرمی بسیار مزخرف و پر استرسی هست. اینم یه مدل قمار اونم تو کشوری که ریسک سرمایه گذاری به شدت بالاست و معلوم نیست چی به چی ربط داره. مثلن طلا تو دنیا قیمتش میاد پایین تو ایران می ره بالا. دولت اعلام میکنه تورم کاهش پیدا کرده و نشانه هایی از رشد اقتصادی پیدا شده بعد شاخص بازار سرمایه بیش از دو سال که منفیِ. خلاصه که این داستانِ تکراری و کش دار مذاکرات هم باز ملت رو اساسی گذاشته سر کار! همه اش شده بیم و امید...خوف و رجا و هیچی بدتر از این انتظار کشیدن و امیدواهی داشتن نیست. چون سرخوردگی بعدش خیلی بد و خطرناک.
ولی در کل وقتی خانه از اساس و پایبند خراب باشه هر چقدر هم برای ظاهرش تلاش کنی، هر چقد هم هزینه کنی عاقبت خرابی خودش رو یه جایی نشون می ده.
عصر هرجوری هست خودم رو باید بکشونم تا بازار. شاید بیش از یک ماه بشه که برای خرید بیرن نرفتم و اگر امروز نرم می دونم که حالم بدتر می شه. باید خدم رو ببرم بیرون و براش چند تا چیز کوچیک بخرم تا سر ذوق و شوق بیاد.

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

18 تیر 94


نمی دونم چرا ویراسباز از کار افتاده؟!
وسط روز یهویی یادم افتاد که وبلاگم رو شیش سال پیش چنین روزی هک کردن...سر یه برنامه خبری بودم که یکی بهم خبر داد. زنگ زده بود که این چرت و پرتا چیه تو وبلاگت نوشتی؟! تا خودم رو رسوندم دفتر دیگه کار از کار گذشته بود...حیف اشتباه از خودم بود که نمی دنم چرا یه بار وبلاگ رو از تو دفتر باز کردم! اصلن نمی دنم چرا؟ چی شد و بعد...خیلی شخصی بود. درباره خیلی چیزا می نوشتم ولی یادم نمیاد چطور لو رفت. بعدش مدام برام پیام تهدید آمیز میذاشتن.آخرین پیامی هم گذاشتن این بود" بچرخ تا بچرخیم". الان فکرش رو می کنم میگم نباید جای دری رفت، به این نتیجه رسیدم که آدم ضربه های کوچیک و بزرگ رو از همون آدم های دور  اطراف خودش می خوره تا غریبه ها. هیچ وقت نباید جای دوری دنیال دلیل و مدرک گشت.مثلن همین حصرت علی(ع) یکی از فضا نیومد که کشتش. ابن ملجم از دوستای قدیمی اش بود.

کلن باید دلیل خیلی مشکلات و گرفتاری ها رو یا توی خودمون پیدا کنیم یا نهایتن چند قدم این ور یا اون ورتر.
بیشتر خواستم به خودم یادآوری کنم که جای زخم هک شدن وبلاگم هنوز هم درد می کن.

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

روزانه ها


اگر به سردردی که از دیروز عصر شرع شده بیشتر از این رو بدهم کاری می کند که تمام ساعت های باقی مانده روز را هم فقط در تختم غلت بزنم بی اینه بتوانم دقیقه ای بخوابم.
تصمیم گرفتم یکی بخوانم توی گوشش و بلند شوم.

انگیزه هم داشتم برای بلند شدن، دیروز که رفته بودم دکتر در مسیر برگشت رفتم کتابفروشی و بالاخره شهر فرنگ اروپا و نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند که دو سه ماهی  منتظرشون بودم رو آورده بودند و خریدم.
تو این روزهای گرم که از بد روزگار همزمان با ماه رمضون شده رفتن توی خیابون جز اشتباهات وحشتناک مگر اینکه کسی مجبور باشه. هوا خیلی گرم و دم کرده است از اون ور هم نمی شه وسط راه بطری آب رو در آورد و دو قلوپ نوشید باید یه جای پس پناهی پیدا کنی مبادا روزه خواری کرده باشی. جلو دکه ها هم زدن اگر به کسی نوشیدنی یا خوراکی فروختید و همونجا وایساد به خردن دکتون رو پلمپ می کنیم. خب این چه وضعشه؟ انگار یه معتاد تو ملا عام خیلی راحت تر می تونه مواد بکشه تا کسی که روزه نیست دو قلوپ آب بخوره. یه عکسی هم منتشر شده بود که یه نفر رو به جزم روزه خواری داشتن شلاق می زدن!!! کجای تاریخ هستیم ما؟

۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

خر درونم


گاهی وقت ها خر درون آدم شروع می کند به لنگ و لگد انداختن شدید و کاری به سرت می آورد که نگو.
چند شب پیش خر درونم فیلش یاد هندوستان کرد. مجبورم کرد دو ساعت عر بزنم تا آرام بگیرد. یادم افتاده بود به میز کارم و اتاق خبر. هر کاری می کردم از فکر کارم خلاصی پیدا نمی کردم. به خودم می گفتم تو همون آدمی بودی که خسته شده بودی، فرسوده شده بودی می گفتی دیگه از این همه تکرار خسته شدم، حالا چته؟ ولی خر درونم عر می زد و می گفت من دلم تنگِ تنگ. این رو بفهم.  کارم بهم کلی اعتمادبنفس داده بد یه جایگاه ویژه که خیلی ها آرزوش رو داشتن. می زدن تو سر ما که خبرنگار فلان جا هستید ولی همون آدم ها از خداشون بد تو چنین محیطی کار کنن. همه چی در رسمی بود و با انضباط خاصی که مدنظرم بود. و از همه مهم تر این که ما تولید کننده بودیم و برای سایرین منبع حساب می شدیم. این بهترین وجه قضیه بود.
امروز داشتم کتابخونم رو تمیز می کردم، بس که خاک نشسته بود روش. یه قفسه دارم پر از لوح تقدیر. داشتم نگاهشون می کردم  با خودم می گفتم یه لحظه که دلتنگ کارم می شم هیچ کدوم از این ها به درد نمی خورن، نه اون لوح ها، نه تشویق ها و نه هدایایی که طی سال های کارم گرفتم هیچ کدوم آرومم نمی کنه، هیچ کدوم مرهم نمی شن...دلتنگی ... آی دلتنگی...

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

نویسندگان لهستانی


کتاب های نشر ماهی خیلی خوب هستن، مخصوصن قطع جیبی ها. با توجه به قیمت کتاب های جدید که دیگه حداقل از 17 /18 تومن هستند - البته رمان ها از 25 به بالا- قیمت کتاب های ماهی هنوز خوبه و می شه چند تایی رو با هم خرید. سایت نشر ماهی هم فعال و اگر عضو باشی می شه با تخفیف 20 درصدی کتاب ها رو خرید ولی خب اون تخفیف تقریبن هزینه پست می شه.

یکی از کتاب هایی که قبل تر خریده بودم ولی از دیروز شروع به خوندن کردم کتابی هست به نام "بانوی بهشتی" که مجموعه داستان هایی است از نویسندگان لهستانی.مقدمه کتاب خیلی خوب و مفصل  دید تازه ای به آدمی مثل من داد که اصلن از تاریخ و ادبیات لهستان چیزی نمی دونستم. علاقه من به مصر و پراگ هم به خاطر کتاب هایی بود که درباره هر دو خونده بودم. عاشق دیدن ونیز هستم به خاطر مارکوپولو. دوست دارم برم نیوکمپ به خاطره بارسا. استامبول رو خیلی دوست دارم ببینم به خاطر کتاب "استامبول" اورهان پاموک.

کتاب های خوب با ترجمه های خوب، یه آدم انگیزه می دن برای آرزهای جدید  رویاهای قشنگ.

برخی از داستان های کتابی که در حال خوندنش هستم با توجه به شرایطی که لهستانی ها در جنگ جهانی داشتن خیلی تلخ و آزاردهنده است ولی با گذشت سال ها باز در بیشتر نقاط جهان  جنگ، بی عدالتی، بی رحمی، انسان کشی و... ادامه داره و این نشون می ده که بشر هیچ وقت از گذشته اش عبرت نمی گیره چون صفاتی مثل جاه طلبی  و قدرت طبی بر دیگر صفات بشری غلبه دارن . به نظرم این صفات تو همه ما وجود داره با شدت و ضعف.