چشم و دل به آمدن پدر و مادرم روشن شده. توی دلم انگار هزاران فانوس روشن شده. آرزوی در آغوش کشیدنشون رو دارم. از مرداد پارسال که ازشون دور شدم کلی غم و اندوه رو پشت سرگذاشتم، در چاه افسردگی سقوط کردم، به قرصهای آرامشبخش پناه بردم و در میان ناامیدی یهو خبردار شدم که میان. چهار هفتهی پر اضطراب برای گرفتن ویزا طول کشید و تا یه هفتهی دیگه به خونهی خواهرم میرسم. انقد گریه دارم که فقط آغوش مادرم میتونه مرهم باشه برام. هر ند در همهی روزها و ماههای گذشته رفاقت ر و همدلی و همراهی هر لحظهاش نذاشت رو به نابودی برم. ممنونم ازت خدا. معجزهای بوده برام. قدرش رو میدونم.