۱۴۰۴ تیر ۱۳, جمعه

روز آخر

 امروز اخرین روز مدرسه بچه بود، خوشحال بودم و قشنگ اشکم دم مشکم بود. بچه دقیقا اخرین روز اخرین ماه سال میلادی به دنیا آمده و خب اگر دو روز آن‌ور‌تر بود یکسال بعد به مدرسه می‌رفت. حالا کوچک‌ترین و ریزتقش‌ترین دانش‌آموز کلاسه. انتظار نداشتم بتونه انقد با کلاس و مطالب زیاد و فشرده این ده ماه تحصیلی پیش بره ولی چیزی که اتفاق افتاد اینه که بچه کون بی‌قراری داره و حوصله‌ی خوندن و نوشتن نداره ولی امان از ریاضی، مثل این‌که مطالب ریاضی رو تو هوا می‌زنه. عاشق عددهاس و به طرز وحشتناکی مدام در حال خوندن عددهاس. از عدد پلاک ماشین‌ها تا عدد کنترهای داخل سرویس بهداشتی. البته الان گیرش کمتره ولی یه دوره‌ای مخم هزار تیکه می‌شد از شنیدن پشت سر هم اعداد. 

هیچی دیگه امیدوارم تکیه نکنه به هوشش و یه کم جدیت داشته باشه در خوندن و نوشتن. ترجیح‌م اینه بچه معمولی تو همه چیز پیش بره و دهن من هم کمتر سرویس بشه. از معلم‌ش خیلی راضی بود. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم این هنر یه معلم منعطف، صبور و کاربلده.

۱۴۰۴ تیر ۱۱, چهارشنبه

شب نوشت

 عجیبه ولی ساعت یازده و ربع شب وایسادم نیمساعت ورزش کردم بعد هم رفتم دوش گرفتم الانم دارم می‌نویسم. هر جور فکر می‌کنم انگار این من نیستم. من اصلا آدم شب نبودم، حتی شب‌های امتحان. الان چی؟ باورم نمی‌شه بیدارم. شاید چون امروز چندین بار فرصت پیش اومده گریه کردم. بازم عجیبه. اون حدود دو هفته اشکم نمی‌اومد. ولی امروز اومد، خیلی دل تنگ مامانم هستم. خونه‌مون، اتاقم، بابام، باغچه، گل‌های لاله‌عباسی...خیلی دلم برای خودمم تنگه، قربون خود خسته‌م برم.

۱۴۰۴ تیر ۱۰, سه‌شنبه

...

 این چند روز حالم خوب نیس، یعنی حوصله‌ی هیچی رو ندارم. دیروز و امروز هوا افتضاح دم‌کرده و شرجیه. ولی ترجیح می‌دم تو این اتاق تو سکوت و گرما باشم تا جلو پنکه و شنیدن سر و صدای رو مخ.

دیروز بعد سه هفته کلاس داشتم، تصویر بود بدون صدا. نیم‌شاعت درگیر صدا بودم پیام دادم که صدا ندارم. گفتن اینترنتت ضعیفه. گفتم نه مشکل نت دارم و بالاخره تماس گرفتن و گفتن بله محدودیت‌هایی ایجاد شده و تا هفته بعد هم وضع همینه‌. منتظر موندم تا کلاس ضبط شده رو دانلود کنم و چی؟!

بعله در تمام طول کلاس صدا مدام در حال قطع و وصل شدنه و استاد هم کلافه...

گه به همه‌چیز زده شده. الان رفتم تو اینستا و صفحه‌ی آیدا...

زار زدم، تو دلم عر زدم و خب دلم می‌خواست یکی رو بغل کنم و بگم...هیچی نگم اصلا...

سال‌هاست خیلی زیاد حتی وقتی با صدای خاموش می‌بینم یکی شماره‌اش افتاده رو گوشیم و داره زنگ می‌خوره دچار استرس می‌شم. جواب نمی‌دم. به خودم دلداری می‌دم و بعد بهش زنگ می‌زنم. بماند که چه ترسی دارن از صدای زنگ خونه و الخ...و ۹۹ درصد موارد گوشی‌م رو سایلتنه و ترجیح‌م اینه هر وقت خودم دلم خواست به کسی زنگ بزنم یا پبام بدم و...

۱۴۰۴ تیر ۵, پنجشنبه

بعد از برزخ

 عروب پنجشنبه‌اس. تا حدود یازده شب هوا روشنه. امروز بعد از حدود دو هفته کمی و فقط کمی آروم و قرارم بیشتر بود. انقدری که تمرکز داشتم روی غذا خوردنم. تمان روزهای قبل افتاده بودم رو هله‌هوله خوری. فقط یه چی باشه شکمم پر بشه و بس. 

به هیچی نمی‌تونم اعتماد کنم. دلم یه جفت گوش می‌خواد که یه دل سیر حرف بزنن و فقط تاییدم کنه.

هیچکسی انگار اینجا نیست. کاش سرخپوست و بقیه هر از گاهی باشن. آدم دلش می‌گیره.

۱۴۰۴ تیر ۱, یکشنبه

برزخ ۷

 ساعت‌های اول مرتیکه داشت با دمش گردو می‌شکوند بعد رفته رفته انگار لحن‌ها تغییر کرده. خبرها قطره‌چکنی بیرون میاد و اعصاب‌ها به گای سگ رفته. تنها چیزی که امروز نجاتم داد خنکای بادی بود که لابه‌لای برگ‌های درختی می.پیچید و به صورت‌م می‌خورد.

گه بگیرن بازی قدرت رو...

برزخ۶

 دیشب از شدت سردرد و تهوع حدود ده خوابیدم. نمی‌دونم کی بود که از فشار دستشویی بلند شدم. گفتم سمت گوشی نمی‌رم ولی رفتم و دیدم وای وای که چند دقیقه‌اس حمله کردن و...

انقد تا خود صبح جنازه‌ی روانم به فنا رفت که...

فحش‌م نمیاد، حرفم نمیاد اصلا یه حال گه و گندی که توصیفی براش ندارم. استیصال واقعی، نکبت و بدبختی...

۱۴۰۴ خرداد ۳۱, شنبه

برزخ ۵

 اتفاقیدیشب ایتا وصل شد. چند ماه پیش برای یک کلاس ویرایش آنلاین مجبور شدم ایتا را نصب کنم و بالاخره دیشب وصل شد و به کارم آمد. امروز چند نفر از اقصی نقاط دنیا را با همین ایتای نیم‌بند به خانواده‌ها وصل کردم. دیروز همه چی سفت و سخت قطع بود و خیلی خوشانس بودم که دوستم وصل بود و با مامان تماس گرفت. همین که صداش را شنیدم انگار در روح خسته‌ام جانی دمیده شد.

عصر خبرها داغ‌تر و ترسناک‌تر شد. جنگ مثل بختک رکی ما افتاده و هر لحظه ممکن است ضربه فنی شویم. 

اعصاب حرف زدن ندارم، می‌خواهم شب بشود و دیگر صدای کسی در خانه نیاید. از این ور دنیا هیچ راهی به داخل نیست.