۱۴۰۰ تیر ۹, چهارشنبه

روزنوشت‌های ابری

  چقدر حالم خوب نیست و این‌جا تنها جای امن منه، هوا همچنان ابری و بارونیه.

یه غم بزرگ بیخ گلومه، شاید آفتاب کمک کنه بتونم یواش یواش قورتش بدم.

خسته، کلافه، درمونده، بی‌انگیزه و خیلی چیزای دیگه هستم و عجالتا همه رو سعی می‌کنم با قلپ‌های چای فرو بدم.

دیروز وسط ناراحتی و دلشکستگی، داداشم زنگ زد انتظارش رو نداشتم ولی فک کنم کار خدا بود...

۱۴۰۰ خرداد ۲۲, شنبه

ماراتن روزانه

 ساعت ده شبه و هوا هنوز روشنه. ولو شدم رو مبل، خسته‌ام ولی خوابم نمیاد. همچین که بعد از ساعت‌ها سر و کله زدن با بچه، در نهایت با سرویس کردنت خوابش می‌بره انگار یه دنیای جدید درش رو به سمتت باز می‌کنه و تو انقد خسته، فرسوده و بهم ریخته‌ای که فقط می‌خوای لش کنی، خیره بشی به سقف و صدای هیچکسی رو نشنوی.

و زمان در اون سکوت می‌گذره بدون اینکه کار خاصی بکنی، فقط می‌خوای کش بیاد ولی باید بخوابی که صبح دوباره ماراتن شروع می‌شه.