۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

روح شاد


برنامه صبح لغو شده و از خانه بیرون نرفتم.
همین جور توی فیس بوک و سایت‌ها ول گشته‌ام و وقت کشی کرده‌ام اساسی.
بعد همینجور سری زدم به اینجا، کلی روحم شاد شد دیدم یکی نظر گذاشته.
مدت‌ها بود اثر و نشانی از کسی اینجا ندیده بودم و هر بار فقط برای دل خودم می‌نوشتم.
خوشحالم دوره گرد جان سری به اینجا زده.
اصلن این روز‌ها یکجوری همه چیز دارد متفاوت می‌شود، دوست دارم این اندک تغییر‌ها را.

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

کمی زندگی


روزهای نسبتا خوبی است، دلیل عمده‌اش هم این است که سرکار نمی‌روم یعنی نمی‌روم دفتر! مگر نه برنامه‌ها را که هر وقت باشد می‌روم.
دلیل بعدی‌اش این است که دارم به زندگی فک می‌کنم به چیزهای کوچکی که به این روح و روان متلاطم آرامش می‌دهند، کارهایی که از انجام دادن یا حتی فک کردن به آن‌ها لذت می‌برم.
انرژی‌های خوب این روز‌ها را مدیون پسرکی هستم که ناغافل که اصلا نمی‌دانم چرا یهویی در یک شب غمیگن انک خدا در مسیر زندگی‌ام قرار داد.
پر از احساسات خوب و انرژی‌های خوب‌تر، انقدر خوب که می‌توانم یک ساعت با لیلا فک بزنم و آخر سر او را از یک شرایط خاص بحرانی کمی دور کنم.
کلن هر از گاهی آدم باید اجازه بدهد انسان‌های جدیدی وارد زندگیش شوند. البته این ورود غالبا از روی عقل و منطق نیست بیشتر احساسی است ولی خب من که راضی‌ام اساسی از اعتمادی که به احساساتم داشته‌ام.
آبجی هم اساسی با این شاهکاری که زد حالمان را خوب کرده، حال حانواده را.
چون حالم خوب است اصلا دلم نمی‌خواهد از رفتارهای آزار دهنده جناب من من بنویسم.
اصلا کار را گذاشته‌ام در حاشیه دیگر اهمیتی مثل سابق ندارد.
می‌خواهم کمی زندگی را مزمزه کنم این روز‌ها..

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

دوباره ها

حالا بعد از این همه مدت، دوره گردِ روزهای نه چندان دور باز برگشته.
آن روز‌ها قول داده بود که لباس جدید بر تن وبش کند ولی رفت که رفت، فک نکرد چفد غصه می‌خوریم ما.
چقد نوشتم توی ویلاگ‌هایی که یکی بعد از دیگری نابودشان کردم، از نبودن دوستانم از دلتنگی برای نوشته‌هاشان و خاک خوردن خانه‌های مجازی.
حالا دوره گرد برگشته؛ خوشحالم خیلی خوشحال.
گرچه دیگر سال‌های ربوده شده عزیزم را ندارم ولی دوستان ان سال‌های نه چندان دور دوباره دارند دور هم جمع می‌شوند، چه اتفاقی بهتر از این در روزهای که دپسردگی دارد خودش را تحمیل می‌کند.
ــــــــــــــــــــــ
از فرط خوشحالی گفتم بنویسم حتی در حد همین چند خط.ای دی اس ال از صبح قطع شده و همین ها را هم با دل خون با دایل اپ فرستادم.
به عشق بازگشت یک رِفیق.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

حکمت ها

از دیشب همین طور عطسه کردم تا ظهر امروز؛ حالا اساسی پنچرم.
پسرک انقدر با احساس است که من در مقابلش کم می‌آورم، آن هم در این روز‌ها که آدم‌های دور و برم همگی درب و داغون هستند.
توقع دارد در برابر همه جملاتش جملاتی هم وزن احساسات او جواب دهم ولی من...
واقعا قصدی برای آزارش ندارم ولی این روز‌هایم خیلی تیره است و گا‌ها دردناک.
چند شب پیش با دهان سرویس شده آمده‌ام خانه می‌بینم جناب من من گند زده به ت‌تر خبر، مانده بودک چه بگویم تنها اتفاقی که افتاد این یود که تا فردا ظهر از سردرد افتاده بودم توب رختخواب!
بعد حالا یکی هم پیدا شده مدام به من دلداری می‌دهد و انرژی مثبت نثار می‌کند، باید همه را روانه اطرافیان درب و داغونی کنم که همه در یک مخمصه گرفتار شدیم.
اینکه چنین آدمی درست توی چنین شرایطی جلو راه من سبز شده که بی دلیل نبوده، ولی من شایسته اینهمه محبت‌های او نیستم گر چه انقدر دوستش دارم که گفتن ندارد.
ناراحتی‌ام از این است که رفتارهای سرد من گاهی دل مهربانش را بیازارد که می‌دانم این اتفاق می‌افتد ولی خدایا تو خودت شرایط رو که می‌دونی، از دلش در بیاره با مرام.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

حال خوب این روزها


چند روزی است سر کار نمی‌روم یعنی بعد از یک هفته شاید هم بیشتر فقط دیروز چن دقیقه‌ای رفتم و سریع برگشتم.
حالم خیلی بهتر شده، اصلن انگار یه مدتی کور بودم دوباره چشمام رو باز کردم، بس که این مدت غرق کار بودم و اجازه داده بودم کار همه زندگیم رو یه نفس ببلعه.
بعضی آدم‌ها برام خیلی عزیز و محترم ان، یعنی زمانی بوده که مردانه پشتم ایستادند و تونستم بهشون تکیه کنم.
خب وقتی حالا ازم بخوان که کاری بکنم یا نکنم معلومه که با دل و جون قبول می کنم، حتی اگه نظر خودم چیزه دیگه‌ای باشه.
ر‌ها کردن کار چیزی بود که بهش فک کرده بودم و تصمیم گرفته بودم در موردش ولی باز ته ته دلم رضا نمی‌داد به این کار.
من که نمی‌تونم ته ته دلمو گول بزنم.
تقریبا دوستای نزدیک هم استقبال کردن از ادامه ندادن کار، ولی خب!
انقدر قصه این کار و ادامه دادن یا ندادنش به مسایل مختلف ربط داره که حوصله ندارم توضیحی بدم.
فعلن اینکه به جناب من من گفتم راحت ترم که خبر رو از خونه ارسال کنم و فقط گاهی بیام دفتر ولی از اون طرف این روابط عمومی‌ها ما رو کچل کردن بس که ذره بین می‌ذارن دنبال خبرشون هستن.
از یه طرف دیگه هم همه امیدم به لطف و کرم خداست واسه قبولی ارشد.
کاش دوستان در حق‌ام دعا کنن।
همه این‌ها به کنار، عصری داشتیم با رفیق جان بحث می‌کردیم درباره آدم‌ها یعنی یهویی‌‌ همان آخرین لحظات که قرار بود خدافظی کنیم بحث شروع شد.
اینکه یک آدم‌هایی در زمان‌هایی خاص در مسیر زندگی ما دو تا قرار گرفته‌اند، مسیرمان را تغییر دادند یا جهت دادند و بعد از مدتی همه آن ارتباطات از بین رفته با محدود شده ولی در مقطعی در زندگی ما اثر گذار بودند.
و اینکه مدام فکر می‌کنم به اینکه قرار گرفتن آدم‌ها در مسیر زندگی‌ام آن هم در لحظاتی خاص حتما حکمتی دارد.
اینکه حالا یک نفر که شاید خیلی وقت بود منترظش بودم یهویی وارد حریم خصوصی احساساتم شده! مدام نگران است، حساس و مهربان.
و خدا گاهی چقدر آغوشش گرم می‌شود و دستانش نزدیک دستان سردم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

با مرام ها


جدی‌تر از هر زمان دیگری به جدا شدن از فضای کثیف رسانه فکر می‌کنم و تصمیمم را مبنی بر‌‌ رها کردن کار گرفته‌ام.
شاید زمانی دلم می‌سوخت ولی طی این مدت و با رفتارهایی که با من شده، با آدم‌هایی که مجبورم در این فضا تحمل کنم و خیلی موضوعات دیگر در خودم توان ادامه دادن را نمی‌بینم.
شدت اعصاب خردی‌ها گاهی بقدری زیاد می‌شود که‌‌ همان موقع تبخال می‌زنم، اصلن وقتی فکرش را می‌کنم دلم می‌خواهد از بی‌شعوری برخی‌ها زار بزنم.
به خودم می‌گویم برای چی تحمل کردم این همه رفتارهای ظالمانه را، این همه بی‌عدالتی و...
نه دیگر تحمل اشان را ندارم.
گاهی مبارزه لازم است ولی من دارم با زندگی با اندک شادی‌هایی هم که می‌توانستم داشته باشم مبارزه می‌کنم.
چن روزی که سرکار نرفتم همه چیز آرام بود جز زمانی که شماره تلفن دفتر یا جناب من من روی گوشی‌ام می‌افتاد.
حالم یکهویی بهم می‌خورد اصلا دلم نمی‌خواهد باهاش حرف بزنم چه برسد که بخواهم توضیحی بدم.
امسال بعد از چن سال تمام عزمم را جزم کردم و رفتم کنکور ارشد دادم.
یعنی واقعیتش این است که درس نخواندم حتی به خودم گفته بود حداقل این یک ماه آخر درس می‌خوانم و دقیقا همین یک ماه آخر شد برنامه‌های کنگره.
پشیمان نیستم از بودن در کنگره و کار کردن در آنجا به خاطر کسانی که به حضورشان و به حی و حاضر بودنشان اعتقاد دارم.
بعد دیدم دیگر ادامه کار برای سخت است و تنها راه فرار این است که برگردم به فضای دانشگاه که دلم برایش لک زده.
روی مخم هم کار کردند و تصمیم گرفتم اساسی از خدا بخواهم در حق‌ام پارتی بازی کند.
رفتم و آنچیزی که بلد بودم را روی کاغذ علامت زدم هر چند منگل بازی هم در آوردم در پاسخ به برخی سووال‌ها ولی چه کنم که انقدر پر رو شده‌ام که اویزون خدا می‌شوم تا خودش نجاتم دهد.
خلاصه اینکه از طرف دیگر به یک کار گروهی فکر می‌کنیم ولی به نتیجه‌ای نرسیدیم.
خدا خودش چاره ساز است هستند عده‌ای دیگر که باید به آن‌ها هم سفارش کنم بس که با مرامند آن‌ها.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

دل نوشته

گفتم یک ماه می‌روم برای دلم کار می‌کنم، برای دلی که گاهی به وسعت تمام این عالم می‌گیرد و گاهی، فقط گاهی زیاد از حد گنده می‌شود؟!!
رفته بودم برای دلم کار کنم، جایی که بر اساس هیچ منطقی در جغرافیای اعتقادات و باور‌هایم محلی از اعراب نداشت.
ولی من رفته بودم برای دلم کار کنم، برای بخشی از دلم که آن روز‌ها عجیب زخمی بود و دردمند.
منِ عاصی، منِ سرگردان، من مدام در حال اعتراض یک ماه جایی بودم که از‌‌‌ همان روز اول پشیمان شدم، از بودن در آن فضا.
ولی در تمام این روز‌ها نیرویی مرا نگه می‌داشت، برای بودن، برای کار کردن و برای تحمل کردن.
اوایل شاید فقط خودشان بودند ولی بعد‌تر وقتی دخترک را می‌دیدیم، وقتی سید را هروله کنان میان راهرو و اتاق‌ها و تو را سر به زیر، گاهی دوربین به دست و‌گاه پشت سیستم دیگر بهانه‌ای برای رفتن نداشتم.
چند باری داشتم بی‌خیال می‌شدم ولی نشد، این اواخر هم بیشتر نشد که نباشم.
سختی زیاد بود، دری که مدام بهم می‌خورد، نگاه‌های کج و معوجی که نثارم می‌شد، آرامشی که نبود، فطعی مدام برق و نت و...
ولی یک روز آمد یک روز خوب، خیلی خوب در میان انبوهی از خستگی‌ها، نا‌امیدی‌ها شاید و در میان همه آن بی‌توجهی‌ها و دیده نشدن‌ها.
سایت باز شد، فونت‌ها مرتب بود، عکس‌ها چه خوب جا گرفته بود در کنار خبر‌ها! در حجم کوچک ان اتاق جا نمی‌گرفتم از خوشحالی، از شادی، اینکه کار‌هایمان نتیجه داده برای دل‌های خودمان حداقل.
من‌‌ همان الی همیشه حساس ِغرغرو! که همیشه منتظر بود دیگران روی کارش نظر بدهند، که مدام درباره کار صحبت کند، که ایده‌هایش را بدهد و نظر دیگران را هم بداند، هی بگویید خوب است بد است باید در موردش حرف زد و بحث کرد یکهو خودم را وسط جماعتی دیدم که دنیایشان متفاوت از دنیای من بود، معنای استرس‌ها، معنای زود باشید، معنای وقت نداریم، معنای نظارت معنای نظرتو بگو غریب بود غریب.
اوایل سخت بود سخت‌تر هم شد، چارچوب کار مشخص نبود هی آزمون و خطا بود و کسی نبود که بگوید دقیقا چه می‌خواهند و ما چه کنیم.
هی باید بخشی از استرس را نشان می‌دادی شاید تکانی بخوردند و بخش دیگری را هم پنهان می‌کردی.
همیشه انتظار داشتم کسی بیاید نظری بدهد، بگوید کاش این طور می‌کردی! اینطوری بهتر است بپرسد چرا؟ بگوید چیکار کردی و...
انقدر حاشیه و کارهای فرعی بود انقدر قطعی نت و برق بود که گاهی یک چایی هم سهم صبح تا شبمان نمی‌شد
ولی یک چیزی بود که همه این روز‌ها نگه‌ام داشت.
بچه‌ها، گاهی نگاه‌شان می‌کردم از خودم بدم می‌آمد از همه غر‌ها و نق‌هایی که می‌زدم.
دخترک را می‌دیدم بدون اینک دیگر بگوید بیا کمک‌ام نشسته کارهای رصدی را انجام داده، سید مدام در حال رفت و آمد است، مدام در کلنجار با این در برای بسته و باز بودن!
و تو که باید گروه شنگولی را جمع و جور کنی که اگر آن‌ها را به حال خود می‌گذاشتی حتی یادشان می‌رفت برگردند دفتر.
باید خودت دوربین را بر دست می‌گرفتی، مبادا شب فیلم‌ها را ببینیم در حالی که صدایی از اعماق چاه می‌آید یا دوباره تصویری از قالی و داربست در قاب دوربین جا گرفته و به نگاه‌های خسته ما دهن کجی می‌کند.
اوایل از دستت ناراحت بودم، یک بار هم به آقای بزرگ‌تر گفتم که کار جدی است! داریم زمان را از دست می‌دهیم بگویید بچه‌ها خودشان را جمع کنند و فردا بود که عکس‌ها بهتر شده بودند با کیفیت‌تر و من لبخند می‌زدم که می‌شود امیدوار بود.
شب نشسته بودیم پای عکس‌ها؛ معلوم بود وقت گذاشتی، همه تلاشت را کرده‌ای. زاویه عکس‌ها و کیفیتشان بهتر شده بود.
هر روز که می‌گذشت -حداقل از نظر من- اینطور بود که ما حالا برای خوشحالی دل همدیگر هم که شده داریم به اندک داشته‌هایمان فکر می‌کنیم نه به انبوهی از نداشته‌ها.
همین من که شب‌ها ساعت ۹ خواب بودم، حالا چند هفته‌ای بود که از صبح تا ۱۱ تا ۱۲ شب سر کار بودم، خستگی زمانی سراغم می‌ آمد که‌گاه و بی‌گاه از دفترمان جفت پا می‌آمدند روی اعصابم، مدام با تماس‌های غیر ضروری و خواسته‌های مسخره حواسم را پرت می‌کردند.
خستگی زمانی بود که یک نفر با خساه نباشیدهای الکی‌اش با‌‌‌ همان زبان ریختن‌های همیشگی‌اش، می‌آمد و شروع می‌کرد به حرف زدن! زل می‌زد توی چشم‌هایم و دوباره دروغ و دوباره تظاهر.
یادم می‌‌آید آن شب‌هایی که خسته از کار بودیم، یکی چایی دم می‌کرد دور هم می‌خوردیم و من دوباره زنده می‌شدم و دلم می‌خواست دوباره بمانم و بمانیم، بمانم در کنار هم و با هم کار کنیم.
بدم می‌آمد؛ متنفر بودم از بستن مداوم در، از این تظاهر، از این قدیس بازی‌های مضحک از اینکه خیلی از ما هیچ وقت آن چیزی نیستیم که نشان می‌دهیم ولی نباید این صورتک؛ این نقاب تظاهر بیفتد مبادا که...
شب بود از آن شب‌ها که دلم نمی‌دانم چقدر گرفته بود، عکس‌ها داشت جلو و عقب می‌شد ولی من در آنی از گذشته گرفتار بودم.
انگار داشتم در آن سکوت بی‌انتهای شب و در آرامشی که موج می‌زد صدای خنده بچه‌ها را می‌شنیدم؛ صدای شعار‌ها؛ رنگ سبز دست بند‌ها را می‌دیدم و بغضی که به سنگینی همه آن روز‌ها خودش را به گلوبم دوخته بود.
توان حرف زدن نداشتم حتی توانی برای تغییر نگاهم، شروع کردم به حرف زدن! غم صابر هنوز بود هنوز این غم تازه بود، داغ و تازه!!!
حرف زدم بی‌آنکه لحظه‌ای دچار تردید شوم از به زبان آوردن ان حرف‌ها، آن درد‌ها و رسوا شدن.
آن بغض و قطرات اشک و آن شب گذشت و...
بعد‌تر روزی بود که گفتی قرار است دست پخت آبجی‌ات را بخوری، گفتم خوش به حال آبجی‌ات که برادر کوچک‌تر دارد.
داشتم می‌رفتم سمت در که گفتی شما هم برادر کوچکتری داری ولی قدرش را نمی‌دانی!!!!
شاید آن روز‌ها! آن حرف‌ها، آن نگاه‌ها، آن نگرانی‌ها معنای خاصی نداشت ولی حالا مرور که می‌کنی دست را که می‌گذاری پشت سرت و سعی می‌کنی سبکبال روی تخت بیفتی و خودت را غرق گذشته کنی و به همه آن‌ها فکر، می‌شوند سرآغاز یک قصه...
چیز، فس فس، هر وله این‌ها یادگاری‌اند یادگار روزهایی که دارند خاطره می‌شوند.
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، خودم را می‌بینم که چند روز مانده به عید، سرم را تکیه دادم به پنجره تاکسی چشمم به تصویر شهدا افتاده و چیزی از دلم گذشت...
۲۰ اردیبهشت شده، من از میان همه آن هیاهو‌ها، من از میان آن همه آشوب رسیده‌ام به اینجا تنها و آرام در قلمرو حکومتی خودم و به این فکر می‌کنم من یک ماه برای دلم زندگی کردم برای دلم نفس کشیدم برای دلم هر آنچه از دستم بر می‌آمد انجام دادم گر چه همیشه هستند کسانی که این دل را نمی‌بینند لگدش می‌زنند ولی بود کسی که این دل به خاک افتاده را کمی نوازش کرد دوباره امید را روانه‌اش کرد، دوباره دوباره...
گاهی خدا می‌آمد کنارم می‌ایستاد دور از چشم همه، نگاهی می‌کرد به من این موجود ضعیف و درمانده چشمکی می‌زد که یعنی وقت نشستن نیست بجنب! و من انگار منتظر همین چشمک بودم.
گاهی خدا می‌آمد دست‌هایش را می‌گذاشت پشتم اجازه می‌دادم به او تکیه کنم که کمرم خم نشود که دوباره قدم‌ها را بردارم.
گاهی خدا آغوشش را باز می‌کرد و من چه مشتاق بودم برای آرام گرفتن در آن اغوش گرم.
گاهی خدا صدایم می‌زد ولی من دور بودم دور خیلی دور. نمی‌شنیدم کر بودم و کور.
ولی باز این بنده ضعیف و ناتوان قدم به قدم بر می‌گشت به سمت صدا تا این بار با تمام وجود طنین صدای محبوبش را بشوند، او که هبچ وقت تن‌هایش نمی‌گذارد.
من حالا دلم تنگ شده برای همه نداشته‌های آن روز‌ها، برای دیدن نگاه خسته بچه‌ها، برای اینکه دوباره بشینیم کنار هم تو از عکس‌هایی که گرفتی بگویی و من بگویم درموردش فکر می‌کنبم. تو بگویی برای این عکس خیلی وقت گذاشتی و من بگویم تو یک گزارش مگر چند تا عکس از یک نفر کار می‌شود.
تو اسم ساندویچ هایلار را بیاوری من یادم بیفتد چه کابوسی بود خوردنش
دوربین‌ها را خاموش کنیم، کنار هم بنشبیم و این بار اجازه دهیم دل‌هامان در سکوت بهم فکر کنند.