۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

روزهای سال نو

نمی‌توانم این رابطه‌های نصف و نیمه و درآور و غمگین کننده «سین» را درک کنم.
«سین» هر از چند ماهی درگیر رابطه‌های بی‌سرانجامی می‌شود که آخرش تا مرز نابودی می‌رود و بر می‌گردد، نمی‌دانم تا کی می‌خواهد این روند فرسایشی و داغون کننده را ادامه دهد ولی همین که چند ساعت مانده به سال تحویل از نافرجامی رابطه آخر خبر داد حالم گرفته شد.
هنوز چند ساعتی به سال نو مانده بود و تصور می‌کردم سال ۹۲ به خوبی و خوشی پایان یافته ولی یادم رفته بود که این ساعت‌های آخر هم ممکن است خبرهای بدی برسد و اساسی حالمان را بگیرد.
«او» بعد از چند سال، امسال اولین سالی بود که با ذوق و شوف رفته بود هر چیزی را که لازم داشت از گوشه‌ای از شهر خریده بود. دلش می‌خواست امسال حتما سفره بیاندازد، قبل از سال تحویل زنگ می‌زند خانه که عید را تبریک بگوید و اتفاقی متوجه می‌شود پدرش بیمار شده و در بیمارستان بستری است و در تمام این مدت خانواده این موضوع را از او پنهان نگه داشته‌اند. خب؟ آدمی دور از خانواده باشد، کاری هم از دستش بر نیاید چنین خبری هم بشوند معلوم است که اساسی حالش می‌گیرد...
از‌‌ همان روز اول فروردین سرما خورده‌ام و افتاده‌ام توی رختخواب. دیشب مدام دهنم خشک می‌شد و به سرفه می‌افتادم. مجبور بودم هی بلند شوم بروم آب بخورم. وسط این رفت و آمد‌ها دیدم خبری اعدام یکی از سربازان منتشر شده... گه زده شد به حال و روزم. یعنی می‌شود امیدوار بود که خبر واقعیت ندارد؟
پ.ن:در کنار این اوضای گه مرغی خودم را موظف به خواندن کتاب کرده‌ام.
کتاب رقض‌های جنگ شرمن الکسی را خوانده امف شرمن الکسی نویسنده آمریکایی و سرخپوستی است که قلم طنز خوبی دارد.
امروز هم خواندن کتاب این وصله‌ها یه ما می‌چسبد احمد غلامی را شروع کردم.

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پایان 92

چقد وقت است که اینجا ننوشتم. ولی همه این روزهایی که ننوشتم پر بوده از خبر‌ها و اتفاق‌ها هم خوب، هم بد! هم امیدوارکننده و هم نا‌امید کننده.
خیلی اتفاقی و یکهویی با دوستم و همکارانش یک سفره دو روزه داشتیم به یزد و مراسم جشن سده. هم سفر به موقع بود و هم همسفران خوب و هم دل... بعد از سال‌های کودکی این جز معدود سفرهایی بود که اساسی بهم خوش گذشت.
طی این مدت دوست‌های خوبی پیدا کردم حقیقی و مجازی مخصوصا در پلاس. از زندگی این روز‌هایم راضی‌ام. از اینکه از روزهای سیاه و تاریک کمی فاصله گرفته‌ام، از اینکه بشرهای زائد دور و برم را حذف کردم و دیگر ارتباطی با ان‌ها ندارم، راضی‌ام.
از اینکه یک کتابفروشی خیلی خوب پیدا کرده‌ام که می‌شود با فروشنده با هیجان و شوق از شرمن الکسی و دیوید سداریس صحبت کرد خشنودم.
از اینکه از روزهای افسردگی و پرشان احوالی از روزهای پر از ترس و استرس خودم را کمی دور کرده‌ام احساس خوبی دارم.
از اینکه با کمک دارو‌ها و راهنمایی‌های خوب دکتر از شدت حمله‌های می‌گرنی کم شده خوشحالم.
از اینکه در این واپسین روزهای سال ۹۲ «عین» کار اقامتش درست شده، از اینکه آن یکی «عینِ» همیشه شاکی و ناراضی توانست در المپیاد کشوری مقام بسیار خوبی کسب کند خوشحالم.
از اینکه دوستانم حالا در آستانه مادر شدن قرار دارند حس خوبی دارم...
نمی‌توانم از غم‌هایم نگویم...
از اینکه دوستان عزیز بسیاری هنوز در زندان‌ها هستند، از این مرخصی‌های نوروزی لغو شده، از اینکه هنوز حصر ادامه دارد، سرباز‌ها هنوز برنگشتند، دوستم با تصمیم عجولانه‌ای کارش را از دست داد، اینکه مردم هنوز هم منتظر بقیه هستند تا کاری کنند و... اینکه هنوز کلی فاصله داریم با «ما» شدن، کلی فاصله داریم برای بهتر زندگی کردیم، با هم مهربان‌تر بودن، راست گو بودن، از حال خوب هم خوشحال شدن، با هم شاد بودن...
امیدم به خودم است و آن خدایی که بهش معتقدم، این سال‌ها روز‌ها به من آموخته‌اند که باید به خودم اعتماد کنم و بس! روزهای گرفتاری و درماندگی کسی به داد ادم نمی‌رسید جز خودش...
همه این سال‌ها غر زدم و نالیدم، همیشه معترض بودم و حرص خوردم. حالا اگر بشود می‌خواهم امیدوارانه برای زندگی‌ام و فردا‌ها تلاش کنم...
دوست دارم بهترین اتفاق‌ها همان‌ها که لبخند را بر لب‌های دوستانم می‌نشاند برایشان بیفند برای کشورم اما... تا وقتی همه نخواهند هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.