به همان اندازه که وقتی خوشحال هستم چشمهایم میخندد، وقتی ناراحتم قیافهام زار میزند.
ناراحتیام از سیگار کشیدنش را نمیتوانم پشت لبخندی مصنوعی پنهان کنم،.
همان طور که او راستش را میگوید، قیافه من هم صادق است دیگر...
۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه
شاگرد تنبل
امروز داشتم از پلههای کانون میآمدم پایین، سرخورده بودم شدید.
از آن نوعی که دوست داری بری گوشه دنجی، سرت را بگذاری و بری تو هپروت، اصلن برای چند ساعت نیست و نابود بشی.
تازه تو سی سالگی دارم حس شاگرد تنبلهای مدرسه رو میفهمم، چقد حس بد و دردناکیه.
یعنی لزوما این تنبل بودن به معنی نفهمیدن نیست، مال من از نوع ترس و استرس شدید که نمیذاره کلمات رو درست ادا کنم و استاد هی مجبور میشه من رو تصحیح کنه!
بعدش هم گاهی واقعا نمیفهمم داره چی میگه، در صورتی که هر جلسه درس رو تو خونه میخونم و اینجور نیست که پشت گوش بندازم.
شدم تنبل کلاس، حتما بقیه تو دلشون میگن عجب خنگیه...
از آن نوعی که دوست داری بری گوشه دنجی، سرت را بگذاری و بری تو هپروت، اصلن برای چند ساعت نیست و نابود بشی.
تازه تو سی سالگی دارم حس شاگرد تنبلهای مدرسه رو میفهمم، چقد حس بد و دردناکیه.
یعنی لزوما این تنبل بودن به معنی نفهمیدن نیست، مال من از نوع ترس و استرس شدید که نمیذاره کلمات رو درست ادا کنم و استاد هی مجبور میشه من رو تصحیح کنه!
بعدش هم گاهی واقعا نمیفهمم داره چی میگه، در صورتی که هر جلسه درس رو تو خونه میخونم و اینجور نیست که پشت گوش بندازم.
شدم تنبل کلاس، حتما بقیه تو دلشون میگن عجب خنگیه...
۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه
یک سالگی/ 3
عصر غم انگیز و ابری هشتم آبانماه ۹۱، جدایی اجباری امان یکسال شد.
آبان امسال پر است از این یک سالگیها...
آبان امسال پر است از این یک سالگیها...
۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه
از زندگی
از پنجشنبه که چت کردیم گفت تا ده روز دیگر به نت دسترسی ندارد و باید یکجوری تحمل کنیم.
جمعه غروب یکهو دلم عجیب و عمیق دلتنگش شد، زدم زیر گریه۱
چند خطی نوشتم و برایش ایمیل کردم که بعدتر بخواند، نوشتن کمی آرامم کرد.
بعد که سرم را گذاشتم روی بالشت دلتنگیام شدیدتر شد و شروع کردم به گریه اساسی! بهترین مرهم و محرم است این بالشت برایم.
شنبه صبح مقادیر زیادی وقت تلف کردم تا شد ظهر، بعد هم ناهار و خواب! ساعت سه هم شال و کلاه کردم برای دیدن دوستی بعد از چندین ماه.
قرارمان چهار بود که شد چهار و نیم، رفتم کتابفروشی برای خریدن دیکشنری و گشتی در میان کتابها که دیدم اصلن حساش نیس، حساب کردم و از کتابفروشی آمدم بیرون!
کتابفروشی باید روح داشته باشد جوری که آدم داغون را هم سر ذوق بیاورد، بعد همان روح بیاید همراهت شود تا همه قفسهها را چند بار از چپ و راست و بالا و پایین چشم چرانی کنی و شهوت ناک به کتابهای توی قفسهها خیره شوی...
بعد رفتم توی پارک نشستم کنار همان انار همیشگی، حدودای پنج بود که دوست بدقول آمد...
شب که آمدم خانه باز از سر دلتنگی چند خطی نوشتم برایش!
امروز هم که قرار مصاحبه داشتم، بر خلاف روزهای قبل صبح زود بیدار شدم و صبحانهای خوردم و دوشی گرفتم و ساعت ۹ رفتم به محل مصاحبه که آن اتفاق افتاد.
با وجود این اتفاق، خیلی خونسرد و بیخیال بودم، اصلن از خودم توقع این بیتفاوتی و به درک گفتن را نداشتم!
عصر هم رفتم کلاس زبان!
برای حرف زدن خیلی مشکل دارم و بعضی کلمات را اصلن توی جمع نمیتوانم تلفظ کنم ولی بعدتر با خودم که چند بار تکرار میکنم مشکل حل میشود.
روزهایی که فک میکنم شاید دیگر جلسه بعد نروم کلاس یک حسی مرا ترغیب به ادامه دادن میکند.
ادامه دارد...
جمعه غروب یکهو دلم عجیب و عمیق دلتنگش شد، زدم زیر گریه۱
چند خطی نوشتم و برایش ایمیل کردم که بعدتر بخواند، نوشتن کمی آرامم کرد.
بعد که سرم را گذاشتم روی بالشت دلتنگیام شدیدتر شد و شروع کردم به گریه اساسی! بهترین مرهم و محرم است این بالشت برایم.
شنبه صبح مقادیر زیادی وقت تلف کردم تا شد ظهر، بعد هم ناهار و خواب! ساعت سه هم شال و کلاه کردم برای دیدن دوستی بعد از چندین ماه.
قرارمان چهار بود که شد چهار و نیم، رفتم کتابفروشی برای خریدن دیکشنری و گشتی در میان کتابها که دیدم اصلن حساش نیس، حساب کردم و از کتابفروشی آمدم بیرون!
کتابفروشی باید روح داشته باشد جوری که آدم داغون را هم سر ذوق بیاورد، بعد همان روح بیاید همراهت شود تا همه قفسهها را چند بار از چپ و راست و بالا و پایین چشم چرانی کنی و شهوت ناک به کتابهای توی قفسهها خیره شوی...
بعد رفتم توی پارک نشستم کنار همان انار همیشگی، حدودای پنج بود که دوست بدقول آمد...
شب که آمدم خانه باز از سر دلتنگی چند خطی نوشتم برایش!
امروز هم که قرار مصاحبه داشتم، بر خلاف روزهای قبل صبح زود بیدار شدم و صبحانهای خوردم و دوشی گرفتم و ساعت ۹ رفتم به محل مصاحبه که آن اتفاق افتاد.
با وجود این اتفاق، خیلی خونسرد و بیخیال بودم، اصلن از خودم توقع این بیتفاوتی و به درک گفتن را نداشتم!
عصر هم رفتم کلاس زبان!
برای حرف زدن خیلی مشکل دارم و بعضی کلمات را اصلن توی جمع نمیتوانم تلفظ کنم ولی بعدتر با خودم که چند بار تکرار میکنم مشکل حل میشود.
روزهایی که فک میکنم شاید دیگر جلسه بعد نروم کلاس یک حسی مرا ترغیب به ادامه دادن میکند.
ادامه دارد...
معرفی نامه!
چند سال با کس و ناکس، حضوری و غیرحضوری مصاحبه کردم یکی نگفت کارتت رو نشون بده چه برسه به اینکه بگه معرفی نامه مکتوب نشون بده!
حالا طرف از یه هفته قبل باهاش هماهنگ کردن و اوکی رو گرفتن، رفتم اونجا میگه تا معرفی نامه مکتوب ارائه ندید ما اجازه نداریم باهاتون حرف بزنیم.
قانونمندی و مقررات فقط برای ما اعمال میشه، مگر نه بالا کشیدن حق و حقوق دیگرون مستحب هم هست! البته برای از ما بهترون.
حالا طرف از یه هفته قبل باهاش هماهنگ کردن و اوکی رو گرفتن، رفتم اونجا میگه تا معرفی نامه مکتوب ارائه ندید ما اجازه نداریم باهاتون حرف بزنیم.
قانونمندی و مقررات فقط برای ما اعمال میشه، مگر نه بالا کشیدن حق و حقوق دیگرون مستحب هم هست! البته برای از ما بهترون.
۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه
اولین سالگرد/2
پارسال سوم آبان سه شنبه بود و اولین حضورم در کلاسهای مقطع ارشدِ رشتهای که روزی دوستاش داشتم.
در همین روز بود که مادربزرگم را به خاک سرد سپردند و دیدار دوباره امان رفت تا روز قیامت...
در همین روز بود که مادربزرگم را به خاک سرد سپردند و دیدار دوباره امان رفت تا روز قیامت...
۱۳۹۱ آبان ۲, سهشنبه
اولین سالگرد/1
صبح دوشنبه دوم آبان ماه ۹۰ مادربزرگم فوت کرد.
من دور بودم، دور و نخواستم باور کنم که رفته!
هنوز هم رفتنش رو باور نکردم...
امروز اولین سالگردش و هوا ابریِ ابری.
میخواستم برم کلاس زبان و عصر برم خونهاش برا مراسم ولی اصلن خوب نیستم.
کلاس زبان برام استرس اور شده، چرا؟ ترم قبل همه ما در یک سطح بودیم ولی این ترم بچهها زیاد بلد هستند و من توی اونها یه تنبل حساب میشم! همین موضوع استرس هام رو بیشتر کرده! کلاس رو دوست ندارم و از بودن توش لذت نمیبرم. استرس برام سمِ ولی این روزهای نسبت به قبل استرس هام بیشتر شده و خوابم هم.
خوب نیستم، اصلن.
من دور بودم، دور و نخواستم باور کنم که رفته!
هنوز هم رفتنش رو باور نکردم...
امروز اولین سالگردش و هوا ابریِ ابری.
میخواستم برم کلاس زبان و عصر برم خونهاش برا مراسم ولی اصلن خوب نیستم.
کلاس زبان برام استرس اور شده، چرا؟ ترم قبل همه ما در یک سطح بودیم ولی این ترم بچهها زیاد بلد هستند و من توی اونها یه تنبل حساب میشم! همین موضوع استرس هام رو بیشتر کرده! کلاس رو دوست ندارم و از بودن توش لذت نمیبرم. استرس برام سمِ ولی این روزهای نسبت به قبل استرس هام بیشتر شده و خوابم هم.
خوب نیستم، اصلن.
هوای ابری
چند روزه که هوا ابری و ظهر به بعد دلگیر هم میشه، دلتنگیهای من هم بیشتر.
ترجیح میدم زیر پتو خودم رو بچپونم، فقط برای خوردن چای از زیر پتو بیرون بیام.
چند روز دیگه میشه یکسال که بالاجبار از هم دور شدیم، حدا میدونه چقد دلم براش تنگه...
ترجیح میدم زیر پتو خودم رو بچپونم، فقط برای خوردن چای از زیر پتو بیرون بیام.
چند روز دیگه میشه یکسال که بالاجبار از هم دور شدیم، حدا میدونه چقد دلم براش تنگه...
۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه
ما چند نفر
پاییز ۸۷ من و سین میرفتیم دنبال دیدن تئاتر و فیلم و ولگردیهای فرهنگی.
زمستان همان سال گاه گاهی میرفتیم توی کافه به همراه عفری به صرف چای و فک زدن.
بهار ۸۸ من، سین و عفری کف خیابانها بودیم برای تبلیغ.
تابستان ۸۸ من، سین و عین دنبال رای امان بودیم تا اینکه سین دستگیر شد.
پاییز و زمستان ۸۸ من و عین میرفتیم ببینیم بقیه چطور دنبال رای اشان میگردند.
از نیمه اول ۸۹ چیزی به خاطر ندارم ولی زمستانش بازار خرید به راه افتاده بود و ما نظاره گر.
مهر ۹۰ عین بازداشت شد، آبان بیرون آمد. چهار روز بعدترش من بازداشت شدم و آذرماه آمدم بیرون.
نیمه اول ۹۱ من با خودم و رابطه کلنجار میرفتم، سین در بلاتکلیفی بود و عین در خوشی رابطهاش لابد!
۳۰ مهر ۹۱ است؛ من لنگ در هوا! سین در حوالی برزخ و گمانم عین دارد به جهنم نزدیک میشود شاید هم برزخ دیگری در انتظارش باشد...
زمستان همان سال گاه گاهی میرفتیم توی کافه به همراه عفری به صرف چای و فک زدن.
بهار ۸۸ من، سین و عفری کف خیابانها بودیم برای تبلیغ.
تابستان ۸۸ من، سین و عین دنبال رای امان بودیم تا اینکه سین دستگیر شد.
پاییز و زمستان ۸۸ من و عین میرفتیم ببینیم بقیه چطور دنبال رای اشان میگردند.
از نیمه اول ۸۹ چیزی به خاطر ندارم ولی زمستانش بازار خرید به راه افتاده بود و ما نظاره گر.
مهر ۹۰ عین بازداشت شد، آبان بیرون آمد. چهار روز بعدترش من بازداشت شدم و آذرماه آمدم بیرون.
نیمه اول ۹۱ من با خودم و رابطه کلنجار میرفتم، سین در بلاتکلیفی بود و عین در خوشی رابطهاش لابد!
۳۰ مهر ۹۱ است؛ من لنگ در هوا! سین در حوالی برزخ و گمانم عین دارد به جهنم نزدیک میشود شاید هم برزخ دیگری در انتظارش باشد...
۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه
اولین باران پاییزی
چند روزی بود ظهر که میشد سر و کله ابرها پیدا میشد، با چه ابهتی ولی دریغ از یک قطره.
امروز هم آمدند، اولش حسابی سر وصدا راه انداختند و بعد هم باریدند.
اولین باران پاییز ۹۱.
حتی بلند نشدم برم ببینم، فقط صداش رو شنیدم.
شنبه 29 مهر 91
امروز هم آمدند، اولش حسابی سر وصدا راه انداختند و بعد هم باریدند.
اولین باران پاییز ۹۱.
حتی بلند نشدم برم ببینم، فقط صداش رو شنیدم.
شنبه 29 مهر 91
۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه
فراموش کن!
فراموش کن، زیاد به گذشته فک نکن، انقدر ذهنت را درگیر گذشته نکن و...
بعد همینها که تعدای مسوولند، تعدادی مامور و برخی هم معذور هر بار میخواهند از پارسال تا امروز هر چه اتفاق افتاده را مکتوب کنم و تحویلشان دهم...
بعد همینها که تعدای مسوولند، تعدادی مامور و برخی هم معذور هر بار میخواهند از پارسال تا امروز هر چه اتفاق افتاده را مکتوب کنم و تحویلشان دهم...
عشقهای جدا افتاده
نمیدانم کدام سختتر است؟ کدام دردناکتر؟ کدام تحمل بیشتری میخواد و کدامیک امیدوارترند؟
آن عشقهایی که فاصله میان اشان در و دیوارهای سنگی زندان است یا آن عشقهایی که فاصله میان اشان خطی است نامریی، به نام مرز...
آن عشقهایی که فاصله میان اشان در و دیوارهای سنگی زندان است یا آن عشقهایی که فاصله میان اشان خطی است نامریی، به نام مرز...
۱۳۹۱ مهر ۲۵, سهشنبه
ترس های نا تمام
صبح زنگ میزنم به صورت سنگی، بپرسم آیا نامهای که تحویل رییس دادم به نتیجهای رسیده است؟
میگوید خبری ندارد باید تماس بگیرم با حراست و خودم پیگیر باشم، کسی دلش برای پیگیری کار من نسوخته.
من؟! گور بابای همه اشان! حداقل یک برگه بدهند دسام که اخراجی... شاید خواستم برم دنیال بیمه بیکاری و هزار کوفت دیگرم.
میافتم روی تخت و توی دلم به آدمها فحش میدم، به اینکه صد سال هم منت نمیکشم ولی اینکه بگویند اخراجی تکلیفام را با خودم مشخصتر میکند.
حین فکر کردنهای بیپایان، دلم هم ترک برداشته و اشکهایی هم سر ریز شدهاند.
تلفن زنگ میخوردف صورت سنگی است که میگوید خودت را زود برسان دفتر... کسانی آمدهاند که میتوانند کمک کنند.
لباس میپوشم و تا یک ساعت بعد خودم را میرسانم آنجا.
جایی که زمانی بیشترین ساعتهای روز را آنجا میگذراندم، حالا به محیط مخوقی تبدیل شده!
آدمها همه برایم ترسناک شدهاند، به همهشان مشکوک هستم! حرفهایی که میزنند، بحثهایی که مطرح میکنند.
ترسم زمانی بیشتر میشوند که آقای س تاکید موکد میکند بر اینکه مراقب باش، خیلی هم مراقب باش...
میترسم از آدم هاف خیلی بیشتر از قبل...
هر بار از پیلهام در میآیم، بیشتر از قبل احساس خطر میکنم.
میگوید خبری ندارد باید تماس بگیرم با حراست و خودم پیگیر باشم، کسی دلش برای پیگیری کار من نسوخته.
من؟! گور بابای همه اشان! حداقل یک برگه بدهند دسام که اخراجی... شاید خواستم برم دنیال بیمه بیکاری و هزار کوفت دیگرم.
میافتم روی تخت و توی دلم به آدمها فحش میدم، به اینکه صد سال هم منت نمیکشم ولی اینکه بگویند اخراجی تکلیفام را با خودم مشخصتر میکند.
حین فکر کردنهای بیپایان، دلم هم ترک برداشته و اشکهایی هم سر ریز شدهاند.
تلفن زنگ میخوردف صورت سنگی است که میگوید خودت را زود برسان دفتر... کسانی آمدهاند که میتوانند کمک کنند.
لباس میپوشم و تا یک ساعت بعد خودم را میرسانم آنجا.
جایی که زمانی بیشترین ساعتهای روز را آنجا میگذراندم، حالا به محیط مخوقی تبدیل شده!
آدمها همه برایم ترسناک شدهاند، به همهشان مشکوک هستم! حرفهایی که میزنند، بحثهایی که مطرح میکنند.
ترسم زمانی بیشتر میشوند که آقای س تاکید موکد میکند بر اینکه مراقب باش، خیلی هم مراقب باش...
میترسم از آدم هاف خیلی بیشتر از قبل...
هر بار از پیلهام در میآیم، بیشتر از قبل احساس خطر میکنم.
دوست پروانه ایم
این روزها زیاد از حد حساس شدهام، با کوچکترین تلنگری میشکنم.
امروز هم شکستم، مثل همه روزهای قبلتر بیصدا.
صدای شکستنم انقدری است که فقط او میفهمدش.
بعد مثل همه آن وقتها که غریبانه این دل میشکند، اتفاقهایی غیر منتظره رخ دادند.
پیامکی از دوستی قدیمی، نمونهای از همان معجزههای کوچک و اختصاصی.
چقد خوشحال شدم، حد ندارد...
تصویر دوست ندیدهام را بر اساس صدایش ساختهام، پروانه ظریف و مهربان کارتن چوبین...
امروز هم شکستم، مثل همه روزهای قبلتر بیصدا.
صدای شکستنم انقدری است که فقط او میفهمدش.
بعد مثل همه آن وقتها که غریبانه این دل میشکند، اتفاقهایی غیر منتظره رخ دادند.
پیامکی از دوستی قدیمی، نمونهای از همان معجزههای کوچک و اختصاصی.
چقد خوشحال شدم، حد ندارد...
تصویر دوست ندیدهام را بر اساس صدایش ساختهام، پروانه ظریف و مهربان کارتن چوبین...
۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه
حکمت
نمی دونم چه حکمتیه که وقتی دلم می گیره، مشکلات گردن کلفت تر می شن و دلم می خواد یکی دعا کن در حق ام، پیامکی می رسه که توش نوشته در جوار حرم امام رضا نایب الزیاره ام...
دعا
یک چیزی ته دلم که دقیقن نمیدانم چیست (شاید هم توهم و بهانه...) مرا به روزهای هنوز نیامده و آیندهای که چندان هم دور نیست امیدوار نگه میدارد... ته دلم یک آرامش غریب هست، یک چیزی که نمیگذارد پخش شوم...
یک-دست نحیفاش را حلقه کرده دور بازویم و در دست دیگرم بارهایش، قدمهایم را با قدمهایش هماهنگ میکنم تا از عرض خیابان عبور کنیم. با همان کلمات و لهجه شیرینش قربان و صدقه میرود مدام. میگوید دل پیرزن صاف است هر چه دعا کند مستجاب میشود...
دم در خانه بارها را میگذارم پایین، دستش را میاندازد دور گردنم و کلی ماچ روانه سر و صورتم میکند، به زور ۵۰۰ تومانی را میچپاند توی دستم و میگوید فتح است، فتح...
دو-دلگیر و تنها نشستهام روی تخت. تلفن زنگ میزند. تلفنهای خانه را بیشتر وقتها جواب نمیدهد به ویژه که شمارهاش ناشناس باشد. زیاد زنگ میخورد، یک حسی وادارم میکند که گوشی را بردارم با اینکه شماره غریب است.
چند لحظه بعد صدای پشت خط میگوید مادر ع است، من شاد میشوم زیاد، غیر قابل توصیف... انتظارش را نداشتم اصلن.
شوکه هستم که میگوید عازم حج تمتع است... اشکهایم سرازیر میشود، از صدای هق هق گریه حالم را میفهمد...
کلافه و سرگردانم نه اینکه امیدوار نباشم، دیوان را بر میدارم تفال میزنم، خواجه چنین میفرماید:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پندای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوای مرد عاقل یا خموش
ساقیا میده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
یک-دست نحیفاش را حلقه کرده دور بازویم و در دست دیگرم بارهایش، قدمهایم را با قدمهایش هماهنگ میکنم تا از عرض خیابان عبور کنیم. با همان کلمات و لهجه شیرینش قربان و صدقه میرود مدام. میگوید دل پیرزن صاف است هر چه دعا کند مستجاب میشود...
دم در خانه بارها را میگذارم پایین، دستش را میاندازد دور گردنم و کلی ماچ روانه سر و صورتم میکند، به زور ۵۰۰ تومانی را میچپاند توی دستم و میگوید فتح است، فتح...
دو-دلگیر و تنها نشستهام روی تخت. تلفن زنگ میزند. تلفنهای خانه را بیشتر وقتها جواب نمیدهد به ویژه که شمارهاش ناشناس باشد. زیاد زنگ میخورد، یک حسی وادارم میکند که گوشی را بردارم با اینکه شماره غریب است.
چند لحظه بعد صدای پشت خط میگوید مادر ع است، من شاد میشوم زیاد، غیر قابل توصیف... انتظارش را نداشتم اصلن.
شوکه هستم که میگوید عازم حج تمتع است... اشکهایم سرازیر میشود، از صدای هق هق گریه حالم را میفهمد...
کلافه و سرگردانم نه اینکه امیدوار نباشم، دیوان را بر میدارم تفال میزنم، خواجه چنین میفرماید:
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر میفروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
گوش کن پندای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوای مرد عاقل یا خموش
ساقیا میده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه
۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه
تف به روزگار
سی سال شجاعتم را جمع کردم تا در یک جمله بهش بفهمونم که برای ادامه زندگیام چه کسی رو انتخاب کردم و اون هم شصت سال کج فهمی، خودخواهی و اخلاق و افکار دیکتاتور وارانهاش را در جملههایی حقیر حوالهام کرد...
۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه
کوته نوشت
این روزها زیاد دست و پا میزنم برای نوشتن، ولی هر روز جملههایی که دوستشان دارم کوتاهتر از قبل میشوند.
نوشتن برایم سخت شده، کلمه کم میآورم...
میتوانم بدبختها را توی یه کلمه خلاصه کنم، تنهایی!
همه دردها در یک کلمه خلاصه میشود، سکوت.
خوشحالیهایم خلاصه میشود در یک استکان چای و بیسکوت.
نوشتن برایم سخت شده، کلمه کم میآورم...
میتوانم بدبختها را توی یه کلمه خلاصه کنم، تنهایی!
همه دردها در یک کلمه خلاصه میشود، سکوت.
خوشحالیهایم خلاصه میشود در یک استکان چای و بیسکوت.
بیشمار
یا قیچی کوچک فلزی در دست، ایستادهام جلوی آینه! موهای سفیدم را میچینم...
بیشمارند، بیشمار
بیشمارند، بیشمار
۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه
باید با دردهایم بسازم!
مامان تنها کسی است که بخشی از نگرانیهایم را درک میکند، ولی بخش بزرگتری از نگرانیها مالِ خودِ خودم است.
مثل خیلی چیزهای دیگر که فقط مال خودم است، مثلن ترسها، اضطرابها و تنهایی...
میترسم از آدمهایی که توی پیاده رو یکهو جلوام متوقف میشوند، میترسم از ماشینهایی که چند متری جلوتر از من توقف میکنند یا از قبل آنجا بودهاند، میترسم از صدای موتور، صدای زنگ خانه نگرانم میکند، صدای تلفن هم...
کسی احتمالن این حرفها را درک نمیکند، شاید هم با خودش بگوید چقد لوس ولی اینها نگرانیها و دردهایی هست که با من و زندگیام در آمیخته، باورش شاید سخت باشد ولی واقعیت همین است.
نباید از کسی توقع داشته باشم به خاطر من خودش و دلخوشیهای هر چند اندکش را محدود کند، اینها بخشی از دردهای شخصی من است... باید با دردهایم بسازم!
مثل خیلی چیزهای دیگر که فقط مال خودم است، مثلن ترسها، اضطرابها و تنهایی...
میترسم از آدمهایی که توی پیاده رو یکهو جلوام متوقف میشوند، میترسم از ماشینهایی که چند متری جلوتر از من توقف میکنند یا از قبل آنجا بودهاند، میترسم از صدای موتور، صدای زنگ خانه نگرانم میکند، صدای تلفن هم...
کسی احتمالن این حرفها را درک نمیکند، شاید هم با خودش بگوید چقد لوس ولی اینها نگرانیها و دردهایی هست که با من و زندگیام در آمیخته، باورش شاید سخت باشد ولی واقعیت همین است.
نباید از کسی توقع داشته باشم به خاطر من خودش و دلخوشیهای هر چند اندکش را محدود کند، اینها بخشی از دردهای شخصی من است... باید با دردهایم بسازم!
۱۳۹۱ مهر ۱۱, سهشنبه
ترسهایم
بچه مدرسهای که بودم، جلو کلاس خوب حرف میزدم ته کلاس خیلی بهتر.
نمیدانم این مشکل حرف زدن، ترس از پرسیدن سووال و نگرانی از اشتباه کردن از کجا آمده و دست بر دار هم نیست!
توی حرف زدن به شدت دچار مشکل شدهام، مخصوصن سر کلاس! از شدت استرس زیاد مدام اشتباه میکنم و همین نگرانیهایم را از نفهمیدن درس بیشتر میکند.
سال ۸۷ هم اعتماد بنفس خوبی داشتم برای نوشتن، هم کلی انرژِی و شوق برای تجربه کردن.
بعد هی محدودتر شدم تا رسید به جایی که با هماهنگی دبیر منطقه سواالی را در نشست خبری از مسوولی پرسیدم و تا مدتها به خاطر آن سووال جواب پس دادم. بعدش دیگر تقریبا در هیچ جلسهای سووال نپرسیدم.
وحشت از سین جیم شدن... چرا این سووال را پرسیدی؟ چرا هماهنگ نکردی؟!
اعتماد بنفسام را از دست دادهام.
بعدتر زمان بازجویی باز جو وقتی برگه سووال را بر میداشت، میگفت جوابهایت قطره چکانی است... بعد سووال یک خطیاش میشد پنج خط ولی من جوابی نداشتم بیش از همان که بار اول نوشتم.
دوباره و چن باره همان سووال به اشکال مختلف تکرار میشد و اعصابم بهم میریخت از این تکرار.
نوشتن، حرف زدن و حتی سووال کردن برایم به معضل تبدیل شده! آزاردهنده است این نگرانیهایم.
باید کاری کنم، ولی دقیقن نمیدانم چه کاری، چطور و از کجا...
نمیدانم این مشکل حرف زدن، ترس از پرسیدن سووال و نگرانی از اشتباه کردن از کجا آمده و دست بر دار هم نیست!
توی حرف زدن به شدت دچار مشکل شدهام، مخصوصن سر کلاس! از شدت استرس زیاد مدام اشتباه میکنم و همین نگرانیهایم را از نفهمیدن درس بیشتر میکند.
سال ۸۷ هم اعتماد بنفس خوبی داشتم برای نوشتن، هم کلی انرژِی و شوق برای تجربه کردن.
بعد هی محدودتر شدم تا رسید به جایی که با هماهنگی دبیر منطقه سواالی را در نشست خبری از مسوولی پرسیدم و تا مدتها به خاطر آن سووال جواب پس دادم. بعدش دیگر تقریبا در هیچ جلسهای سووال نپرسیدم.
وحشت از سین جیم شدن... چرا این سووال را پرسیدی؟ چرا هماهنگ نکردی؟!
اعتماد بنفسام را از دست دادهام.
بعدتر زمان بازجویی باز جو وقتی برگه سووال را بر میداشت، میگفت جوابهایت قطره چکانی است... بعد سووال یک خطیاش میشد پنج خط ولی من جوابی نداشتم بیش از همان که بار اول نوشتم.
دوباره و چن باره همان سووال به اشکال مختلف تکرار میشد و اعصابم بهم میریخت از این تکرار.
نوشتن، حرف زدن و حتی سووال کردن برایم به معضل تبدیل شده! آزاردهنده است این نگرانیهایم.
باید کاری کنم، ولی دقیقن نمیدانم چه کاری، چطور و از کجا...
زندگیِ دوباره
بالاخره رسید به همان جایی که قرار است زندگیِ دوباره ای از هیچ شروع شود.
خدا را شکر...
دوم اکتبر 2012/ یازدهم مهر ماه 91
خدا را شکر...
دوم اکتبر 2012/ یازدهم مهر ماه 91
۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه
نوشتن
یک نازدونه بود وسط آن کاغذهای کاهی و یک هفته انتظار...
باید تمام روزهای هفته، کاغذهای کاهی کیهان بچهها را ورق میزدم و هی داستان نازدونه رو تکرار میکردم تا برادرم با شماره جدید از راه برسد...
از همان روزهای کودکی نطفه این علاقه در جایی میان قلب و روحم بسته شد.
سالها بعد وقتی آرزوی کار کردن توی تحریریه روزنامه یا مجلهای را داشتم، دست بر قضا از اتاق خبر یک خبرگزاری سر در آورم!
حالا بعد از چهار سال کار و چندین ماه دوری اجباری از آن فضا، همه چیز را با نگاهی جدید از نو آغاز کردهام...
پر از استرس، ترس، نگرانیها و دغدغههایی که تنها خودم درکشان میکنم، خودم هر روز در حال سر و کله زدن با آنها هستم، مدام باید جوابگوی نگرانیهایم باشم، نگران اینکه علاقهام را چطور قضاوت میکنند...
با همه این بیم و امیدها لذت آموختن بیشتر حالم را خوب میکند، به من جرات نوشتن میدهد، نظرهای استادان انگیزههایم را بیشتر و ترسهایم از نوشتن را کم رنگ میکند.
نوشتن و کار کردن در زمینهای که دوست دارم حالم را خوب میکند، کاش این فرصت از من و ما دریغ نشود... کاش...
باید تمام روزهای هفته، کاغذهای کاهی کیهان بچهها را ورق میزدم و هی داستان نازدونه رو تکرار میکردم تا برادرم با شماره جدید از راه برسد...
از همان روزهای کودکی نطفه این علاقه در جایی میان قلب و روحم بسته شد.
سالها بعد وقتی آرزوی کار کردن توی تحریریه روزنامه یا مجلهای را داشتم، دست بر قضا از اتاق خبر یک خبرگزاری سر در آورم!
حالا بعد از چهار سال کار و چندین ماه دوری اجباری از آن فضا، همه چیز را با نگاهی جدید از نو آغاز کردهام...
پر از استرس، ترس، نگرانیها و دغدغههایی که تنها خودم درکشان میکنم، خودم هر روز در حال سر و کله زدن با آنها هستم، مدام باید جوابگوی نگرانیهایم باشم، نگران اینکه علاقهام را چطور قضاوت میکنند...
با همه این بیم و امیدها لذت آموختن بیشتر حالم را خوب میکند، به من جرات نوشتن میدهد، نظرهای استادان انگیزههایم را بیشتر و ترسهایم از نوشتن را کم رنگ میکند.
نوشتن و کار کردن در زمینهای که دوست دارم حالم را خوب میکند، کاش این فرصت از من و ما دریغ نشود... کاش...
اشتراک در:
پستها (Atom)