۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

فصل تخفیف‌ها

دیروز رفته بودیم یه فروشگاه لباس فروشی برا خریدن لباس تیم ملی ایتالیا. خیلی شلوغ بود و مردم هم چن دست چن دست لباس می‌خریدن. روی اکثر لباس‌ها کاغذهای نشان‌دهنده تخفیف از ۲۰ درصد تا ۷۰ درصد رذو زده بودن. قبلن فک می‌کردم از ابتدای جولای فصل تخفیف‌ها شروع می‌شسه ولی انگار از ۲۲ ژوییه شروع شده.
تو این فروشگاه تو همه بخش‌ها مخصوصن بخش لباس کودک و نوزاد مردم مشغول انتخاب بودن ولی وقتی رفتیم اوشان و بخش پوشاک وضعیت وحشتناک بود. انگار که قوم مغول حمله کرده بودن و لباس‌ها همه جا پراکنده بودن از روی زمین گرفته تا وسط راه ی هر جا که ملت عشق‌شون کشیده و گذاشتن.

از نامردی‌ها

سلام.خوبی؟چطوری؟خوش می‌گذره؟خوش می‌گذره که...
سوال تکراری همه این روزها بوده. بیشترین مشکل‌م حالا با اون لحظه که تاکید می‌کنه خوش می‌گذره که...دلم می‌خواست بخشی از این خوشی‌هایی که مشخصن توی ذهن عده‌ای هست رو باهاشون تقسیم کنم تا اون‌ها هم بچشند ولی...
چن روزه درد روی شانه‌ها و پس گردنم افتاده و مدام در حال رفت و آمد دلیل‌ش؟ بی‌شرفی یه آدم عوضی. یه بی‌انصاف که تنبلی و بی‌مبالاتی‌های خودش رو نادیده گرفته و رفته به نفر سومی گفته که ما دل به کار نمی‌دیم و کم کاری می‌کنیم!!!
همون قدر که ازش ممنونم تو شرایط سخت مالی به ما کاری داد که انجام بدیم و ما هم کم نداشتیم همونقدر هم از این حجم از بی‌شرفی و نامردی‌ش متنفرم. خوب که همه چی می‌گذره....فعلن حالم خوب نیست

۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

آب و هوای متغییر

هی به خودم وعده می‌دم هوا که خوب شد و من هم سرحال اومد
م شروع می‌کنم به نوشتن، زهی خیال باطل.
صبح هوا خوب بود. رفتیم سمت شهرداری و کارایی که داشتیم رو انجام دادیم. بعد رفتیم سمت بانک. ماشین رو تو پارکینگ گذاشتیم و به سمت بانک می‌رفتیم که حس کردم چقد بوی گل‌محمدی میاد. اون اطراف پر بود از بوته‌های گل‌های صورتی رنگ که بوشون عین عطر گل‌محمدی بود.خیلی حس خوبی داشتم. دو سه هفته پیش هم که داشتم از جلو خونه‌ای رد می‌شدم همین بو اومد ولی فک کردم اشتباه شده ولی این بار رفتم سمت گل‌ها و بوشون کردم و دقیقن همون بو رو داشتن. گل‌هایی که دیدم حتی شبیه گل‌های رز هم نبودن ولی همون عطر گل‌محمدی رو می‌دادن.
 بعد از بانک یه مقدار خرید کردیم.‌البته هر بار به قصد خرید نون هم می‌ریم فروشگاه کنارش کلی چیز دیگه هم می‌خریم، چیزایی که ضرورتی هم ندارن! یعنی هر بار رفتیم اوشان انقدر چیدمان‌ها رو تغییر دادن که یه کنجکاوی تو آدم شکل می‌گیره بره ببینه چه خبره و همین امر باعث می‌شه هی این‌ور و اون‌ور سرک بکشه و ریز ریز چیز برداره بعد سر صندوق یهو می‌بینه، الکی الکی سی چهل یورو خرید کرده.
همه اینا رو نوشتم که بگم الان اینجا رسمن سیل داره میاد. خبری از آفتاب صبح نیست. یهویی رعد و برق و باد و توفان و بارون سیل‌آسا شروع شد. با این وجود هوا دم کرده است و اگه پنجره بسته باشه انگار هوا برا نفس کشیدن کم میاد.
نمی‌دونم این همه تغییر آب و هوایی کی می‌خواد تموم بشه یا حداقل به تعادل برسه. هر چی که هست واقعن اثراتش رو بر روی روح و روان خودم به وضوح حس می‌کنم.

۱۳۹۵ خرداد ۱۳, پنجشنبه

مادر

مدتی بود که توییتی از خرس نمی‌دیدم. احتمال دادم دی‌اکتیو کرده باشد یا خواسته برای مدتی از توییتر دور باشد. هفته پیش سری به وبلاگش زدم و متوجه شدم مادرش فوت کرده. با متنی که نوشته بود بارها اشک ریختم. امروز هم پست دیگری نوشته بود که باز هم اشک‌هایم سرازیر شد. بیشتر از هر وقت دیگری دلتنگ مادرم هستم. خرس درست نوشته عشق و علاقه مادرها به بچه‌هایشان بی‌حساب و کتاب است، دو دو تا چهار تا و چرتکه و ماشین حساب نمی‌شناسد. 

بازگشت هوای تخمی

زمستانذبی‌خبر برگشته. شنبه هوا نسبتن گرم و معمولی بود. یکشنبه بارون که شروع شد گفتم موقتیه و تا چن ساعت دیگه تموم میشه ولی سه روز بارون بارید. شُٔرشُر، حتی گاهی رعد و برق هم همراهش بود. دور روزه از بارون خبری نیست ولی باد شدیدی می‌وزه و صبح‌ها هوا مه‌آلوده. در بعضی مناطق سیل جاری شده و جایی خوندم ارتفاع سن تا سه متر بالا اومده. نمی‌دونم این شرایط تخمی آب و هوایی تا کی ادامه داره ولی هر چی هست عادت کردن به تیم همه نوسان و تغییرات سخته.
چن شبه خیلی دلم برا مامانم تنگ می‌شه، انقد که بلند بلند گریه می‌کنم و بعد احساس راحت شدن. دیشب دلم برا داداشمم تنگ شده بود در نتیجه با صدای بلندتری گریه کردم. گریه کمک‌م کرد بعد چن دقیقه که احساس می‌کردم از دلتنگی نفس کشیدن برام سخت شده راحت‌تر نفس بکشم.