۱۳۹۷ اسفند ۵, یکشنبه

۳۶ سالگی

یک زمانی فکر می‌کردم سی سالگی خیلی سن خاصبه و اون موقع باید آدم به همه چی رسیده باشه، شغل خوب، زندگی خوب و ثبات در زندگی.
ولی من در ۲۹ سالگی همه چیزهایی رو که دوست داشتم و با تلاش به دست آوردم از دست دادم. و سی سالگی با اندوه و غصه، سرخوردگی و نا امیدی شروع شد. تا چند سال بعد هم همه چیز زندگیم در حالت تعلیق بود و اله.
حالا در ۳۶ سالگی پسر دو‌ماه‌ای دارم که استرس و مسوولیت بزرگ کردن و‌تربیتش همیشه با من خواهد بود. از خانواده‌ام دورم و نمی‌تونم محیط جدید رو قبول کنم و مدام در فکر برگشتم. هر بار به پدر و مادرم و‌تنهاییشون فکر می‌کنم پر از حس عذاب وجدان و غم میشم و همین باعث میشه هیچ وقت از ته دل خوشحال و شاد نباشم.
زندگی خیلی پیچیده، غیرقابل پیش‌بینی و سرتق‌ه.

۱۳۹۷ بهمن ۲۴, چهارشنبه

زندگی با دور تند

ساعت چهار و چهل دقیقه چهارشنبه است. دیروز فقط تونستم هول هولی به صبحونه بخورم و چند لقمه ناهار. بقیه روز رو بچه مثل کوالا بهم چسبیده بود و جدا نمی‌شد. وقتی هم خوابش می‌برد و‌می‌ذاشتمش سرجاش سریع بیدار می‌شد. حتی یه دستشویی هم با ساعت‌ها تاخیر رفتم. مدت‌های حموم نرفتم و یادم اومده چن روزی هست که حتی صبح‌ها صورتم رو هم نشستم! تنهایی بچه بزرگ کردن خیلی سخته، رسما همه چی تعطیله از جمله خود آدم.
دو روز قبل که قرار بود ماما بیاد خونه بهم فرصت داد ظرف‌ها رو بشورم البته همونم چن ساعت طول کشید یعنی دو‌تا قاشق رو می‌شستم یهو‌صدای گریه می‌رفت بالا تا آرومش کنم و‌برسم به بقیه ظرف‌ها کلی زمان می‌برد. از صدای جاروبرقی هم خوشش میاد در نتیجه با خیال راحت جارو‌ زدم ولی به جالش دیروز حسابی بر هر مراد سوار بود و اجازه هیچ کاری رو بهم نداد.

۱۳۹۷ بهمن ۱۳, شنبه

کلیشه‌های لعنتی

از این کلیشه‌های رایج در مورد زن بودن و مادر بودن متنفرم. اینکه چون مادری فقط باید فکر بچه‌ات باشی و نیازهای اون رو بر طرف کنی. اینکه نباید دنبال کتاب خواندن خودت یا فیلم دیدنت باشی. اینکه باید خودت و‌ زندگی‌ت فدای بچه‌ات بشه و الخ...
به جای روحیه دادن و همدلی در روزهای سختی که دیر یا زود می‌گذرن مدام تاکید به نقش فداکارانه و ایثارگرانه مادری می‌کنن.
خسته، کوفته و بی‌خوابی و شاید چن دقیقه تنها بودن یا چند دقیقه قدم زدن تو هوای آزاد حالت رو بهتر کنه ولی مدام از هر ور پیام به سمتتت حواله میشه که حواست به بچه‌ات باشه، شماها تحملتون کمه، شماها فلانید، بچه‌داری همینه و الخ...
احساس می‌کنم به شدت دلم گرفته.نیاز به چن ساعت خلوت و استراحت دارم که می‌دونم ممکن نیست با شرایطی که دارم.
از اینکه کسی بخواد کوچکترین نصیحت رو بهم بکنه متنفرم چون هیچکس در شرایط من نیست.
حتی نمی‌تونم با کسی درد و دل کنم و از خستگی هام بگم، از اینکه چقد خستگی روحی و جسمی در من ته‌نشین شده. اینکه چقد نیاز به استراحت دارم. تا حرفی بزنم سریع متهم میشم به ناز نازی بودن و صبور نبودن، ناشکری و الخ.