۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

مسافر غریب


رفتن به مشهد و زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) و آن غروب‌های باصفایش از دلم گذشته بود، گاهی هم از سر دلتنگی حرفی می‌زدم.
اواخر هفته پیش باز آنهایی که از همه شنوا‌تر و بینا‌ترند، همان‌هایی که آگاه‌تر از همه بر امورند! دستمم را گرفتند دوباره آن‌ها بودند که مرا به بهترین جا‌ها هدایت کردند و سفرم به مشهد اوکی شد.
تو این چن روز، چن بار سعی کردم قبل از رفتن ببینم‌اش و خداحافظی کنم، حتی گفته بود سر دردهاش شروع شده و براش داروی عطاری گرفته بودم ولی انگار...
انگار این روز‌ها حتی باید حسرت یک خداحافظی حضوری هم بر دلم بماند، لابد دلش از من گرفته.
ولی خدا می‌داند من هم دارم پا روی دلم می‌گذارم مدام، در حال جنگ و دعوا با خودم هستم، درونم پر از تردید‌ها و دودلی هاست، همه‌اش برای اینکه او به خودش بیاید و قدمی برای تغییر در زندگی‌اش بردارد.
خوبه خدا هست و آگاه‌تر به همه چیز.
شاید دلخوری و دلگیری پیش آمد ولی خدا شاهد همه آن اشک‌ها و غم‌ها بوده، خودش شاهد است که چه‌ها بر من گذشته و حتما بر او سخت‌تر گذشته ولی سپردم‌اش به خدا.
همین بودن خداست و آگاهی‌اش نسبت به آنچه در ذهن و روحم می‌گذرد است که آسان‌تر کرده تحمل این روز‌ها نحس و سگی را.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

سلام پاییز


نفس عمیق می‌کشم، خوشحال‌ام از اومدن پاییز.
گاهی امیدوار و گاهی نا‌امید.
لذت مزمزه کردن خبرهای خوب به بیش از چن دقیقه نمی‌کشه و این ناراحتی‌ها هستن که کشدار شده‌اند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

گاهی...

در حالی که همه چیز آرام پیش می‌رود یک هو لحظه‌هایی از راه می‌رسد که نفس کم می‌آوری، دنبال راه فراری، جایی دنج و آرام و اگر یافت شود آغوشی گرم و مطمئن.
اولش انقدر کلافه‌ای، انقدر عصبی و سر درگم که طول می‌کشد بفهمی قرار است چکار کنی.
بعد کم کم خودت به دنبال راهی می‌گردی برای آرامش، برای تمرکز.
آن وقت دوباره گذشته‌ها جلو‌ات رژه می‌روند، کارهایی که کردی و...
فقط دلت می‌گیرد، همین...
گاهی غریبانه دلت می گیرد و...پناه می بری به آغوش بی منت سکوت.

۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

سیلی زمانه


کلن نوسانات این روز‌ها زیاد است یک هو از اوج آرامش می‌رسی به دنیایی پر از استرس و نگرانی و بالعکس.
این روز‌ها هی مدام دراز می‌کشم روی تخت و فکر می‌کنم، اینکه تصمیم درست چیه؟
فک نمی‌کردم اینجور بشه ولی شد! شاید بهترین اتفاق همین بوده و هست.
اینکه در اوج ناراحتی و عصبانیت حرف‌هایی مطرح بشه که هر کدومش تلنگری باشه واسه باز شدن چشم‌ها، واسه فاصله گرفتن از احساسات و این باز شدن چشم‌ها لطفی بود که خدا در حق‌ام کرد.
گاهی شرایطی پیش می‌آد که عقل حکم می‌کنه از یه نفر دور باشی ولی احساست نمی‌ذاره، دستت رو می‌گیره و می‌برتت جلو و مدام بهت می‌گه کار درستی می‌کنی.
شاید تو اون شرایط به تنها چیزی که فک می‌کنی کمک کردن به یه انسان، به یکی که می‌دونی یاید از جا بلند شه ولی لازمه دستش رو بگیرن! ولی همه دور شدن.
من از تجربه‌های این سه ماه و چن روز به هیچ وجه پشیمون نیستم، عذاب وجدانی ندارم و به عنوان یک دوست مطمئنم کار درستی کردم شاید گاهی شتاب زده و تا حدودی هیجان زده ولی خوشحالم که بودم و دور نشدم.
این روز‌ها بعد از یک دعوا شاید هم جر و بحث اساسی، فرصتی پیش اومد برای فکر کردن برای مرور چن ده باره حرف‌های رد و بدل شده و نتیجه اینکه نمی‌شود همین جور رهابش کرد باید باز هم فرصت داد ولی این بار با چارچوب‌هایی که من تعیین می‌کنم.
این بار او باید واقعیت‌های دنیایی که در آن زندگی می‌کند را ببیند، باید از توهماتی که مدام در آن‌ها غوطه ور است، از آن رویا بافی‌ها و هذیان گویی‌ها فاصله بگیرد، باید بداند که زندگی گاهی سیلی‌های محکمی به صورت هر کدام از ما می‌نوازد، رد این سیلی‌ها می‌رود ولی لازم است هر از گاهی دردش را دوباره مزمزه کنیم تا فراموشمان نشود که زندگی بازی نیست و نمی‌شود همه چیز را ساده گرفت.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

رفقا



یه نفس عمیق.
بعد از دو هفته بالاخره دارم رو سیستم خودم تایپ می‌کنم، مثه یه دوست قدیمی که دوریش گاهی زیاد آزاردهنده می‌شه.
عصر با رفقا بیرون بودیم، گر چه سه تایی شاد و شنگول نبودیم ولی خب خوبیش به اینه که دردها و روابطی داریم که می‌تونیم حال و احوالات درب و داغون این روزهای همو بهتر درک کنیم.
این شانس رو دارم که دوستای نادیده‌ای هم دارم که خیلی راحت می‌تونم باهاشون درد و دل کنم و برای هم از رابطه های احساسی، تردیدها، نگرانی ها و شکست هامون بگیم، بدون ترس از این که درباره مون چطور قضاوت می شه.
به روابط احساسی اگر بیش از حد اجازه پر و بال بدی رسما آدم رو با خاک یکسان می‌کنه.
از فردا با جدیت بیشتری کارم رو دنبال می‌کنم این بهترین کاری که می‌تونم بکنم.
خوشحالم از اینکه دوستای کمی دارم، ادعایی ندارن؛ میلیاردر نیستن ولی میلیارد‌ها میلیارد ارزش دوست داشتن رو دارن.

روزهای سگی اندر سگی

خیلی خوبه که تو شرایط سخت می‌تونم رو چن تا دوست حساب کنم، اینکه باهاشون راحت و بی‌پرده صحبت کنم.
اینکه سرزنش‌ام نمی‌کنند چون خودشون هم تجربیات کم و بیش مشابهی دارند.
واقعا انتظار این همه خودخواهی رو نداشتم، آدم انقد بی‌منطق.
بعضی آدم‌ها با خودخواهی هاشون لذت خوب در کنار هم بودن رو خراب می‌کنن، آخه چرا؟
نمی‌فهمم چرا این همه عجله؟

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

وبلاگ نویسی

دارم به مطالب وبلاگم نگاه می‌کنم.
یهویی ته دلم ذوق کردم، مثه لذت آب شدن ژله روی زبونم.
سیستمم درست بشه باید شرووع کنم به نوشتن روزانه، اینجوری حالم هم بهتر می‌شه.
باید اتاقم رو مرتب کنم اساسی، میز رو هم سفارش بدم.
دلم امیدواره به روزهای خوب، هر چند سخت بهشون برسم.

بی‌خیال ولی تا کی؟

همیشه هوای روزای آخر شهریور رو دوست داشتم، بوی پاییز به مشام می‌رسه و صدای خش خش برگ‌ها.
روزهای سختیه و گاهی به شدت اعصاب خرد کن.
دلم تنک شده برای نوشتن منظم وبلاگ و اینکه دوستام دوباره بیان بهم سر بزنن.
تو این چن سال خیلی چیزا عوض شده و طی این چن ماه بیشتر از همیشه.
گاهی درست زمانی که باید عاقلانه‌ترین تصمیم رو گرفت، بی‌منطق‌تر از همیشه می‌شی و احساسات کار دست آدم می‌ده! این یعنی فاجعه.
روزهای آرومی پیش رو ندارم ولی باید محکم و قاطع باشم.
این روز‌ها باز کار داره اذیتم می‌کنه، نمی‌دونم چرا هر چی سعی می‌کنم کنار بیام با شرایط نمی‌شه.
دلم پر از دست برخی همکارای مظلوم نما، کسایی که مخصوصا تو این دو سال اخیز جز دورغ و تظاهر چیزی ازشون نشنیدم و ندیدم!
گاهی به خودم می‌گم بی‌خیال ولی تا کی؟!

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

این روزهای زندگی من


روزهایی پر اضطراب، پر از تردید و دو دلی رو دارم می‌گذرونم.
نمی‌شه همه حرف‌ها رو به یکی زد و نمی‌شه هیچ حرفی هم نزد، تحمل این حجم از حرف و درد و دل برای خودم به تنهایی سخته.
نمی‌دونم چیکار کنم خدا؟
انقد مستاصل و درمانده ا م که هر از گاهی زنگ می‌زنم به دوستی و آشنایی یه بخشی از حرف‌ها رو می‌زنم، ولی باز اون اصل کاری سر جاش مونده.
خدا تو که ازش خبر داری، تو بگو چیکار کنم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

پایان سرد انتظار


مدت ها از اینجا دور بودم و کلی اتفاق‌های جدید و تجربه‌های نو در این مدت داشتم.
یه زمانی وبلاگم صمیمی‌ترین دوستم بود و هر چی پیش می‌اومد رو بهش می‌گفتم ولی حالا انگار کمتر حوصله گفتن و نوشتن دارم بیشتر یه جایی توی دلم دارم همه چیز رو انبار می‌کنم.
نتایج ارشد رو هم زدن و در عین امیدواری، قبول نشدم.
شاید بیش از حد امیدوار بوذم، بیش از اون چه که باید تلاش می‌کردم این امید بود که من رو به پیش برد، مگر نه خودمم می‌دونم که وقتی برای خوندن نذاشتم حتی ماه آخر که فکر می‌کردم می‌تونم یه نگاهی به کتابا بندازم کلن درگیر مراسم کنگره شدم و...
دوستای کم و خیلی خوبی دارم، همین خوشحالم می‌کنه همین انگیزه بهم می‌ده که ادامه بدم.
الان که فکرش رو می‌کنم انگار بیشتر از اینکه مشتاق به قبولی باشم دوست داشتم از این شهر و از این آدم‌ها دور شم، مخصوصا از محیط کارم.
خیلی دارم اذیت می‌شم؛ با اینکه خیلی کمتر از قبل می‌بینمشون ولی حس بدی بهشون دارم! واقعا برام آزاردهنده شدن، نمی‌دونم چیکار کنم تا این حس به حداقل برسه.
به فکر خوندن دوباره هم نیستم چون دیگه تحمل استرس و انتظار کشیدن رو ندارم، تازه گاهی وقتی فکرش رو می‌کنم به اینکه از اون همه درس خوندن تو ۱۲ سال و هر سال با معدل بالا قبول شدن چی نصیبم شده از خودم نا‌امید می‌شم...