۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

پنجم آذر


بعضی چیز‌ها را با همه تلخی و گزندگی که دارند باید به خودم یادآوری کنم تا شکرگزار خیلی چیزهای دیگر باشم.
سه سال پیش پنجم آذر شنبه بود. پتوی خاکستری سربازی نکبتی دورم بود و منتظر بودم که اتفاقی بیفتد. از‌‌ همان صبح کله سحر به دلم افتاده بود امروز خبری می‌شود.
خانوم نگهبان تا در را باز کرد گفت وسایلت را جمع کن. گفتم آزادم؟ جوابی نداد. (هنوز هم گاهی فک می‌کنم یک زن که من فقط چشم‌هایش را می‌دیدم چقدر می‌تواند سنگدل و سرد باشد. در برابر زجر و درماندگی یکی از جنس خودش)
خلاصه اینکه آن پیرمرد لاغر و نحیفی که شب‌ها با یکی دیگر شام می‌آوردند لحظه‌های آخر بهم گفت این مسیر را که ادامه دهیم پشت در خانواده منتظرت هستند.
اولین بار بعد از آن ده روز وقتی در بازداشتگاه بسته شد و خورشید و آسمون رو دیدم فهمیدم آزادی یعنی چی... چقد دیدن آسمون آبی و لمس نور آفتاب وقتی بدونی قرار نیست برگردی به انفرادی چه لذتی داره. واقعن آدم این چیزا رو نمی‌تونه درک کنه مگر وقتی به اجبار از دستشون بده.
خدا رو شکر که زود از اون دخمه اومدم بیرون. خدا رو شکر

۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

آبان ها


دیشب که همینجوری داشتم زندگی چند سال اخیرم را مرور می‌کردم دیدم چه اتفاق‌هایی در این ماه آبان افتاده.
من اولین بار «او» را در آبان ماه دیدم و چند سال بعد‌تر در همین آبان بود که ثبت شدیم.
آبان سه سال قبل هم اتفاق‌های تلخی افتاد که هر کدامش می‌توانست برای چند سال زندگی‌ام را به فاک عظمی بفرستد ولی انقد فاصله بین هر اتفاق تلخ کم بود که فرصت هضم درست و حسابی هیچ کدام را پیدا نکردم و زمان به سرعت گذاشت تا آبان امسال.
آبان امسال تلخی آبان‌های قبل را تا حدودی کم کرده، مگر نه چه چیز می‌تواند از داغی فوت مادربزرگم کم کند جز همین گذر زمان.
***
چند مدت قبل شبکه بی... بی... سی مجموعه‌ای رو پخش می‌کرد درباره زنان نامدار جهان. چند قسمت رو که دیدم درباره زنان بازیگر مطرح هالیودی بود که در کنار حرفه اشون به کارهای بشردوستانه می‌پرداختند. شاید ما فقط با چهره سینمایی اون‌ها آشنا بودیم ولی اونا با استفاده از همین شهرت خدمات خیلی بزرگ و ارزشمندی رو به مردم مریض و فقیر دنیا می‌کردند. مواردی که خیلی وقت‌ها از دید مخاطبان اون‌ها پنهان میمونه. همین آقای دی کاپریو عزیز با شهرتی که به دست آورده حالا داره در زمینه محیط زیست فعالیت می‌کن به غیر از هزارن کار بشر دوستانه و...
ولی نمی‌دونم چرا در مملکت ما اگر کسی در چند حیطه تلاش کنه و تلاش هاش به چشم بیاد، مدام انگ و برچسب بهش می‌زنن که تو فلانی و بیسار... اصلن چه کاری که یه عده ذره بین می‌گیرن روی کارای بقیه و هی می‌خوان مثلن نقد کنن یا نمی‌دونم چی.
نمونه‌اش همین بحث‌ها و دعواهایی که توی فیس بوک و اینستای یکی از بازیگرای خانوم و یه روزنامه نگار افتاده...
ملت چرا انقد عصبی و بخیل شدن؟!

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

این روزها که می گذرد...


سوختگی دستم بعد از سه هفته خوب شده، همه این سال‌ها که آشپزی کردم هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاد که بخار خورشت دستم را این جوری بسوزاند. خلاصه اینکه به چشم اعتقاد دارم و می‌گویند که سوختگی مال چشم است و این‌ها.
تبخالم هم بعد از ده روز دیگر دارد گورش را گم می‌کند. درست چند روز قبل از بستن بار و بندیل بود که حس کردم گوشه لبم سوز می‌دهد و مور مور می‌شود و خلاصه که تبخال زدم و تا همین امروز هم جای لعنتی‌اش به کل نرفته.
دلم خواست بعد از مدت‌ها شروع کنم به کتاب خواندن و نمی‌دانم چه شد که مستقیم رفتم سراغ داستان دو شهر چارلز دیکنز.
چارلز دیکنز انقد با جزییات پیش می‌رود که گاهی حوصله‌ام سر می‌رود. در مورد مکان‌ها، فضا‌ها و شخصیت‌ها به قدری با جزییات توصیف می‌کند که خسته کننده می‌شود ولی همچنان اشتیاق را برای ادامه داستان در من بر می‌انگیزد.
سین خیلی اتفاقی و در یک ورک شاپ برنده یک بلیت رفت و برگشت به هر کجای دنیا شد و هیچ جا نتوانست برود جز کشورهای جنوب شرقی آسیا.
عین هم که خودش را سنجاق کرده به یکی از این «تان»‌های شمالی و رسمن اولین پاییزی است که من اینجا تک و تنها افتادم به دور از رفقا.
***دوستی تعریف می‌کرد مدتی در شرکتی کار می‌کرده که درآمد خوبی هم داشته. روزی با یکی از بچه‌های بخش‌های دیگر که کارشان در زمینه نگهداری میوه برای بلند مدت و این‌ها بوده حرف می‌زده و متوجه می‌شود تمامی موادی که برای نگهداری میوه‌ها استفاده می‌شود به کل سرطان زا هستند و... اعتراض می‌کند که چرا؟ طرف می‌گوید همه در این سیستم از جریان با خبرند حتی ناظری که از سمت وزارت بهداشت می‌آید. سردخانه دار‌ها هم خیلی استقبال کرده‌اند و کاری است پر سود و الخ.
آن دوست پیگیر می‌شود و به چندتایی از مسوولان می‌گوید و فقط جواب می‌شنو که سرت به کار خودت باشد.
تن‌ها کاری که از دستش بر می‌آید این بوده که استعفا بدهد و بیاد بیرون.
بعله، بعد هم قیافه متعجبانه می‌گیریم که چرا انقدر سرطان زیاد شده!

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

زندگی جدید


باید سعی کنم بیشتر بنویسم. از شهر جدیدم که خیلی آروم و سر سبزه و کلن مرطوب
یکی از چیزایی که خیلی به چشمم اومد بوق نزدن ماشین‌ها بود. برعکس اینجا که بوق زدن نقش فحش، تشکر، احوالپرسی و... رو داره اونجا به ندرت صدای بوق شنیدم و اکثرا با تکون دادن دست به ماشین مقابل تشکر می‌کردن و یا عذر خواهی.
عابر پیاده هم انقد ارزش داشت که ماشین‌ها براش توقف کنن برعکس اینجا که عابر پیدا نقش شلغم رو داره.
خب اینجور هم نیست که آشغال ریختن فقط مختص مردم ما باش. در گوش و کنار بعضی خیابون‌ها مخصوصا ایستگاه مترو زباله دیده می‌شد ولی نه در حد و اندازه‌هایی که در شهرهای خودمون قابل مشاهده است.
ولی یه مورد جالب‌تر این بود که برعکس اینجا که استفاده از کیسه‌های پلاستیکی خیلی زیاده اونجا اینجور نبود وحتی تو فروشگاه‌های بزرگ اگر می‌خاستی کیسه‌ای برداری باید پولش رو می‌دادی. این خیلی خوبه، خیلی.
نون هاشون رو هم خیلی دوست داشتم. درسته از بربری و سنگگ خبری نیست ولی انقد تنوع وجود داره که آدم مشتاق می‌شه به خوردن و تست کردن نون‌های مختلف. هم نون‌ها با آرد سفید و گندم پیدا می‌شه هم نون‌های سبوس دار.
محصولات غذایی ارگانیک هم که هم در فروشگاه‌های بزرگ هست هم مراکز خاص.
روزهایی که دولت حقوق‌ها یا کمک هزینه‌ها رو پرداخت می‌کنه فروشگاه‌ها خیلی شلوغ می‌شه و جالب اینکه بیشتر افراد خانوادگی میان خرید.
خیلی هم جالبه که در خریدهای ماهانه اسباب بازی برای بچه‌ها هم جایگاه داره و بچه‌ها دست خالی بیرون نمی‌رن.
گدا خیلی کم دیدم و اینجور که شنیدم کمک‌های دولتی در حدی هست که کسی گدایی نکنه و اونایی هم که گدایی می‌کنن یا پولشون رو صرف مشروب و اعتیاد کردن یا به صورت غیرقانونی در کشور دارن زندگی می‌کنن..

سالگرد یه واقعه تلخ


خب من اگر بخوام فقط به این روز‌ها فک کنم مطمئنم اشکم سرازیر می‌شه و دل تنگیم اوج می‌گیره.
ولی همه‌اش سعی می‌کنم به پشت سرم نگاه کنم و مسیر پر فراز و نشیبی که طی کردیم تا به این نقطه رسیدیم.
همه اون سختی‌ها، نگرانی و دغدغه‌ها باعث می‌شه که خدا رو شکر کنم و صبور باشم.
به این فک کنم که اگر ویزا اوکی نمی‌شد، اگر هزار تا اگر دیگه به قطعیت نمی‌رسید اون موقع چی؟!
پس به یه نگاه به تجربه‌هایی که پشت سر گذاشتم، کمک می‌کنه که دوری موقتی رو تحمل کنم.
***
سه سال پیش ۲۶ آبان پنجشنبه بود. طرفای غروب آفتاب وقتی صدای بسته شدن در سلول اومد زندگی شخصی، کاری و درسی من هم کن فیکن شد...
هیچ وقت فک نمی‌کردم سه سال بعد در چنین موقعیتی باشم که امروز هستم.
گاهی دلم برا درس تنگ می‌شه ولی پس‌اش می‌زنم. بیشتر دوست دارم کار کنم ولی وقتی یادم می‌اد چه مفت خورهای آدم فروشی کارم رو ازم گرفتن، چطور برام پرونده ساختن و... می‌گم گور بابای همه اشون...
خدا رو شکر که اینجا هستم، جایی که برای رسیدن بهش خیلی سختی کشیدیم. اگر نبود کمک و حمایت خانواده و اگر نبودن اندک دوستای همراه و همدل هیچ وقت هم به اینجا نمی‌رسیدیم.
خدا رو بابت این همه حمایت و لطف ممنونم.

۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

روزنوشت در هوای بارانی


هوا سردتر شده و من تنها روی مبل نارنجی رنگ نشسته‌ام و منتظرم چای سبزم دم بکشد. روزهای آخر و من سعی می‌کنم به این آخر بودن‌ها کمتر فک کنم. دیشب تو ماشین و موقع برگشت از پرسه‌های روزانه میان جاد‌ه‌های سبز و پاییزی سرزمین‌های شمالی بهش گفتم دیگه سخت‌تر از اون خداحافظی ساعت شش سر چهار راه ولیعصر نیست که شب باید می‌رفتی و از مرز می‌گذشتی و تا صبح کابوس تیرخوردن و کشته شدن دیدم. انقد این مدت خدا کنارمون بوده، انقد لحظه‌های ست هوامون رو داشته که حالا مثل قبل‌ترها نگران و مضطرب نیستم. نه جوگیر و هیجان‌زده می‌شم نه عمیقا ناراحت و غمگین. سعی می‌کنم روال عادی زندگی رو پیش ببرم واسه همین از اینکه بعضی ها هی مدام میخان لفظ عروس و داماد رذو به کلر ببرن با وجود تذکری که می‌دم از دستشون ناراحت می‌شم. نمی‌دونم یه عده چرا انقد از قراردادن بقیه تو یه چارچوب و مدام کوبیدنش تو سر ما لذت می‌برن، شفاهی و مکتوب هم فرقی نداره بذاشون. تنها کاری که آدم از دستش بر میاد کم و کم تر کردن روابط با این آدم‌هاست.حالا همین آدم با وجود انتقاد شدیبد بچه‌هاش از رفتارها و نوع برخوردهاش باز هم همین روش‌هاش رو ادامه می‌ده، دیگه جوری شده که همه ازش فراری هستند.فک کنم یه نوع مرض که خودش هم باورش نمی‌شه چقد بد و آزاردهنده است.

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

نذری، مهمون‌داری و روزمرگی‌ها


روزها انقد به سرعت گذشته و می‌گذره که وقت نکردم چیزی از این روزها بنویسم. اکثر روزها برای ناهار یا شام خونه یکی دعوت هستیم و ه‍ر بار که نمی خوایم بریم هم ناراحتی و دلخوری پیش میاد. مثل دیروز ظهر که نمی‌خواستیم بریم ولی زنگ زدن گفتن میز ناهار چیده شده و ما منتظر شما هستیم، پس کی میاید؟ خلاصه رفتیم و دیدم مامان ع که از قبل هم تاکیدکرده بود روز عاشورا مراسم می گیره ؤ نذری می پزه. خلاصه چن نفر دیگه به بهونه‌‌های مختلف مراسم رو پیچونده بودن و ما مجبور شدیم غذاها رو یراشون ببریم. جالب اینه که این خانم انقد مذهبی و مقید ولی از اون طرف پسرشون از اون طرف بوم افتاده...خلاصه به بهونه پخش غذا سریع بعد ناهار پیچوندیم و رفتیم.
اکثر روزها این مدت ابری بود. از روز جمعه تا شب دوشنبه هم مهمون داشتیم. تجربه اول و سختی بود. این که در فضای کوچیکی مثل خونه ما دو نفر مهمون باشن و بیشتر روز رو هم بخوایم با هم در این فضا سر کنیم. اخلاق‌ها متفاوت و ممکنه کوچکترین کم و زیادی موجب دلخوری و ناراحتی طرف مقابل بشه. خلاصه که شب اول من برنج پختم و اون‌ها کباب اوردن، روز دوم رفتیم یه شهر دیگه تولد و تا شب طول کشید، روز سوم باز خونه مامان ع برا ناهار دعوت بودیم، شب شام رو بیرون خوردیم و روز آخر بالاخره فرصت شد خودمون ناهار درست کنیم که خدا رو شکر خوب شد. یه مشکلی که هست اینجا گازشون هم برقی و مثل روی مثلن اجاق گاز اصلن شعله رو نمی بینم و از ترس اینکه برنج روی شعله ای که نمی بینم شله بشه زود آبکشش می کنم بعد دیروز مامان ع گفت چقد برنجات خشکه. جالبه که خانواده ع غذاهاشون خوشمزه اش و دلیلش هم چرب و چیلی بودن غذاهایی است که می‌پزن و جالب اونجاست که وقتی ع کره می‌زنه به برنجش مامانش شاکی میشه که نگاه شکم قلمبت کن...خلاصه که اوضایی داریم و اینا