هوا خاکستری تیره، بارونی و دلگیره و این وضع احتمالا تا آخر هفته ادامه داره. جدا از هوا، شرایط جامعه هم همینه. انقد خبرهای فیک، شایعه و اغراق زیاد شده که حقیقت هر روز کمرنگتر میشه.
۱۴۰۱ آذر ۶, یکشنبه
۱۴۰۱ آذر ۲, چهارشنبه
شرمندهگی
دنبال متن شعری میگشتم که دوستی چند سال قبل به من تقدیم کرده بود و یهویی با نوشتهای روبهرو شدم. مادربزرگم به خواب خالهام آماده بود و الخ...آخ مادر جان، چقد همیشه هوایم را داشتی و از آن دورها مراقبم بودی ولی دیدی همهی اون تلاشها و مبارزهها به کجا رسید...انبوهی از غم و ناراحتی بیپایان نصیب من و مامان شده و من شرمندهی همهام.
۱۴۰۱ آذر ۱, سهشنبه
تنهایی بخشی از وجود من است
با ل که حرف میزنم احساس بهتری به خودم دارم، کمک میکنه با ابعادی که در وجودم محو شده دوباره آشنا بشم. با هم دربارهی چیزایی که دوست داریم حرف میزنیم. اون هنوز هم با هیجان از کتابها و کشفیاتش میگه انگار نه انگار که ۴۳ سال داره، منم از حرف زدن باهاش حس خوبی داریم. قضاوتی در کار نیست، نه ترحمی نه دلسوزی. ما چند سالی رو با هم شبانهروز گذروندیم، تو بخشی از سختترین روزهای زندگیش. از علایق و تواناییهای هم باخبریم. درباره تنهایی حرف زدیم اینکه چقد آدمها عمیقا تنها هستن. حالا شب شدا و دراز کشیدم رو مبل و قشنگ تنهایی و انزوا رو با همهی وجود درک میکنم. به جز روزهای غیرتعطیل مدرسه، من بیشتر ساعتها تو خونه تنهام. تنهایی به بخشی از من تبدیل شده جوری که بدون اون احساس میکنم آزار میبینم. در تنهایی با خودم فکر میکنم، خودم رو سرزنش میکنم، چایی میخورم. تنهایی بخشی از وجود منه، حرفهام رو با ادمهای امن زندگیم میزنم، به درد و دلهای هم گوش میدیم. برای هم گوشهای شنوا هستیم، برای هم مرهم غم و غصهها هستیم. چقد خوب که هستن، چقد بودنشون غنیمته. تنهاییم با وجود صدای اونها حال بهتری رو برام رقم میزنه.
۱۴۰۱ آبان ۲۹, یکشنبه
قایقی خواهم ساخت...
از ساعت سه صبح بیدارم، مه..آباد جنگه، بل تانک رفتن سراغ مردم...با مرگ کی...آن دوباره نابود شدم تقریبا یک روز کامل گریه کردم برای اون پسرک مهربون و مخترع...قایق ساخته بود و قایقش کار میکرد...چه گلهای عزیزی از دست میرن. لعنت به همهتون. چه مادر شیرزن و فهمیدهای...مقتدر و استوار مثل شیر...
۱۴۰۱ آبان ۲۴, سهشنبه
گذر
چطور از چاهی عمیق هر روز خودم رو بیرون میکشم؟ به امید روزنههای امیدی که از من خیلی دورن ولی هستن. با وجود اینترنت ضعیف و هزار مشکل دیگه شنونده هم هستیم، بدون اینکه همدیگرو دیده باشیم...آغوشهای امن ما همین ویسهای گاه و بیگاه. همین گفتن از بیم و امیدها، سرخوردگیها و دلشکستگیها...انقد برای هم مهم هستیم که در حد یه ایموجی هم شده از هم خبر میگیریم.
روزهای سخت چطور میگذره؟ سخت ولی با ایمان به وجود آدمهایی که مهرشون بیپایانه و تظاهری ندارن...
۱۴۰۱ آبان ۲۰, جمعه
آدمهای امن
صبح، نور روشنی. انگار از اعماق چاهی سیاه بیرون کشیده شدم. خسته، له ولی هنوز زنده. هر روز تقریبا همینجوره، روتین این روزها شاید سالها...باید ادمهای امن خودم را پیدا کنم، آدمهایی که یادآور انرژی و خندههام هستن، یادآور ارزوهام، شوقهام و فرداهایی که آمدند و رفتند.
۱۴۰۱ آبان ۱۹, پنجشنبه
...
خیلی دلم شکسته شاید بیشتر از همیشه. گاهی مثل این لحظههای سیاه فک میکنم هیچ راه نجاتی ندارم...اشک میریزم و به امید طلوع فردا صبحم...
به این فک میکنم که آدمیزاد به چه درجاتی از پستفطرتی و عوضی بودن میرسه که محبت و ازخودگذشتگی طرف مقابلش رو نمیبینه...چقد باید پست باشی، کاش حد و اندازهای داشت...
خوابهای هفتالهشت
دیشب دوباره خواب کارم رو دیدم، برگشته بودم سرکار خودم هنوز باور نکرده بودم ولی هیچکاری جلو نمیرفت.مردک عوضی هنوز هم بود ولی بهش توجهای نکردم. نمیدونم چرا این مدت هر خوابی میبینم دارم توش آزار میبینم شاید چون تو زندگی واقعی هم هر روز دارم آزار میبینم چه فیزیکی چه غیرفیزیکی. روح و روانم درگیره و انگار رهایی وجود نداره.
۱۴۰۱ آبان ۱۷, سهشنبه
زندهباد رفیق قدیمی
به نظرم صحبت کردن با دوستای قدیمی اونایی که حداقل چند سالی با هم زندگی دانشجویی رو تجریه کردیم از این لحاظ که با زیر و بم آدم، نقاط قوت و ضعفشون آشناتر هستن یه جور انرژی مثبت خوبی به آدم میده. کمک میکنه یادش بیاد کی بوده و با چه چیزهایی تو ذهن بقیه موندگار شده. دوستم هنوز یادشه من چقد تو حفظ کردن کلمهها مهارت داشتم، یادشه چقد پرانرژی بودم و یادشه که من آدم تو خونه بشین و درگیر کارهای روزمره بشو نبودم. منم یادمه اون چقد زبانشناسیش خوب بود، میدونم چقد کتاب خونده، اصلا چقد پایه بودیم بریم کتابخونه کتاب بگیریم، چقد سوادش از خیلیها که ارشد و دکتری دارن بالاتره و چیزی که ما به شدت توش ضعف داریم اعتمادبنفسه و کم گرفتن خودمون. دیگه قرار نیس همه چی مثل قبل پیش بره و اجازه بدم کسی منو تحقیر کنه و فک کنه چون طرز فکر خودش و خانوادهاش اینه میتونه به منم تحمیلش کنه. از همیشه به خودم و رفتارم مطمینترم و حرفایی که شنیدم خیلی مصممترم کرده که بتونم در برابر عقدههای طرف مقابلم بایستم.