۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

روز ابری

هوا ابری‌ست یک جوری گرفته و درهم که انگار گره‌های ابرویی به‌شدت در هم فرورفته باشند و خشم همین طور پخش و پلا شود.
این ابرهای تیره و درهم، غم عالم را هم با خودشان می‌آورند. از صبح حالم یک‌جوری به سامان نیست. یک جور که حتی دلم نخواست از خانه بیرون بروم. ترجیح می‌دهم سرمرا بکنم زیر پتو و وقتی بیرون آوردم حداقل ابرها تیکه پاره شده باشند نه اینجور درهم و غم‌افزا.

۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

نوشتن

وقت برای نوشتن روزهایم را دارم ولی چرا نمی‌نویسم؟ تنبلی یا تهی شدن از همه چیز!
گاهی احساس می‌کنم از کلمه و معنا تهی شدم و بعد حالم به شدت بد می‌شود. ناامید و پر غصه. نباید این‌طور باشم، نباید. ولی هستم، گاهی می‌شوم.
فکر می‌کردم به روزهایی که گذشته. از سردرد و استرس‌ها خبری نیست. یکی از دلایلش مطمنن دوری از اخبار است. یکسال شاید بیشتر است که خبرها را از روی سایت‌ها دنبال نمی‌کنم، مگر از روی توییتر در حد تیتر و گاهی کمی بیشتر از تیتر. از وقتی هم که آمدم اینجا خبری از اخبار صدا و سیما نیست چیزی که قبل‌تر هر روز مجبور بودم بشنوم. یک جوری اگر صدایی از رادیو یا تلویزیون در خانه نمی‌پیچید چیزی کم بود. صدا و سیما با آن همه خبرهای پر از استرس آن همه راست و دروغ سیاهی و سفیدی خودش را به چارچوب خانه‌ها تحمیل کرده حالا بیا و بگو ما اصلن تلویزیون نمی‌بینیم و فلان...از واقعیت نمی‌شود فرار کرد. حجم اخباری که هر روز از رسانه‌های مختلف پخش می‌شود با گذشت زمان روح و روان آدم را ذره ذره خرد می‌کنید، می‌یابد و گاهی تمام روح و روان آدمی را می‌بلعد.
دلم می‌خواهد پشت میز چوبی جودی ابوت یک که می‌نشینم بتوانم بنویسم. خوب و دوست‌داشتنی ولی هنوز قدرت‌ش را ندارم.
مطمنم دیر یا زود از روزمره‌گی دست می‌کشم و می‌نویسم. جوری می‌نویسم که خودم دوست‌ش داشته باشم.

۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

سال ۹۵

نمی‌دونم دستم کجا خورد و همه نوشته‌های برای روز اول فروردین پاک شد. لحظه تحویل سال به وقت اینجا حدود پنج و نیم صبح بود. با هر ترفندی که بود بیدار شدیم و دیگه خوابم نبرد تا ظهر. خدا خیر بده به این واتس‌آپ که هم درد هست و هم درمون مگر نه خط‌های تلفن که همه اشغال بودن و نمی‌شد با کسی تلفنی صحبت کرد.
عصر به زور مجبور بودیم بریم مهمونی که از قبل برا خودشون همه چی رو بریده بودن و دوخته. فقط به ما گفتن فلان ساعت فلان جا باشید. صرفن به خاطر روز اول عید و احترام به بزرگ‌ترها زیر بارش رفتم مگر نه بار اول و آخر هست جایی می‌رم که فقط مجبورم خودخوری کنم و لحظه‌شماری برا تموم شدن‌ش.
نه هم‌سن و سال هم هستیم و نه سلایق و علایق نزدیک بهم داریم. برعکس انقد از سرتا پات نظر می‌دن، انقد دست تو هر سوراخ و سمبه زندگیت می‌کنن که فقط می‌خوای فرار کنی از بین‌شون.
دوست دارم بریم یه جای دورتر. که حداقل اگر ماهی یا سالی همدیگرو دیدیم موضوع حرف زدن گیر دادن به این نباشه که چرا چایی نمی‌خوری؟ رژیمی؟ چرا آب‌نبات نمی‌خوری؟ وزنت می‌ره بالا؟ و الخ...
جالبه فضولی و خاله‌زنک بازی انگار رفته تو وجود ایرانیان فرق نداره چن سال ایران بودی یا نبودی. طرف سی سال هم بیشتر داره اینجا زندگی می‌کنه هر بار به یه چیت گیر می‌دهد. چرا لباس زیاد پوشیدی؟ اه، لباست نو شده، اه، لباس تازه خریدی! اه، قبلن اینو نپوشیده بودی....اه،...

۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

مغازه

امروز یبه سر رفتیم فرمانداری برای تمدید پاسپورت او. مثل دفعه‌های قبل یه صف طولانی جلوی در کشیده بودن برای بازرسی. گاهی وقتا آدم فک می‌کنه فقط تو ایران هست که یهویی مردم تو صف جلو می‌زند و این حرفا ولی دیروز دیدم که ژن بیش‌عوری همه جا هست و رعایت نکردن حقوق بقیه ربطی به ایران و جاهای دیگه دنیا نداره. ما تو سرما ایستاده بودیم تو صف که یه مرد چشم رنگی اومد ایستاد کنار صف و همینجور که صف پیش می‌رفت خودش رو چپوند تو صف و رفت جلو...
قبلن هم گفتم پروسه کارهای اداری اینجا روی ایران رو سفید کرده. کار تمدید گذرنامه حداقل هشت هفته طول می کشه...
بعد از فرمانداری برگشتیم سکمت خونه ولی وسط راه گفتیم یه سر هم بزنیم به یک عدد کاک تنها و یه استکان چایی باهاش بخوریم. رفتیم چای خوردیم و اگر سماجت خودمون نبود ناهار و شام و صبحونه فردا رو هم نگهمون می‌داشت. این کاک خوش قلب رفتار و اخلاق جوری که بعضیا ازش خیلی راحت سواستفاده می‌کنن. طرف اومده خونش گفته از قهوه‌سازت خوشم ‌میاد تو که قهوه نمی‌خوری؟ بدش به من. اونم گفته برا مهمونام هست و نهایتن طرف ورش داشته برده اینم روش نشده محکم بگه نه. حالا چن خریبده بوده؟ ۱۵۰ یورو.
بعد از خونه کاک اومدیم خونه خودمون ناهار خوردیم و رفتیم سمت خونه مامان ع. قرار بود ما رو ببره یه مغازه اجناس دست دوم. این مغازه توسط افراد مسن و به اصطلاح داوطلب و خیر اداره می‌شه. افراد وسایلی که نیاز ندارن مثل انواع تخت، میز، کمد و خیلی چیزای دیگه رو میارن اینجا و با قیمت‌های خیلی کم برا فروش می‌ذارن. استقبال از اجناس مغازه عالیه. گاهی میزهای چوبی در حد نو رو می‌شه با سی چهل یورو خرید در حالی که قیمت واقعی‌شون ممکنه در حد چن صد یورو باشه. حضور در چنین جاهایی خیلی جالب و گاهن هیجان انگیزه. اگه در ایران بودغالبن چنین چیزهایی رو در حد جنس لوکس قدیمی با قیمت‌هایی در حد خون بابای طرف می‌فروختن.
بعد از دیدن این مغازه رفنتیم سکت یه فروشگاه عربی که گوشت حلال می‌فروشه. مامان ع می‌خواست گوشت بهره و تاکید داشت که حلال باشه

روزمره‌گی

امروز قرار بود تو خونه بمونیم و به کارای خونه برسیم. صبح‌ها هنوز هم به وقت صبح ایران بیدار می‌شم. تا عادت کنم به آب و هوای اینجا هنوز زمان لازم دارم. تا حالا دو بار سیرماخوردم و دو سری تبخال زدم و هنوز هم این پروسه عادت کردن به آب و هوای تخمی ادامه داره. امروز غذا پختم عادت کردن به گاز که چه عرض کنم کار کردن با برق سخته و یه کم حواسم نباشه کل غذا به جزغاله‌ای تبدیل می‌شه.
بعد از غذا و سر و سامون دادن به ظرفا یه سر رفتیم سمت فروشگاه بزرگ ورزشی. جالب بود اونجا چن تا معلول رو دیدم که هم‌پای بقیه کارمندان کار می‌کردم. مخصوصن یکیشون که روی صندلی برقی بود و با سرعت این ور و اون ور می‌رفت و کاراش رو انجام می‌داد. اینجور که فهمیدم یه درصدی از کارها رو تو فروشگاه‌ها باید به افراد کم‌توان یا معلول بدن. واقعن حس خوبی بهم دست داد که دیدم یه آدم با این حد از معلولیت داره کار می‌کنه و تو جامعه است نه منزوی و افسرده گوشه خونه.
سعی کردم تعداد استکان های چایی رو در روز به حداقل برسونم ولی هوای اینجا واقعن می‌طلبه.
از وقتی اومدم اینجا سوزش انگشت‌های پام هم بیشتر شده، جوری که گاهی مجبورم جوراب‌های رو از پام در بیارم تا از شدت سوزش کم بشه.
خلاصه نمی‌دونم این چه دردیه که یهویی گر می‌گیره...


۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

جامه‌دران

فیلم جامه دران رو دیدیم. از خیلی وقت پیش دوست داشتم فیلم رو ببینم و بالاخره دیدمش. فیلم خوبی بود. سرگذشت سه تا زن از دنیاهای متفاوت. وقتی این فیلم‌ها روپمی‌بینم که بخشی از اون مربوط به زمانی هست که د
رفتیم گلخونه بعدن بنویسم

۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

روزهای زندگی

ساعت زیستی‌م به وقت ایران است. صبح بلند شدم و گفتم امروز یک غذای مفصل می‌پز و شروع کردم به تمیز کردن مرغ و خیساندن برنج و اتفاقی که افتاد غذا قبل از ساعت ۱۱ آماده بود. به وقت ایران می‌شود حوالی یک و نیم...مجبور شدم زیر غذاها را کم کنم تا حداقل برای ۱۲ آماده خوردن باشند.
هوا امروز هم آفتابی است و چه لذتی بیشتر از این هوای دلچسب.
دیشب برنامه استیج رو دیدم و از حذف مهدی خیلی ناراحت شدم. تنها صدایی که از اول خودش بود ولی تو برنامه نیمه نهایی اجراش مثل همیشه نبود...حیف شد.
بعدش اتفاقی که افتاد، قابل پیش بینی بود. حمله ملت به صفحه رضا و به فحش کشیدن جد و آباش...
چی می‌شه گفت؟

۱۳۹۴ اسفند ۲۰, پنجشنبه

در محضر کاک‌ها

دیروز به اصرار یه عدد کاک برای ناهار ظهر رفتیم خونشس. غذا چلو گوشت درست کرده بود. منم با گوشت قرمز اساسی مشکل دارم، یه تیکه به زور خوردم تا مبادا میزبانمون ناراحت بشه. خلاصه میز ناهار رو با هر فلاکتی بود به خوبی پشت سر گذاشتیم. کاک‌ها علاقه زیادی به خوردن چایی دارن و یهویی ممکنه اگه حواست نباشه ده تا چایی به خوردت بدن در نتیجه باید از چایی دوم به بعد محکم بگی نه. در این مرحله هم تونستم نه بگم و بیشتر از این شکمم رو به چایی نبندم. دو ساعت بعد یک عدد کاک بزرگ و قدیمی هم به جمع ما پیوست. از آن مدل کاک‌هایی که بیش از چهل سال است اینجا زندگی می‌کنند. کاک بزرگ مترجم دادگستری بود و گفت طی ما‌ه‌های اخیر ایرانی‌های زیادی در این شهر بودند و در تلاش برای رساندن خودشان به بهشت برین یعنی انگلیس. بعد ماجرای زنی ایرانی را گفت که توسط قاچاق‌چیان آدم به شدت مورد ضرب و جرح قرار گرفته بوده و اجازه نمی‌داده بهش تجاوز کنن و کار به شکایت و دادگاه کشیده بود. این کاک با اینکه خودش از دست رژیم و حکومت کفری بود می‌گفت واقعن درک نمی‌کنم این مردم چطور به این همه خفت و فلاکت تن می‌دهن تا خودشان را به انگلیس برسانند. متاسفانه از انگلیس چنان بهشتی در ذهن خیلی ها ساخته شده که می‌خواهند با هر بدبخنی و مصیبتی خودشان را به انجا برسانند. گفت یک تیم قاچاق انسان از سمت افغانستان، ایران و پاکستان فعال هستند و مرتب آدم‌های جدید را می‌آورند این سمت و در جنگلی که همین نزدیکی است آنها را رها میکنند.

بروکراسی

سه‌شنبه صبح رفتیم پرفکنتور( فرمانداری) برای تحویل مدارک. صف طولانی بازرسی جلو در ربع ساعتی طول کشید. جالب این بود که کیف و موبایل رو گذاشتیم تو یه سبد و بدون نگاه خاصی با رد شدن از زیر اشعه بهمون تحویل دادن ولی خودمون باید از گیت عبور می‌کردیم. اینجور بازرسی فک نمی‌کنم چندان قابل اعتماد باشه. خلاصه که وارد ساختمون اصلی شدیم و دیدم به‌به درست جایی که مردم نشستن رو صندلی‌ها و منتظر هستند نوبتشون اعلام بشه یه کانال بزرگ آب هست که برام خیلی عجیب و هیجان انگیز بود. یعنی یه کانال بزرگ آب داخل یه اداره دولتی!!! خلاصه رفتیم تو صف بعدی و منتظر موندیم تا نوبتمون بشه. وقتی نوبتمون شد خانم محترمی بعد از چک کردن پرونده نزدیک‌ترین وقتی که تونست بهمون بده برای گرفتن کارت موقت اقامت سه ماه دیگه بود!!! ما هاج و واج مونده بودیم که چرا انقد دیر و اون تکرار کرد که همه وقت‌ها پره. جالبه که ویزای من ده روز قبل از اون تاریخی که بهمون وقت مصاحبه داده منقضی می‌شه ولی گفت چاره‌ای نیست و باید حتمن اون روز مراجعه کنیم. خلاصه که در زمینه بروکراسی و این جور قضیا ما در یکی از پیشرو ترین کشورهای جهان زندگی می‌کنیم و صد رحمت به ایران خودمون.

در انتظار آفتاب

بالاخره بعد از چن روز هوای ابری، بارونی همراه با باد شدید بالاخره امروز هوا کمی تا قسمتی آفتابی شده، خدا رو شکر.
رو به روی اشعه‌های کم‌رمق آفتاب نشستم و دارم از بودنشون لذت می‌برم. چن هزار کیلومتر دور از سرزمین‌های شمالی من آدمی بودم گریزان از آفتاب و حالا چشم انتظار همین اشعه‌های کم‌رمقِ طلایی.
امروز حتمن می‌رم پیاده‌روی. هوای سرد این چند روز و ترس از سرماخوردگی دوباره نذاشت که در هوای آزاد پیاده‌روی کنم ولی امروز سعی‌م رو می‌کنم که جبران روزهای گذشته رو بکنم.

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

تعارفات آزاردهنده

امروز قرار بود بریم دنبال کارهای گرفتن کارت اقامت. صبح حدود هفت و نیم بیدار شدم و دیدم هوا ابریه‌. تا صبحونه بخوریم و آماده بشیم برا رفتن برف شروع شد. اولش کم بود و یهویی دونه‌ها درشت و درشت‌تر شدن. با خودم گفتم امروز هم پرید و خونه‌نشین می‌شیم. نیم‌ساعت بعد آفتاب اومد تو آسمون و خبری هم از برف‌ها نبود. رفتیم شهرداری و برگه‌های مربوط به ازدواج رو گرفتیم. بعد رفتیم خونه یکی از دوستان کورد تا با اون بریم سمت اداره مهاجرت. گفت بیاین یه چایی تازه دم بخورید و بعد بریم. خوردن چای همراه با گپ‌های تکراری راجب به همه چی سه ساعت طول کشید. اعصابم بهم ریخته بود که چرا باید انقد برنامه‌هامون بهم بریزه اونم به خاطر تعارف‌های بی‌جا و الکی. من وقتی می‌گم چیزی نمی‌خورم یا لازم نیس برا من هم بیارید دارم بدون تعارف می‌گم و توقع‌م اینه بقبه به نظرم احترام بذارن ولی مدام می‌گن تو داری تعارف می‌کنی. همین رفتارهاشون باعث می‌شه روابط رو کم‌ و کمتر کنم و از همین تنهایی خودم بیشتر لذت ببرم. خلاصه بعد سه ساعت و نیم رفتیم سمت اووفی که گفتن به ما ارتباطی نداره و باید از طریق پرفکتور کارهاتون رو دنبال کنید. نکته جالب بازرسی‌ها در ورودی اداره‌هتی دولتی بود که بعد از حوادث تروریستی و برای امنیت بیشتر انجام می‌شه. رفتیم پرفکتور و اون‌ها هم گفتن صبح‌ها قبل از ساعت دوازده و نیم باید مراجعه کنید. و اینجوری بود که کار امروزمون با تعارف‌های الکی و آزاردهنده افتاد به فردا.
تا وقتی بیرون بودیم مرتب بارون می‌اومد و هوا سرد بود. از وقتی رسیدیم خونه آسمون باز شده. جالبه تو هوای سرد آدم‌ها تو سنین مختلف با دامن‌های کوتاه و شلوارک و گاهن با جوراب نازک و حتی بدون جوراب مشغول رفت و آمد و حتی دویدن هستن.

۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه

هوای ناپایدار

در سرزمین‌های شمالی آفتاب و گرمایش کیمیاست. همچین که نور آفتاب می‌افتد گوشه‌ای از خانه می‌خزم همان سمت ولی عمر گرما و لذتش انقدر کوتاه است که به جایی نمی‌رسد.
دیروز هوا نسبتن آفتابی بود که رفتیم شنبه بازار. از خانه تا بازار محلی ده دقیقه پیاده‌روی است. بازار پر از غرفه‌هایی با فروشندگان عرب زبان است ولی مشتری‌ها از هر ملیتی هستند. بازارهای محلی نسبت به فروشگاه‌های زنجیره‌ای قیمت‌های مناسب‌تری دارند و در نتیجه استقبال از آنها زیاد است. یکی دیگه از خوبی‌های این بازارها با فروشندگان عرب این است که ذایقه ما به آنها نزدیک است و خیلی از چیزهایی که ما دوست داریم تو بازارهای آنها پیدا میشه.
از بازار با چن بسته نعنا و جعفری تازه و انار برگشتیم. یه ربع بعد هوا ابری و بارونی شد و تا همین الان که حدود ظهر یکشنبه است بارون می‌باره.

۱۳۹۴ اسفند ۱۴, جمعه

بازگشت به سرزمین‌های شمالی

سه روز است که در سرزمین‌های شمالی‌م. هوا سرد و بارانی است و برای من که از گرمای روزهای آخر سال پرتاب شدم اینور دنیا سرما خوردگی کمترین اتفاق ممکن است.
به یمن قدمم همین که پای‌م رسید به پقی هوا به شدت سرد و ابری شد همراه با بارانی که کم و بیش می‌بارید. برای بقیه این سرما عادی تر بود تا من ولی من را از پا انداخت.
از بعداز ظهر تا شب به راه رفتن و گشتی کوچک در خیابان‌های سنگ‌فرش شده اطراف محل کار یکی از دوستان گذشت. شام را در رستوران ترکی خوردیم که من جز چن تکه مرغ نتوانستم چیزی بیشتری بخورم. اشتها نداشتم، سردم بود و گوش سمت راستم از داخل هواپیما گرفته بود.
خدا رو شکر خبری از سردرد نبود و این کمک می‌کرد مدت بیشتری با بچه‌ها باشم. توی یه کافه هم نشستیم به خوردن چای و قهوه و گپ درباره ایران.
بعدتر درباره کافه‌های آنجا و ایران خواهم نوشت.
شب رفتیم خانه دنج و دوست ‌داشتنی یکی از بچه‌ها. چن ساعتی هم آنجا حرف زدیم و حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و...