دیشب دوباره خواب سید را دیدم.
انتظارش را نداشتیم و وقتی آمد شوکه شدیم.
خواستیم عکس دسته جمعی بگیریم، عکاس هم بود ولی ترسید و دوربین را گذاشت و رفت.
بیخیال عکس شدیم.
سید رفت جایی کار داشت وقتی برگشت حالش خوب نبود، خندهای بر لب نداشت یکی زیر بغلش را گرفته بود.
غمگین شدم، مثل همان سالهای آخر دهه هفتاد.
از آنچهره مهربان و لبخند هیچ کدام همراهش نبود...
همین طور که داشتیم میرفتیم من شروع کردم به حرف زدن، از یک جایی هق هق گریهام شروع شد.
سید گوش میداد و جمعیت مدام بیشتر و بیشتر میشد...
حرفهایی زد ولی هیچکدام یادم نیست، حتی یادم نمیآید چطور از سید و جمعیت دور شدم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر