چقد وقت است که اینجا ننوشتم. ولی همه این روزهایی که ننوشتم پر بوده از خبرها و اتفاقها هم خوب، هم بد! هم امیدوارکننده و هم ناامید کننده.
خیلی اتفاقی و یکهویی با دوستم و همکارانش یک سفره دو روزه داشتیم به یزد و مراسم جشن سده. هم سفر به موقع بود و هم همسفران خوب و هم دل... بعد از سالهای کودکی این جز معدود سفرهایی بود که اساسی بهم خوش گذشت.
طی این مدت دوستهای خوبی پیدا کردم حقیقی و مجازی مخصوصا در پلاس. از زندگی این روزهایم راضیام. از اینکه از روزهای سیاه و تاریک کمی فاصله گرفتهام، از اینکه بشرهای زائد دور و برم را حذف کردم و دیگر ارتباطی با انها ندارم، راضیام.
از اینکه یک کتابفروشی خیلی خوب پیدا کردهام که میشود با فروشنده با هیجان و شوق از شرمن الکسی و دیوید سداریس صحبت کرد خشنودم.
از اینکه از روزهای افسردگی و پرشان احوالی از روزهای پر از ترس و استرس خودم را کمی دور کردهام احساس خوبی دارم.
از اینکه با کمک داروها و راهنماییهای خوب دکتر از شدت حملههای میگرنی کم شده خوشحالم.
از اینکه در این واپسین روزهای سال ۹۲ «عین» کار اقامتش درست شده، از اینکه آن یکی «عینِ» همیشه شاکی و ناراضی توانست در المپیاد کشوری مقام بسیار خوبی کسب کند خوشحالم.
از اینکه دوستانم حالا در آستانه مادر شدن قرار دارند حس خوبی دارم...
نمیتوانم از غمهایم نگویم...
از اینکه دوستان عزیز بسیاری هنوز در زندانها هستند، از این مرخصیهای نوروزی لغو شده، از اینکه هنوز حصر ادامه دارد، سربازها هنوز برنگشتند، دوستم با تصمیم عجولانهای کارش را از دست داد، اینکه مردم هنوز هم منتظر بقیه هستند تا کاری کنند و... اینکه هنوز کلی فاصله داریم با «ما» شدن، کلی فاصله داریم برای بهتر زندگی کردیم، با هم مهربانتر بودن، راست گو بودن، از حال خوب هم خوشحال شدن، با هم شاد بودن...
امیدم به خودم است و آن خدایی که بهش معتقدم، این سالها روزها به من آموختهاند که باید به خودم اعتماد کنم و بس! روزهای گرفتاری و درماندگی کسی به داد ادم نمیرسید جز خودش...
همه این سالها غر زدم و نالیدم، همیشه معترض بودم و حرص خوردم. حالا اگر بشود میخواهم امیدوارانه برای زندگیام و فرداها تلاش کنم...
دوست دارم بهترین اتفاقها همانها که لبخند را بر لبهای دوستانم مینشاند برایشان بیفند برای کشورم اما... تا وقتی همه نخواهند هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر