۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

دهسالگی

وبلاگم اگر بود این روزها ده ساله می شد و حتمن من هم وضع نوشتنم بهتر بود. یک دوست مجازی ندیده داشتمم که هر سال برای تولدم یک هدر جدید طراحی می کرد. آخرین هدر سبز بود یک برگ سبز و دوست داشتنی. 18 تیر نه دیگر خبری از آن برگ بود و نه نوشته ها و صدها پیام خصوصی...جالب اینکه عوضی ها رفته بودند پیام ها را خوانده بودند و داشتند با آن پیام ها تهدیدم می کردند...اشتباهم از جایی بود که حماقت کردم و وبلاگ رو در سرکار باز کردم و بعد...
دیشب از خواب پریدم و لیوان آبی خوردم و بعد یادم آمد که همه چیز خواب بوده. در خواب دیدم که احضار شده ام. پشت آیفن بودم و زنگ را زده بودم، ازم خواستن سوره والعصر را بخوانم. می خواندم و دقیقا می دانستم که این کلمه هایی که بر زبان می آورم ربطی به این سوره ندارد ولی ادامه می دادم. از شدت فشار عصبی و استرس از خواب پریدم...نفس راحتی کشیدم و سریع رفتم سراغ توییتر و تقریبا همه نوشته های این چن روز را پاک کردم و برای چند روز از توییتر زدم بیرون.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر