یه مدت اینجا مرتب مینوشتم، الان؟ هیچ. نمیدونم چطور میگذره در حالی که فقط میخوام بگذره و بعد با خودم ساعتها فک میکنم پس شادی کو؟ پس معاشرت با دوستان؟ پس زندگی؟
روزگار غریبی شده. همزمان که از تنهایی و دوری به تنگ میام از معاشرت و شلوغی هم فراریم. خزیدهم تو پیلهم و دوستش دارم. گاهی خسته و کلافه میشم ولی در نهایت میبینم من آدم همین پیلهام فقط کاش آدمهای امن زندگیم در کنارم بودن نه فرسنگها دور...خیلی دور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر