خوشحالم که اینجا رو دارم. غار تنهاییم. مخفی و ارزشمند. میتونم اینجا بیام بلند بلند حرف بزنم و بعد برگردم برم در مچالهترین حالت ممکن به زندگی ادامه بدم. این چند روز که حالم خوب نبود ولی بیشترین فعالیتها رو داشتم. باورم نمیشه چند ماه پریودهای وحشتناک رو تجربه کردم. انقد ترسیده بودم که به دکتر اطلاع دادم و گفت تا چند ماه بعد از زایمان سزارین طبیعیه و خب انگار بود. ولی خیلی این دفعه با قضیه ملو برخورد کردم. البته که من فرصت استراحت و حالا پریودم نمیتونم ندارم. یعنی شرایط زندگی جوری شده که فرصت توقف ندارم، یعنی خودمم بخوام دو تا وروجک هستن که نمیذارن. خلاصه که این ماه پریودیم با اینکه نسبت به اون چند ماه وحشتناک اوضاع بسامانتر بود ولی هنوز مثل ماههای خیلی قبلتر نشده ولی فک کنم به خاطر این یک ماهی که تقریبا مرتب ورزش کردم حال و روز بهتری دارم. احساس میکنم جسمم و توان بدنیم بهتر و بیشتر همراهم شده و این خیلی خوبه.
۱۴۰۴ خرداد ۲, جمعه
۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه
مامانم
خیلی دلم تنگه. من و مامانم هیچوقت بهم نمیگیم که چقد دلمون تنگه ولی الان و این لحظه انفد دلم تنگه که از بغض و گریه گلوم درد میکنه...
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه
شب نوشت
با سر خودم رو پرت کردم وسط یه چالش سنگین و طولانی مدت. نمیدونم چطور تصمیم گرفتم تو دورهی جامعه ویراستاری ثبتنام کنم و بشینم پای درس. ولی از اینکه قفلش شکسته شد راضیم. شبها که ارهها میخوابند با اینکه رنده شدم ولی ورزش میکنم. اگه این کارها رو در حق خودم نکنم قشنگ پودر خالص میشم.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه
دلگیرم
دیشب متوجه شدم یکی از هم پروندهایهام فرماندار هم شد. فک کن تنها کسی که دادگاهش سریع برگطار شد، حکمش صادر شد و از بیخ و بن متلاشی شد من بودم. همون سال ارشد ارتباطات قبول شده بودم، کارم رو منتقل کرده بودم تهران و خونه هم اجاره کرده بودم و بعد همه رو با هم از دست دادم.
بقیه چی؟ یه مدت بعد با شروع به کار دولت روحانی در حالی که میگفت پروندهاش مختومه نشده و هنوز حکمش صادر نشده شد عضو شورای شهر!!! و حالا فرماندار...
اون یکی هم از همون اول کار و بارش رو داشت از کتابخونه ملی گرفته تا شهرداری و الخ...
من که هیچکاری اون پروژه بودم کلا سوخت شدم رفتم به گا.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه
عصر یکشنبه
روزهای شخصیم از ساعت هشت شب شروع میشه وقتی که دیگه بچه بیهوش میشه و حتی یادش میره بگه شب بخیر. تازه اون موقع نفس راحتی میکشم. بلند میشم ورزش میکنم. بعد اگه حونش بود از روی طاقچه کتاب میخونم. خیلی خوششانس که باشم زود خوابم میبره ولی در مواقع بدشانسی مشغول شخم زدن گندابها هستم و خب چی؟ هی یاد اون نکبتهای عوضی میپاشه روی ذهنم و صورتم. گاهی گریه میکنم و گاهی هم میگم لعنت بهشون و میخوابم. تابستون که بیاد میشه سه سال که نرفتم خونهامون. گاهی به خودم میگم چطور دووم آوردم...شاید چون عمیق شرمنده و پشیمون بودم و هستم. نمیدونم، خیلی بهش فکر میکنم. گاهی احساس میکنم از دلتنگی استخونهام درد میگیره ولی انقد این سالها تحقیر شدم و بعد هی ضعیف و شکننده که از دیدن آدمهایی که ترکشون کردم خجالت میکشم. هر چند همگی سخاوتمند و عزیزند. ولی خودم نمیتونم خودم رو ببخشم. تازه دو ساله که دارم خودم رو جمع میکنم و دست گذاشتم رو زانوهام که بلند شم ولی تف تو روح همهی اونایی که هربار سر بلند کردم آتیشی سوزوندن و گندی زدن به زندگیم.