روزهای شخصیم از ساعت هشت شب شروع میشه وقتی که دیگه بچه بیهوش میشه و حتی یادش میره بگه شب بخیر. تازه اون موقع نفس راحتی میکشم. بلند میشم ورزش میکنم. بعد اگه حونش بود از روی طاقچه کتاب میخونم. خیلی خوششانس که باشم زود خوابم میبره ولی در مواقع بدشانسی مشغول شخم زدن گندابها هستم و خب چی؟ هی یاد اون نکبتهای عوضی میپاشه روی ذهنم و صورتم. گاهی گریه میکنم و گاهی هم میگم لعنت بهشون و میخوابم. تابستون که بیاد میشه سه سال که نرفتم خونهامون. گاهی به خودم میگم چطور دووم آوردم...شاید چون عمیق شرمنده و پشیمون بودم و هستم. نمیدونم، خیلی بهش فکر میکنم. گاهی احساس میکنم از دلتنگی استخونهام درد میگیره ولی انقد این سالها تحقیر شدم و بعد هی ضعیف و شکننده که از دیدن آدمهایی که ترکشون کردم خجالت میکشم. هر چند همگی سخاوتمند و عزیزند. ولی خودم نمیتونم خودم رو ببخشم. تازه دو ساله که دارم خودم رو جمع میکنم و دست گذاشتم رو زانوهام که بلند شم ولی تف تو روح همهی اونایی که هربار سر بلند کردم آتیشی سوزوندن و گندی زدن به زندگیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر