۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

منٍ عاصی

دبروز نیمه شعبان بود، شاید فرصتی برای جبران.
از دیروز هی با خودم گفته‌ام باید جبران کنم همه این اشتباهات این مدت را.
مقصر هم من و این دل هستیم، زیادی جولان داد این حس.
نباید انقدر زود وا می‌دادم، شاید هم نیازی بود که باید همه این سال‌ها فرصتی پیدا می‌کرد برای نفس کشیدن ولی اجازه نداده بودم؛ یا مجالش نبود.
کجا رفت آن الی منطقی که می‌گفتند تکه سنگی، که می‌گفتن تو مگر دوست داشتن هم بلدی؟!
من تمام این روز‌ها و شب‌ها گند زده‌ام یکی را وابسته کردم و حالا درد می‌کشم.
از دیروز خواستم و تلاش کردم که دوباره از اول شروع کنم، شاید هم جبران.
از خدا خواسته‌ام که از چشم ش اساسی بیفتم، نباید مانع زندگی عادی یکی دیگر شوم.
یکی که زندگی را خیلی بیش از من دوس دارد، یکی که برای خنده بچه‌ها ذوق مرگ می‌شود.
یکی که می‌خواهد «زندگی» کند، نه مثل من.
تازه مامان هم بهم گفته دختر تو روانی هستی.
خب کلن حالم خوب نیست، جدی به این فک می‌کنم که اگر قبول نشدم برم یه سویئت بگیرم و تنها زندگی کنم با خودم.
دیگر وقتی یکی آمد یا خانواده خواست جایی برود مجبور نیستیم بساط این بحث‌های خاله زنکی و تکراری را راه بیندازیم.
آقا خانم من از شما خوشم نمی‌آید، نه اصلن من با دیدن آدم‌ها مشکل دارم.
دلم می‌خواهد وقتی خانه هستم توی اتاق خودم باشم، روی تخت یا جلوی سیستم. دلم شما را دوست ندارد.
ولی وقت‌هایی که با دوستام هستم‌‌‌ همان دو سه نفر شونصد بار زنگ میز نن کجایی؟ دیر می‌رسم اخم و تخم می‌کنند.
حوصله ندارم، دیگه حوصله ندارم برای خواستنی‌های دلم دعوا کنم.
دلم گاهی اساسی می‌خواهد گم و گور شود، مثل همین حالا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر