این روزهای ورجه ورجههای کلاس بدمینتونِ که کمی حالم رو بهتر میکنه.
روابط م با دیکتاتور خانه هر روز بدتر میشه و تاسف برانگیزتر.
امروز یه آگهی واسه کار دیدم و رفتم دنبالش، در دفتر اسناد رسمی.
مردِ فرم رو نگاه کرد بعد زل زدم به من؛ منم زل زدم بهش! یعنی چی آخه این جور نگاه کردن؟
بعد میپرسه بابات بازنشسته کجاس؟ چه ربطی داره آخه! دو بار هم میپرسه!!!
بعد درباره کار میگه ثبت و نوشتن اسناد از ساعت هفت و نیم صبح تا دو بعدازظهر، گاهی هم تا چهار بعد از ظهر!
خب، حقوق؟
-به توافق میرسیم ولی نظر ما در چند ماهه اول ۱۴۰ هزار تومن!
واقعا چی پیش خودش فک کرده؟!
حتی طرف برا سرگرمی هم بیاد سر چنین کاری از این تکرار ملالت انگیز و این فضای سرد و خشک حالش بهم میخوره.
قرار شد اگر گزینه مناسبی بودم زنگ بزنن، منم لحظه شماری میکنم.... اووووووووووووووووغ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر