من آنجور که بقیه انتظار دارند دل تنگ نیستم، دل تنگیام وقت دوری از خانواده و فضایی که بیش از سی سال در ان بودهام بیشتر است.
با وجود همه حسهای بدی که اینجا دارم و آزاردهنده ترینش حس عدم امنیت است باز هم اگر لحظهای به دور شدن و دور ماندن از آن فکر کنم حالم خراب میشود.
سعی میکنم همه این دور بودن و ماندنها، این رفت و آمدها را بگذارم به عنوان بخش گذرایی از زندگی
چه بخوام چه نخوام زندگی من دوپاره شده و چیزی به اسم ثبات و آرامش آنطور که توی ذهنم و شاید جز آرزوهایم بوده در زندگی پیش رو نخواهم داشت.
انفرادی به آدم درسهای زیادی میدهد، یکی هم اینکه به هیچ چیزی دل نبندد حتی اگر برای به دست آوردنش از کوه قاف بالا رفته باشد... بشرهای دو پای عوضی هستند- نه تنها در اینجا، که در همه جای دنیا- که خود را مالک جان، روح و روان عدهای دیگر میدانند و به خود اجازه تجاوز به همه داشتههای دیگرانی را میدهند که از این دنیای بزرگ چیزی جز آرامش و یک زندگی ساده نمیخواستند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر