۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

حرمت همسایگی

از کلاس دوم ابتدایی با هم رفتیم مدرسه تا پنجم. بعدش من راهنمایی و دبیرستان رو رفتم یه مدرسه دیگه و اون همراه با بچه‌های دوره ابندایی رفتن مدرسه‌ای که نزدیک خونه مون بود. همسایه دیوار به دیوار بودیم و هر وقت تو درس‌ها به مشکل بر می‌خوردیم می‌رفتیم خونه همدیگه تا اینکه اواخر دهه هفتاد تصمیم گرفتن از اون محله برن. ۱۵ سال گذشته ولی این رابطه کم و بیش بین ما بوده و هر چند دیر به دیر ولی از هم با خبر بودیم تا دیشب که اومد دم در خونه امون و گفت بیا تو ماشین حرف بزنیم. خودش هم باورش نمی‌شد داره این حرف‌ها رو به من می‌زنه ولی مدام تکرار می‌کرد هر چی باشه ما از بچگی با هم بودیم از شکست‌های احساسی‌اش گفت و اینکه چقد سرخورده و نا‌امید. منم مجبور شدم از اتفاق‌هایی که برام افتاده بگم تا فک نکنه فقط خودش اینجور دچار سرخوردگی و دپسردگی شده. بعد که براش تعریف کرد هی می‌گفت خوبی؟ اذیتت نکردن؟... می‌گفت من خوابت رو دیده بودم، هی می‌گفتم یه چیزی هست که بهم نمی‌گی. آخه چند مدت پیش تماس گرفت و هی می‌پرسید خوبی؟ چیزی نشد؟ نمی‌خوای بری؟ و از این حرفا... خلاصه حرف زدیم و بهش گفتم از اتفاق‌هایی که برات افتاده تعجب نمی‌کنم چون برا دوستای دیگه‌ام هم این اتفاق‌ها با شدت بیشتر و کمتر اتفاق افتاده و انگار سهم ما شصتی‌ها از زندگی همین زجر کشیدن و شکست‌های عشقی و احساسیه. دل بستن‌ها و محبت کردن‌ها و بعد یه روز چشم باز کنی ببینی بعد چند سال طرف گذاشته رفته با دیگری...
بعد که رفت اومدم تو اتاق م دراز کشیدم و هی این اتفاق رو تحلیل کردم و هی فکرای منفی که مبادا اومده حرفی از زیر زبونم بکشه! من چرا دهن باز کردم... نمی‌دونم چرا انقد درباره آدم‌ها بدبین شدم و نمی‌تونم باورشون کنم. ولی به اینم فک کردم که قدیما چقد همسایگی و همسایه بودن حرمت داشت. ارگ نون و نمک هم رو می‌خوردی می‌شدی سنگ صبور و رازدار. دختر همساده بعد این همه سال یهویی سفره دلش رو باز می‌کنه و می‌گه خودمم نمی‌دونم چرا دارم برا تو می‌گم ولی خب ما از بچگی همسایه بودیم و با هم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر