۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

تنبل بازی ممنوع!

همیشه منتظر آمدن پاییز بودم ولی حالا که آمده حالم خوب نیست.
روز‌ها خوبم ولی همین که یهو هوا تاریک می‌شود و همه جا سیاه دلم هری می‌ریزد. یک غم عمیقی مثل خوره می‌افتد به جانم و هی حالم را خراب‌تر می‌کند.
این حال بد را دوست ندارم. حتی حوصله ندارم این حال مزخرف را برای کسی توضیح بدم. تا امروز تحمل ش کردم ولی از فردا اجازه نمی‌دهم اینجور مرا در خودش غرق کند.
یک چیز ناگفتنی دارد از درون مرا می‌خورد، خوب می‌دونم که چیه ولی نمی‌تونم درباره‌اش با کسی حرفی بزنم بس که درد و زخمِ شخصیِ. از اون‌ها که باید تو خودم دفنش کنم ولی تا دفن بشه هزار بار من رو کفن می‌کنه.
انقد این مدت بی‌تحرک بودم و انقدر کارم خوردن و خوابیدن شده که دیروز وقتی رفتم رو وزنه و دیدم باز وزن اضاف کردم از خودم شاکی شدم.
نه اینکه زیاد بخورم، نه!! مشکل بی‌تحرکیه. حتی یه مدت دیگه رو تردمیل نرفتم و اساسی همه چیزو ول دادم... بد کردم، بد.
امروز شروع می‌کنم به جمع و جور کردن اتاق م و مرتب کردم کتاب‌هایی که مدت هاست کف اتاق ولوو شدن.
از فردا برنامه‌هایی که تو فکرم هست رو اجرا می‌کنم. مهم ترینشون اینه که از خونه بزنم بیرون و تا می‌تونم پیاده روی کنم حتی شده تنهایِ تنهایِ تن‌ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر