این مدت مدام سرماخوردم و هر بار ناتوانتر از قبل بودم. از یه بازه زمانی بدنم تب میکرد و دیگه حالیم نمیشد چی به چیه. دلم خونه خودمون، آفتاب و همراهی مامانم رو میخواست که هیچکدوم هم در دسترس نبود. به گمانم نبودن آفتاب و تکرار هوای ابری و به شدت مرطوب هر بار حالم رو بدتر کرد. خلاصه که در آخرین دور سرماخوردگی از شدت سردرد و تب ساعتها از همه چیز بیخبر بودم و نفهمیدم شب یلدا چی بود و چی شد فقط وقتی بیدار شدم درد کمتری داشتم و تبخال زده بودم.
این مدت که مدام سرماخوردگی نو و کهنه شد بیشتر از همیشه فهمیدم چهارستون بدن آدم وقتی سالمه چقد گنج بزرگی داره، چقد زندگی با سختیها و فراز و نشیبش براش قابل تحمل و حتی انگیزه بخش میشه. خلاصه اینکه جدا از میگرن که هر بار بعد گذروندن درد انگار تازه متولد میشم این بار با سرماخوردگی مزمن فهمیدم که هیچ چیزی نمیتونه جایگزین سلامتی بشه، قدرش رو بیشتر میدونم.
این مدت که مدام سرماخوردگی نو و کهنه شد بیشتر از همیشه فهمیدم چهارستون بدن آدم وقتی سالمه چقد گنج بزرگی داره، چقد زندگی با سختیها و فراز و نشیبش براش قابل تحمل و حتی انگیزه بخش میشه. خلاصه اینکه جدا از میگرن که هر بار بعد گذروندن درد انگار تازه متولد میشم این بار با سرماخوردگی مزمن فهمیدم که هیچ چیزی نمیتونه جایگزین سلامتی بشه، قدرش رو بیشتر میدونم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر