برعکس دو سه سال گذشته که خبری از برف نبود یا اگر هم میبارید سریع آب میشد طی ده روز گذشته حداقل سه بار برف باریده و هر بار بیشتر از قبل از برف بدم میاد. البته نشستن و نگاه کردن به دونههای برف از پشت پنجره خیلی هم زیبا و رمانتیکه ولی وقتی مجبوری پیاده ار روی همین برفها رد بشی و هر آن ممکنه لیز بخوری و هزار تا بدبختی زنجیروار دیگه اون موقع است که زیباییهاش دیگه چندان دلنشین نیست. امروز با وجود برف و سرماخوردگی که حالا تبدیل شده به رفیق هر روزهام اومدم کلاس و راضیم از اومدن. دیروز صبح موندم تو خونه و از بیکاری کلافه بودم، ترجیح میدم با وجود استرس و نگرانی از بلد نشدن درسها باز سر کلاس حاضر بشم تا اینکه تو خونه بمونم و احساس بیهودگی و الافی خودش رو تحمیل کنه.
صبحها قبل از هشت از خونه میزنم بیرون، هوا هنوز تاریکه و تقریبا وسط راه هوا روشن میشه و چراغهای خیابون خاموش، عصرها پنج تعطیل میشم و هوا تاریک تاریکه. تازه وقتی میرسم خونه میبینم تنها اتفاقی که افتاده دمشدن چاییه، همهی ظرفهای کثیف سرجاشون هستند و یه تعدادی هم بهشون اضافه شده ولی چیزی کم نشده. هر صبح سعی میکنم تمام ظرفها رو بشورم و برای ظهر او یه غذایی آماده کنم و تو دل خودم کمترین انتظارم اینه وقتی بعد ساعتها خسته و گاها مرئض و سرماخورده برمیگردم حداقل ظرف کثیفی نباشه، زهی خیال باطل!
حوصله بحث کردن ندارم، هوا جوری سرد و یخزدهاس که احساس میکنم یه لایه از افسردگی همراه با کمطاقتی و خستگی مدام رو انداخته روم و توان بحث و حرف و الخ رو به شدت ازم گرفته. هربار آفتاب میاد، با وجود اینکه دمای هوا خیلی پایینه و سرما غالبه ولی از شدت خوشحالی میخوام بهش سجده کنم، انقد که بودنش بهم انرژی و امید میده.
صبحها قبل از هشت از خونه میزنم بیرون، هوا هنوز تاریکه و تقریبا وسط راه هوا روشن میشه و چراغهای خیابون خاموش، عصرها پنج تعطیل میشم و هوا تاریک تاریکه. تازه وقتی میرسم خونه میبینم تنها اتفاقی که افتاده دمشدن چاییه، همهی ظرفهای کثیف سرجاشون هستند و یه تعدادی هم بهشون اضافه شده ولی چیزی کم نشده. هر صبح سعی میکنم تمام ظرفها رو بشورم و برای ظهر او یه غذایی آماده کنم و تو دل خودم کمترین انتظارم اینه وقتی بعد ساعتها خسته و گاها مرئض و سرماخورده برمیگردم حداقل ظرف کثیفی نباشه، زهی خیال باطل!
حوصله بحث کردن ندارم، هوا جوری سرد و یخزدهاس که احساس میکنم یه لایه از افسردگی همراه با کمطاقتی و خستگی مدام رو انداخته روم و توان بحث و حرف و الخ رو به شدت ازم گرفته. هربار آفتاب میاد، با وجود اینکه دمای هوا خیلی پایینه و سرما غالبه ولی از شدت خوشحالی میخوام بهش سجده کنم، انقد که بودنش بهم انرژی و امید میده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر