۱۳۹۶ آذر ۲۱, سه‌شنبه

از روزهای سرد

برعکس دو سه سال گذشته که خبری از برف نبود یا اگر هم می‌بارید سریع آب می‌شد طی ده روز گذشته حداقل سه بار برف باریده و هر بار بیشتر از قبل از برف بدم میاد. البته نشستن و نگاه کردن به دونه‌های برف از پشت پنجره خیلی هم زیبا و رمانتیکه ولی وقتی مجبوری پیاده ار روی همین برف‌ها رد بشی و هر آن ممکنه لیز بخوری و هزار تا بدبختی زنجیروار دیگه اون موقع است که زیبایی‌هاش دیگه چندان دلنشین نیست. امروز با وجود برف و سرماخوردگی که حالا تبدیل شده به رفیق هر روزه‌ام اومدم کلاس و راضی‌م از اومدن. دیروز صبح موندم تو خونه و از بیکاری کلافه بودم، ترجیح می‌دم با وجود استرس و نگرانی از بلد نشدن درس‌ها باز سر کلاس حاضر بشم تا اینکه تو خونه بمونم و احساس بیهودگی و الافی خودش رو تحمیل کنه.
صبح‌ها قبل از هشت از خونه می‌زنم بیرون، هوا هنوز تاریکه و تقریبا وسط راه هوا روشن می‌شه و چراغ‌های خیابون خاموش، عصرها پنج تعطیل می‌شم و هوا تاریک تاریکه. تازه وقتی می‌رسم خونه می‌بینم تنها اتفاقی که افتاده دم‌شدن چایی‌ه، همه‌ی ظرف‌های کثیف سرجاشون هستند و یه تعدادی هم بهشون اضافه شده ولی چیزی کم نشده. هر صبح سعی می‌کنم تمام ظرف‌ها رو بشورم و برای ظهر او یه غذایی آماده کنم و تو دل خودم کمترین انتظارم اینه وقتی بعد ساعت‌ها خسته و گاها مرئض و سرماخورده برمی‌گردم حداقل ظرف کثیفی نباشه، زهی خیال باطل!
حوصله بحث کردن ندارم، هوا جوری سرد و یخ‌زده‌اس که احساس می‌کنم یه لایه از افسردگی همراه با کم‌طاقتی و خستگی مدام رو انداخته روم و توان بحث و حرف و الخ رو به شدت ازم گرفته. هربار آفتاب میاد، با وجود اینکه دمای هوا خیلی پایینه و سرما غالبه ولی از شدت خوشحالی می‌خوام بهش سجده کنم، انقد که بودنش بهم انرژی و امید می‌ده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر